نمیدانم چند روز یا چند هفته در آن بیمارستان لعنتی بودم. با بیمارستان پدر راضیه به کلی فرق داشت. اتاقهایش هر کدام به رنگهای مختلفی بود. سبز، زرد، بنفش، قرمز. من در اتاق آبی بستری شدم. خوبی... بیشتر بخوانید
یک افسانه داستان کوتاهی از: حمید نیسی کار هر شبم شده دراز کشیدن روی تخت، سیگار دود کردن و زلزدن به چهرۀ قابگرفتۀ افسانه؛ چهرهای که آکنده از لبخند بود: «نمی دونم چنین بلایی چرا باید سر ما... بیشتر بخوانید
وقتی با تیپی که به عنوان پدر عروس زده بود، بیرونِ کلیسا ایستاده بود، زیر نور خورشید ماه نوامبر دستش را با تشریفات به دخترش داد و قلبش تندتند تپید. لباس دخترش تماشایی بود. دخترش روزها قبل خود... بیشتر بخوانید
در گرمای شب داستانی از استوارت آیریس[۱] ترجمه حسین مسعودی آشتیانی ماه کامل نیست، هلال هم نیست. آبی نیست، گرد نیست و نوری از خود به اطراف نمیتاباند. میشود حس کرد داغ است و زرد، بزرگترین گ... بیشتر بخوانید
اهل هوا داستان کوتاهی از: عباس زال زاده تکتکهای زنانه و مردانۀ در، تِرِقی به ستارۀ زنگ زدۀ زیرشان خوردند و مثل گوشوارههای بیبی صفیه شروع به رقصیدن کردند. درب چوبی خانه با صدای بلند باز ش... بیشتر بخوانید
نمیدانیم چه اتفاقی افتاد، تیلی چه چیزی دیده بود. مردی با ما برخورد کرد. احتمالاً مست بود و بیمار. کیفش روی زمین افتاد و هر چیزی که داخل آن بود روی پیادهروی خیس ریخت. در آن هوای خیس و تاریک... بیشتر بخوانید
تو هرگز به پنج سالی که به پای زندگیمان گذاشتم فکر نمیکردی. تمام اینها را با تلفنهای شب و نیمهشب و مشکوکت نشانم دادی. با قرارهای کاری تا دیروقت و با سفرهای تحقیقاتی بیموقع. دیگر مشخص بود... بیشتر بخوانید
شیرینی داستان کوتاهی از: عباس زالزاده عباسونجار چـند مـاه پیـش که به خانهام آمد تا شناشیر[۱] را برای ساختن پنجرۀ بیشتر و تعویض چوبهای پوسیده اندازه بگیرد، شبیه پدری نـبود که تنها فرزندش... بیشتر بخوانید
اینجا فقط تو هستی و جونت. به هیچ چیز اعتماد نکن. غفلت کنی جونتو از دست میدی. وقتی سر پست اومدم آسمون روشن بود ولی الان تاریک شده. ببینم اسم شب رو میدونی؟… قرارگاه در ساعت صفر داستان ک... بیشتر بخوانید
آروارهها اثر کریس رتیگان[۱] ترجمه حسین مسعودی آشتیانی فهرستی دارم که نام پنج نفر در آن نوشته شده است. این نامها را وقتی مشغول نوشیدن کوکتل در بار هتل بودم با خودکاری آبی پشت یک دستمال نو... بیشتر بخوانید