همراهی در مرگ به عنوان فرایندی که در آن انسان تن به فنا میسپارد و حیاتش را ذره ذره از دست میدهد، موتیف اصلی رمان آکابادوراست…
یادداشتی بر کتاب «آکابادورا»، نوشتۀ میکلا مورجیا، ترجمۀ ویدا عامری، نشر هرمس
نگاه پارادوکسیکال به پدیدههای تولد و مرگ
سعیده امینزاده
تولد یکی از خوشایندترین وقایعی است که آدمها در اخبار روزمره دنبال میکنند. پدیدهای که نوید نو شدن جهان و تازه شدن نسل میدهد، برای هر کسی میتواند امیدبخش باشد. حتی همراهی در فرایند زایش نیز برای بسیاری جذاب به نظر میرسد؛ اینکه تحمل رنج به ثمر میرسد و حیاتی تازه در یک جسم دمیده میشود، به انسانها حس تداوم زندگی میبخشد و از ترس فنا در آنها میکاهد. اما مرگ بهرغم اینکه در بسیاری از نحلههای ایدئولوژیک سرآغاز زندگی دوباره است، همواره در آدمها اضطراب، زوال و نیستی را برمیانگیزد. میکلا مورجیا در رمان «آکابادورا» یا قابلۀ مرگ، نگاهی پارادوکسیکال به دو پدیدۀ تولد و مرگ دارد. نگاهی که از فرهنگ ساردنیاییِ او نشأت گرفته و در کل فرآیند روایت او جاری شده است.
قصۀ آکابادورا بر مدار رابطۀ یک مادر و فرزندخوانده میچرخد. در جزیرۀ ساردنیا که زبان و رسومش رو به زوال رفته، گویی همچنان روح بعضی آداب و عقاید زنده است و به حیات خود در میان جمعیتی هرچند اندک ادامه میدهد. ارتباط مادر و فرزندخواندگی در این رمان نیز زیر سایۀ همین آداب و رسوم است که شکل گرفته و تداوم یافته است. ارتباطی که در سطح پذیرش یک فرزند باقی نمیماند و ابعادی بسیار فراتر را دربرمیگیرد. پدیدهای به نام «فرزند روح» اینجاست که معنا پیدا میکند. فرزند روح تعلق معنوی ویژهای به والدش دارد که لزوماً همخون او نیست. اینچنین تعلقی فرزندخواندۀ روح را نهتنها میراثدارِ تمام داراییهای والدش میسازد، بلکه او را ملزم به انجام تعهداتی میکند که عرفِ والد و فرزندی در فرهنگ ساردنیایی میطلبد. همراهی در تمامی مراحل دشوار زندگی که فرآیند مردن هم یکی از مهمترین آنها به شمار میآید، یکی از مفاد این توافقنامۀ نانوشته است.
ماریا، دخترخواندۀ بانو بوناریا، گرچه دختری سرکش و بازیگوش است، اما ناچار است زندگی با والد روحیِ خود را با رعایت تمامی آداب تعیینشده ادامه دهد. بوناریا در برقراری ارتباط با ماریا اتفاقاً بسیار منعطف و دموکراتیک عمل میکند. دخترک نهتنها از مواهب زندگی نسبتاً مرفه با مادرخواندهاش برخوردار است، بلکه از بیتوجهیهای خطرناک خانوادۀ خونی خود نیز دور میماند و محافظت میشود؛ خانوادۀ فقیری که زمانی او را در معرض بیماریهای خطرناک و حتی مرگ قرار داده است. به همین خاطر ماریا زندگی با مادرخواندهای مُسن را ترجیح میدهد و با او تا بزرگسالی میماند.
اما بزرگترین چالش زندگی مشترک ماریا و بوناریا، همین تعهدات فرزند روح است که شاید با سبک زندگی امروزی ماریا، بهویژه در جوانی همخوانی ندارد. ماریا خود را در آغاز وارث مناسبی برای روح مادرخواندهاش نمیبیند. مخصوصاً زمانی که بوناریا خود را حامی و همراه همشهریانش در فرایند مرگ قرار میدهد، ماریا قادر به درک رفتار او نیست. بوناریا بهنوعی قابلۀ مرگ است و آدمها را برای تسلیم روح و مرگی آرام و بیحاشیه کمک میکند. ماریا در کودکی متوجه رفتوآمدهای مشکوکِ مادرخواندهاش میشود، اما تعبیر و تفسیر درستی از آنها به ذهنش نمیرسد. تنها در روزهای آخر عمر مادرخوانده است که ماریا درمییابد که بوناریا چه مسنولیت سنگینی به عهده گرفته و میخواهد که او را میراثدار این حرفۀی حساس و خطیر خود کند. مسئلهای که برای جوانی همچون او به سادگی قابل پذیرش نیست و در اوایل راه میکوشد از آن سر باز بزند.
رابطۀ روحی عمیقی که ماریا و بوناریا طی سالها زندگی در کنار هم به آن میرسند، در چالش توارث روح به کمکشان میآید. ماریا حتی نام خود را مدیون بوناریاست. خانوادۀ بیمبالاتش اسمگذاری را نیز از او دریغ کردهاند و او تا پیش از ورود به خانۀ والد روحش، با القابی همچون دختر کوچولو یا بچۀ کوچک خوانده میشده و بوناریا چنین اسمی را برایش برگزیده است. ماریا تحصیلاتش و همچنین آزادیاش در انتخاب راه زندگی را مرهون حمایتهای بیدریغ مادرخوانده است و بنابراین نمیتواند از کنار درخواستهای او به راحتی بگذرد؛ بهویژه زمانی که مادرخوانده روزها و ساعات آخر عمرش را میگذراند و خود را نیازمند همراهی او میبیند.
همراهی در مرگ به عنوان فرایندی که در آن انسان تن به فنا میسپارد و حیاتش را ذره ذره از دست میدهد، موتیف اصلی رمان آکابادوراست. در تمامی لحظات همراهی بوناریا و ماریا این بنمایه جاری است و گویی بوناریا از زمان پذیرش فرزندش وارد این فرآیند تدریجی میشود. او با حرکات و رفتارش ناخودآگاه ماریا را برای آن نقطۀ نهاییِ نبودنش آماده میکند. جایی که قرار است ماریا قابلۀ تسلیم روح برای او و دیگران باشد. وظیفهای که اصلاً خوشایند به نظر نمیرسد. اما ماریا ناگزیر به انجام آن است، چون وارث همان روحی است که در بوناریا جریان دارد و این وابستگی معنوی به مراتب الزامآورتر و ناگسستنیتر از تمام نسبتهای خونی است که او با خانوادۀ بیولوژیک خود دارد. ماریا اجرای چنین تعهد دشواری را با خود بوناریا آغاز میکند. استعارۀ آبستنِ روح بودن و آن را از تن خارج کردن، همردیف زایش و تولد قرار میگیرد. چنین تعبیری همراهی و حمایت از انسان محتضر را بسیار به تولدی دوباره شبیه میکند و از بار اندوه و تنش آن میکاهد. همراهی در تسلیم روح، سنتی است که به مرگی آرام و بیدغدغه کمک میکند. سنتی که در جهان تنگحوصله و پرمشغلۀ امروزی در حال منسوخ شدن است.