وقتی با تیپی که به عنوان پدر عروس زده بود، بیرونِ کلیسا ایستاده بود، زیر نور خورشید ماه نوامبر دستش را با تشریفات به دخترش داد و قلبش تندتند تپید. لباس دخترش تماشایی بود. دخترش روزها قبل خودش را توی اتاق خواب زندانی کرده بود…
آتشبازی
داستانی از مجله نیویورکر ژانویه ٢٠٢٢؛ اثر گراهام سوئیفت
ترجمه: آلا پاک عقیده
اواخر اکتبر سال ۱۹۶۲ بود؛ موشکهای روسی را به کوبا میفرستادند. کِنِدی داشت با خروشچف مذاکره میکرد. انگار دنیا داشت به پایان میرسید.
آن زمان این جمله باب شده بود: «شاد باش! دنیا که به آخر نرسیده!»
جون[۱]، همسر فرانک گرین[۲]، وقتی ترس توی صورتش موج میزد، پرسید: «قراره دنیا تموم شه فرانکی؟»
فرانک گفت: «لوس نشو!»
نزدیک بود بگوید: «مگه علم غیب دارم؟» اما فهمید حرفش خیلی مسخره است؛ انگار زنش خیلی به هم ریخته بود.
«قبلِ عروسی دنیا تموم میشه؟»
واقعاً این جمله از دهان زنش خارج شده بود؟
«سوفی خودش رو توی اتاقخواب حبس کرده. نمیذاره برم تو. گریه و زاری میکنه. این هفته قراره لباس عروس رو بگیریم.»
«خب، بگیرین.»
غروب یک سهشنبه بود. فرانک هم مثل بقیۀ آدمها از دوشنبهها وحشت داشت، اما سهشنبهها معمولاً سر کیف بود. حالا که بدترین روز هفته تمام شده بود، میتوانست جلوی بقیۀ روزها سر خم کند.
اما این یک هفتۀ معمولی نبود؛ قرار بود دخترش، سوفی، توی یکی دو هفتۀ آینده عروس شود. همه چیز مهیا بود. فرانک پول هنگفتی خرج کرده بود، اما مشکل این چیزها نبود. باید ظرف چند روز آینده را با آرامش سپری میکرد. سر کار، بهش میگفتند: «اتفاق بزرگ نزدیکه، آره فرانک؟»
اما حالا انگار پایان دنیا داشت چوب لای چرخ کارش میگذاشت.
آنوقت دوباره فرانک، با لحن ملایم اما عامرانهتری میگفت: «لوس نشو!» ترسِ توی چهرۀ جون واقعی بود. اخبار تلویزیون هم همینطور.
«میرم ببینم سوفی من رو راه میده یا نه.»
«اون هم تو رو!»
فرانک کاری کرد که قبلاً هرگز انجام نداده بود؛ جلوی زنش ایستاد، با دو دست شانههایش را محکم گرفت و آرام و به زور تکانش داد. انگار میخواست بگوید: «بیخیال جنگ شو.»
پی برد خودش با مرحلۀ اولیۀ وحشت دست و پنجه نرم میکند. حس میکرد هوای اطرافش ترق و تروق میکند. فهمید زنش باید با دخترشان همان کاری را کند که او الان با زنش انجام میداد. اما بعید میدانست زنش بتواند وارد اتاق خواب سوفی شود.
دخترشان نوزدهساله بود و داشت عروس میشد. همان دختری بود که توی تولد نهسالگیاش قشقرق به پا کرد چون داشت سیل میآمد و قول پیکنیک رفتن رفته بود روی هوا.
یاد داد و هوار سوفی افتاد. یادش آمد چقدر به خاطر نداشتن قدرت در تغییر هوا پکر شد.
«بهش بگو اوضاع مرتبه. و این هم بگو…بگو ما تقصیری نداریم.»
چرا فرانک این حرف را زده بود؟ درست است؛ دخترش تقصیری نداشت. پس تقصیر کسی نیست جز نسل قدیم؟ نسل خودش و جون؟
تا زنش رفت ببیند میتواند وارد اتاق دخترش شود یا نه، تلفن زنگ زد. فرانک تلفن را برداشت. تونی هاموند[۳] زنگ زده بود؛ پدر شوهرِ آیندۀ سوفی.
تونی سریع رفت سر اصل مطلب.
«به نظرت عروسی رو لغو کنیم فرانک؟ با توجه به شرایط. دِبی ناخوش احواله. به نظرت لغوش کنیم؟»
«شوخی میکنی؟»
فرانک نفس عمیقی کشید. تا جایی که میتوانست یک نفس گفت: «نمیشه لغو شه. کمتر از دو هفته مونده تا مراسم و همه چی آماده است.»
جواب خوبی نبود؛ این حرف یعنی شاید کل مراسم رفته بود روی هوا. شاید موکول کردن جشن عروسی دخترش به زمان دیگری عاقلانه بود، اما این تأخیر اصلاً جایز نبود. باید به جایش میگفت: «عروسیِ دخترمه. هیچکی حق نداره لغوش کنه!» یا همانطور که به جون گفته بود، با ذرهای خشونت میگفت: «اینقدر لوس و بیمزه نباش تونی!»
اما داشت با پدر شوهر آیندۀ دخترش حرف میزد.
تونی گفت: «اگه تو این اوضاع، هیچکی نیاد عروسی چی؟ شاید نیان. اگه همه هنوز اینجا باشیم. اگه هنوز تو این شرایط باشیم، شاید نیان عروسی.»
حرفهایش را درست میشنید؟ ناگهان تصور کرد همۀ مهمانهایی را که به عروسی دخترش دعوت کرده بود، حاضر نشده بودند چون به رادیوهایشان چسبیده و آماده بودند سریع به نزدیکترین پناهگاه یا هرجایی که قرار بود برای پناهگرفتن تعبیه شود، بروند.
اگر هنوز همه اینجا باشیم؟ خب، معلوم است اگر «اینجا» نباشند، در مراسم شرکت نخواهند کرد.
«همۀ مهمونها سر دوراهی قرار میگیرن فرانک و ممکنه نیان.»
دوراهی؟ شرایط؟ حس توی صدای تونی شبیه حسِ توی صورت جون بود. فهمید تونی اوضاع را باور کرده است؛ به چیزهایی که میگفت ایمان داشت وگرنه چرا تلفن زده بود؟
پس او، یعنی فرانک گرین، استثنای عجیبی بود؟ جنگ را باور نکرده بود. یعنی تنها کسی بود که باور نداشت؟
حالا صدایی از درون فرانک، از اعماق قلبش، داد میزد: «جنگ نمیشه؛ عمراً جنگ شه.» همان صدا را موقعی میشنید که با دردی که سر دلش چنبره زده بود، از بالا شهرهای مختلف آلمان را بمباران میکرد. بیش از بیست سال تلاش کرده بود از خاطراتش فرار کند، اما حالا تونی هاموند داشت همۀ خاطراتِ رفته را جلوی چشمهایش میآورد.
نمیتوانست شانههای تونی هاموند را تکان دهد و دلش هم نمیخواست این کار را انجام دهد.
موجی از خشم در قلب فرانک علیه مردی که قرار بود پدرشوهر سوفی شود، شکل گرفت. چندین بار با تونی و همسرش، دبُرا[۴] که اخیراً انگار «ناخوش احوال» بود ملاقات کرده بود. راستش فرانک برای این مرد ارزش و احترام زیادی قایل نبود، اما لازم بود با او طرح دوستی بریزد.
حالا همین مرد داشت سریع تبدیل به دشمنش میشد، اما نباید میگذاشت از چنگش فرار کند. راستش حالا حیاتی بود که با او مثل دوستی مهم و ارزشمند رفتار کند.
رابطۀ کندی و خروشچف هم همینطور بود؟
فرانک در دلش گفت: حالا میتوانند همۀ کارها را با موشک انجام دهند؛ دیگر لازم نیست صدها مرد را به هوا بفرستند تا جان دهند.
با صبر و آرامش گفت: «قرار نیست هیچکی جشن عروسی دخترم رو لغو کنه؛ اون هم به این خاطر که دنیا داره تموم میشه!» واقعاً این جمله از دهان خودش آمد بیرون؟ «به هرحال تونی، این حرف رو از من داشته باش، خیالت تخت. قرار نیست دنیا به آخر برسه؛ بهت قول میدم. آروم باش. هفتۀ بعد همه اینجا جمع میشیم.»
واقعاً این کلمات از دهان خودش آمده بود بیرون؟ از کدام گوری خبر داشت؟ اصلاً حق داشت بداند؟ یا قول دهد؟ مگر خدا بود؟
«پس همه شنبه اونجا جمع میشیم؛ توی کلیسا. راه رو بلدی؟ سلام گرمم رو به دِبُرا برسون. بهش بگو هیچی نیست. راستی، به استیو هم سلام برسون.»
تونی حرفی از حال و روز استیو نزده بود. از ترس زیر میز قایم شده بود؟
ممکن است آدمها به خاطر عروسی مضطرب شوند. فرانک این را میدانست؛ عالَم و آدم میدانستند. اما قبلاً دخترش را عروس نکرده بود. طوری حرف میزد که انگار چند بار سور و سات عروسی را فراهم کرده است، بارها عروسی رفته و حالا همه چیز را راست و ریست کرده است! بعضی کارها همیشه انجام میشود، بعضی دیگر را باید دوباره و دوباره انجام داد. چنین طرز تفکری در مورد عروسی یا صدق نمیکند یا نباید صدق کند.
راستش این تجربه برایش جدیدِ جدید بود و بخشی از وجودش از ترس میلرزید. حتی اگر پایانِ دنیایی در کار نبود، باز وحشت داشت.
اما حق با خودش بود. عروسی برگزار شد؛ دنیا تمام نشد. معلوم شد تا آن شنبۀ سرنوشتساز، کندی و خروشچف به تفاهم رسیدند. دوباره دنیا توانست نفسی بکشد. عروسی خاصتر و شادتر، با صدای زنگولهها و ریختن نقل و نبات برگزار شد چون همه فهمیده بودند که دنیا تمام نشده است.
دخترش شبیه دخترهای نقنقو نشده بود؛ شبیه گریس کِلی[۵] شده بود.
تا اینکه عروسی تمام شد. زمان گذشت. این رویداد تا ابد در ذهن میمانَد، اما آمادهسازی و اضطرابش بالاخره تمام شد. عروس و داماد حالا زن و شوهرند و رفتهاند ماه عسل (رویداد دیگری که لغو نشد.) و فرانک و جون گرین داشتند به این قضیه عادت میکردند_قطعاً عادتکردن به مرحلۀ جدید زندگیشان زمان میبرد_که از این به بعد «فقط خودِ خودشان» هستند.
نوامبر شد و تاریکی زود همهجا را فرا میگرفت؛ وقتِ زدنِ سنجاقسینۀ گل خشخاش[۶] و شب گای فاکس[۷] بود.
فرانک هنوز کاپشن چرمیِ خزدار خلبانیاش را داشت و وقتی هوا یخ میشد سریع تنش میکرد و دور و بر خانه کارهای عجیبی انجام میداد: برگهای روی چمن پشتی را جارو میزد، ماشین را میشست و از نردبان بالا میرفت تا ناودان را تمیز کند.
دیدن مردهایی که اول چلچلیشان چنین لباسهایی میپوشیدند، خیلی عجیب نبود. اینکه این لباسها هنوز اندازهشان میشد، یعنی هیکل جوانیشان را از دست نداده بودند. فرانک درست یادش نبود چطور شد اولین بار این کاپشن را پوشید، اما دیگر این کاپشن به یکی از وسایل آشنای خانه تبدیل شده که به گیرۀ گاراژ آویزان شده بود.
کاش یکی سالها پیش بهش میگفت: «یه روز این کاپشن رو تنت میکنی تا برگهای باغ رو جارو کنی…»
اما کی ممکن بود این حرف را به او بزند؟
اگر یکی پیدا میشد و از فرانک میپرسید چرا هنوز کاپشن دورۀ جنگ را میپوشد، چند بار پلک میزد و بعد میگفت: «کاپشن خوبیه.»
چند سالی بود که پنجمِ هر نوامبر، این کاپشن را میپوشید و به خاطر شب گای فاکس به خانۀ خانوادۀ هارپر، در خیابان ۲۰ میرفت. گاهی، نه همیشه، جون و سوفی هم باهاش میرفتند. باب و کیت هارپر دوتا پسر کوچولو داشتند و به همین دلیل شب گای فاکس برنامۀ ثابت در باغشان بود. فرانک و جون با تنها دخترشان هرگز یک شب را هم از دست ندادند.
فرانک خوب میدانست این فرصتی است تا به دوران کودکیاش باز گردد؛ به روزهایی که برای شب گای فاکس_ یا آنطور که صدایش میزدند، شب آتشبازی_ شوق و ذوق داشت. چطور ممکن بود بعد از این همه سالهایی که پشت سر گذاشته هنوز آن هیجان هر ساله و جادوی توی جعبۀ ترقهها را را به خاطر بیاورد؟
باب و کیت در مراسم عروسی شرکت کردند و فرانک با تیپی که به عنوان پدر عروس به هم زده بود، به آنها گفت: «فکر کنم دوشنبه میبینمتون. البته اگه من رو قابل بدونین. ولی نه با این لباسها.»
کیت زد زیر خنده و پرسید: «چرا نه؟»
فرانک خودش را توی کتی که صبح پوشیده بود، کنار آتش تصور کرده بود.
زد و پنج نوامبر دوشنبه شد؛ یکی از روزهایی که فرانک ازش بیزار بود، اما غروب دوشنبهها دوباره آدم را سر کیف میآورد. وقتی از سر کار برگشت، برنامه را دوباره با جون بررسی کرد.
جون گفت: «خیلی خب. به سلامت.»
یک لحظه حس کرد دارد کار اشتباهی از او سر میزند. باید میگفت: «فکر کنم این دفعه بیخیال رفتن شم جونی.»
از صدای جون معلوم بود داشت فکر میکرد، وقتش نرسیده این اخلاق ناپسند هر سالش را کنار بگذارد؟ داشت فکر میکرد، حالا که سوفی اینجا نیست، به خاطر ترقههایش به او کممحلی میکند.
اما فرانک حس میکرد امسال بیشتر از قبل مشتاق رفتن است. چهل و پنج متر باید راهش را در جاده ادامه میداد و یک ساعتی بود که راه افتاده بود. جون را مثل بیوهای تنها گذاشته بود و اصلاً چرا جون نمیخواست با او بیاید؟
سوفی آنها را ترک کرده بود، اما آنها که میدانستند شتری است که روزی دم در خانهشان میخوابد. دنیا که به آخر نرسیده بود.
وقتی فرانک با کاپشن چرمی سمت خانۀ باب و کیت میرفت، چیزهایی اطرافش برق برق میزد و ترق تروق میکرد. بوی دود هم به مشام میرسید.
قرنها پیش، توطئۀ باروتی[۸] وجود داشت که آن هم اتفاق نیافتاد.
باب، با لباسِ راحتیِ پاره پوره، در را باز کرد و او را یکراست به باغ راهنمایی کرد. کیت با دو پسرش آنجا بود و هر دو از روی هیجان بپربپر میکردند. کیت شبیه کسی بود که میخواست دوتا سگ را مهار کند. تازه فشفشهای روشن کرده بود. دست تکان میداد و لبخند میزد. فشفشه آتش گرفته بود. «گای» بالایش، آدمکی با پیژامۀ مندرس و صورتکی که با مقوا و مداد شمعی درست شده بود، در انتظار سوختن بود.
ناگهان فشفشه درخشید و ترق و تروق کرد.
باب گفت: «شنبه چه مراسمی بود.»
فرانک گفت: «خوشحالم اومدین.»
«محال بود از دستش بدیم.»
«من هم محال بود امروز رو از دست بدم.»
برای خانوادۀ هارپر، این سرزدنهای سالانۀ فرانک، تبدیل به دعوتی همیشگی یا سنت شده بود_ مثل پوشیدن کاپشن چرمی. نمیپرسیدند چرا معمولاً تنها میآید. شاید بدون اینکه قضاوتش کنند، فکر میکردند فرانک دوباره هوای جوانی به سرش زده است.
باب پرسید: «جون چطوره؟»
«خوبه. سلام رسوند.»
«یه چی میآرم گرم شی.»
فرانک خندید: «آتش که شعله گرفته سرما رو دور نگه میداره باب.»
اما بعد پسران و مادرشان باب را دور کردند و التماسش کردند موشکی پرتاب کند. موشک پرتابکردن کار آدمبزرگها بود. موشکها را از بطریهای خالی شیر پرتاب کردند.
فرانک گفت: «برو به کارت برس.»
فرانک ایستاد و تماشا کرد. باغ در نور فشفشه میلرزید. باب با کبریتی توی دستش خم شد و کیت پسرها را عقب نگه داشت. تنش همیشگی بر فضا حاکم شد چون همه فکر میکردند هیچ اتفاقی نمیافتد، اما بعد موشک ویژویژکنان رفت بالا و میان آه و اوه تماشاچیها، انفجاری نورانی اتفاق افتاد.
ناگهان حسی سرشار از خودخواهی او را دربر گرفت و حس کرد خوب میشد باب و کیت پدرشوهر و مادرشوهر سوفی میشدند. خودخواهانه و صدالبته غیرممکن بود. کدامیک از این پسرهای بیدستوپا با دخترش عروسی میکرد؟
اما باب هم هرگز زنگ نمیزد تا با آن حالت هیستریک رجز بخواند.
چرم کهنۀ کاپشنش برق میزد. تمام آن سالها هیچکس نتوانست به او بگوید: «یه روز برای دیدن آتشبازیِ شب گای فاکس، دو روز بعد از عروسی دخترت این کاپشن رو میپوشی.»
وقتی با تیپی که به عنوان پدر عروس زده بود، بیرونِ کلیسا ایستاده بود، زیر نور خورشید ماه نوامبر دستش را با تشریفات به دخترش داد و قلبش تندتند تپید. لباس دخترش تماشایی بود. دخترش روزها قبل خودش را توی اتاق خواب زندانی کرده بود. حالا انگار مچ دست پدرش را نوازش میکرد و گفت: «همه چی درست میشه بابا.»
صدای یکنواخت ارگ داخل کلیسا شروع شد و صدای نزاع جماعتی را که به پا میخاستند، به گوش میرسید.
این آخرین چیزی بود که آرزویش را داشت؛ میخواست کاپشن چرم قدیمیاش را بپوشد، به شعلهها زل بزند و آتشبازی را تماشا کند.
راستش اگر آن زمان میتوانست به طرز غیر ممکنی، به عنوان تماشاگری مصون و ایمن باشد، شاید میتوانست بگوید اطرافش در مقیاس بزرگ و وحشتناکی شبیه بود به: شعلههای غولپیکری و نمایش فوقالعادهای در بالای آسمان؛ تشعشع نور و صدای ترقتروق، شعلههای رنگارنگ و پرتوی نورافکنهای رقصان.
صدای درونش گفت: «تو واقعاً اینجا نیستی؛ این چیزها داره اتفاق نمیافته.»
صدای حقیقیاش گفت: «محکم…بپر…نگهش دار…الان نه…الان نه…»
باید برمیگشت پیش جون. بعد از آن همه انتظار پرشور، حالا به زودی همهچیز تمام میشد؛ دیگر چیزی برای آتش زدن باقی نمانده بود. دیگر «گای» وجود نداشت؛ فشفشه شبیه چوب نارنجی خشکی شده بود که داشت سقوط میکرد.
قبل از اینکه بتواند آنجا را ترک کند، باب با عذرخواهی ماگی را که ازش بخار بلند میشد توی دست فرانک گذاشت و گفت: «یه کم بخور تا تو خونه دووم بیاری.»
تا خانه دوام بیاورد؟ چهل و پنج مایل؟
بخار را بو کرد و کمی بوی خاک به مشامش خورد؛ قطعاً باب نمیدانست چیست.
باب گفت: «بورویله[۹]. خودشه با کمی اسکاچ. فکر نمیکردی ترکیب خوبی بشه نه؟»
بورویل. صبحانه. جلسات توجیهی و صبحانه. چای به طرز افتضاحی جوشیده بود. ایراد نمیگرفت. گرم و مرطوب و فرصتی بود تا خودت را با شکر مایع پرکنی. اگر تمایل داشتی، بورویل هم آنجا بود که بدک نبود.
بورویل برای صبحانه یعنی طعم امنیت، بازگشت به خانه، بودن در زمان حال و زنده ماندن.
شاید ساعت پنج صبح و دیگر کلۀ سحر بود.
به طرزی باورنکردنی، آن صبحها شبیه غروب دوشنبهها بود. خب، همۀ آنها گذشته و این روزها هم میگذرد.
یک قلپ خورد.
باب پرسید: «خوبه؟»
«آره باب. خیلی خوبه.»
حتی بدون اسکاچ، طعمش عالی بود.
***
[۱] Joan
[۲] Frank Greene
[۳] Tony Hammond
[۴] Deborah
[۵] مدل و بازیگر مشهور هالیوود و برندۀ اسکار که در سال ۱۹۸۲ درگذشت.
[۶] نمادی برای یادبود قربانیان جنگ انگلیس در زمان جنگ جهانی اول
[۷] شب آتش یا گای فاکس یک جشن سالیانه است که به خاطر شکست توطئۀ باروت لندن در پنجم نوامبرِ هر سال با آتشبازی انجام میشود. گای فاکس سرباز انگلیسی و کاتولیکمذهب و عامل اصلی این توطئه برای منفجر کردن پارلمان و کشتن جیمز یکم بود.
[۸] توطئۀ گای فاکس در سال ۱۶۰۵
[۹] آبگوشت