
در آستانۀ نخستین سال قرن جدید گفتوگویی با بهاءالدین مرشدی، نویسنده، کارگردان، بازیگر و خالق آثاری چون «آدم فکرهای ناجور»، «این زین که اسب ندارد»، «رویای این پاریسی دیوانه» و … داشتیم که در ادامه میخوانید:
بهاءالدین مرشدی در گفتوگو با «کافه داستان»:
یک خاطرۀ خاکخورده بهتر از بیخاطرهگی است
کافه داستان: در نگاهی گذرا به سالی که گذشت، در حیطه ادبیات داستانی چه خاطرههایی از ذهن شما میگذرد که بخواهید از آنها بگویید؟
بهاءالدین مرشدی: چند سالی است که داستان و کتاب خواندن را کنار گذاشتهام و فقط سریال میبینم. بعد میگویم این سریال دیدن مرا به کجا میبرد؟ بعد هم به نتیجه میرسم که خب سریال برای این است که به چیزی فکر نکنی و کتاب و داستان برای این است که به همه چیز فکر کنی. بعد به خودم میگویم خیلی خسته شدم از فکر کردن و این است که کتاب را کنار میگذارم و دوباره به سریال برمیگردم. اما مرض کتاب خریدن دست از سرم بر نمیدارد. خرید کتاب جزو علایقام است. چرخ زدن در میان کتابها و عنوانها را دیدن و اینکه چه کسی تازه وارد ادبیات داستانی شده و نگاه کردن به کتاب و قیمت کتاب را دیدن و بعد با خود گفتن که چقدر همهچیز گران شده است. اما همین چند روز پیش یک مجموعه ادبیات پلیسی نشر قطره را با قیمت قدیم و خیلی پایین خریدم. پشت جلد برخی کتابهای این نشر نوشته شده «نشر قطره از برچسب قیمت در کتابها استفاده نمیکند.» بعد است که یادم میآید قبلترها که در یک کتابفروشی کار میکردم هر بار صاحب کتابفروشی که به تهران میرفت و برمیگشت کتابهای مغازهاش را برمیداشت و یکییکی قیمتهایشان را تغییر میداد و میگفت: «این سری در تهران این کتاب قیمتش زیاد شده بود.» و ما همان کتاب را با قیمت جدید و چاپ قدیم میفروختیم. اما فکر میکنم این روزها بنشینم و چند تا کتاب پلیسی کارآگاهیای را که خریدهام بخوانم و به این فکر کنم بالاخره داستاننویسهای تازه را هم بخوانم. اما همین چند روز پیش کتابی دیدم با اسم «قِران حبشی» که یک داستان حماسی است نوشته ابوطاهر محمدبن حسن بن علی بن اسمعیل بن موسی طرسوسی و خریدم و همانجا چهل صفحهای از آن را خواندم و دیدم چه خوش میگذرد با ادبیات داستانی قدیم.
کافه داستان: به نظر شما خاطرهها چگونه به داستان تبدیل میشوند؟
بهاءالدین مرشدی: من آدم خاطرهبازی هستم و فکر میکنم این خاطرههای ما هستند که به داستان تبدیل میشوند و چندین و چند خاطره را به داستان تبدیل کردهام. خیلی راحت میشود خاطرهها را داستان کرد. یک وقتی یک استاد نمایشنامهنویسی داشتیم میگفت وقتی به مردم زمین خبر برسد که یک شهابسنگ به سمت زمین درحال حرکت است و قرار است به زمین برخورد کند تازه درام آغاز میشود. همانجا بود که کلی با خودم فکر کردم عجب هیجانی دارد این شهابسنگ. بعد هم فکر کردم که زندگی ما این همه هیجان ندارد. بعد فکر کردم خاطره کدام است؟ همان هیجانهای کوچک که در ذهنمان مانده است و فکر میکنیم به چه دردی میخورند؟ به گمان من همین خاطرات کوچک همان شهابسنگی است که استادم به ما میگفت. این است که فکر کردم از کدام آدم زندگیام خاطره بیشتر دارم؟ از کدام شیء و کدام موقعیت. بعد بود که دست به کار شدم و از درختها نوشتم و از باغ پیراسته نوشتم و از پیراسته نوشتم و از مادربزرگهایم و از دایه و پدربزرگ و دیگران. اینها داستانهای من هستند. آدم بدون خاطره هیچ است. یک وقتی یکجایی گوشه یک دفتر نوشته بودم «یک خاطره خاکخورده بهتر از بیخاطرهگی است» و اصلاً همین جمله را بگذارید عنوان این مطلب تا بگویم چقدر خاطرهداشتن مهم است. از مهم هم مهمتر است.
کافه داستان: از آرزوهای داستانیِ خود برای نخستین سالِ قرن جدید بگویید.
بهاءالدین مرشدی: اولین آرزویم این است که داستانهای فارسی زیاد بشود. داستان کوتاه فارسی زیادتر بشود. وقتی کانال تلگرامی «صداخونه» را راه انداختم میخواستم داستان کوتاه فارسی را بخوانم برای مردم و این است که امسال این کانال ۵ ساله شد. کلی داستان خوب از کلی نویسنده درجه یک در خودش دارد. دلم میخواهد این کانال را گسترش بدهم و داستاننویسها داستانهای کوتاه بیشماری بنویسند. همین مرا خوشحال میکند. بعد هم به قرن تازه که فکر میکنم میبینم من داستاننویسی را از یک قرن شروع کردم و تا یک قرن دیگر ادامه دادم. این برایم خیلی عجیب است. آدمی که در دو قرن زندگی میکند بهگمان من آدم دنیا دیدهتری است. البته الان که فکر میکنم ما در چهار قرن زندگی کردیم. قرن بیستم و بیستویکم میلادی و قرن چهاردهم و پانزدهم شمسی. چهار قرن عجیب. اینکه میگویم چهار قرن بالاخره ما تحت تاثیر غرب بودهایم و تغییر قرن میلادی روی زندگی ما هم اثر گذاشته است. اما فکر نمیکنم تغییر قرن ما روی کسی دیگر جز خودمان تغییر ایجاد کند. یا اصلاً اینهایی که دارم میگویم به چه درد خاطرهبازی میخورد و چه آرزویی در خودش دارد. اما برای خودم هم آرزو میکنم بالاخره آن رمانی را که نیمه کاره دارم تمام کنم و آن یکی رمان نیمهکاره دیگر را نیز تمام کنم و آن مجموعه داستان را هم به چاپ بدهم و یک رمان نیمهکاره دیگر را هم بنویسم و یک نیمهکاره دیگر را هم تمام کنم. یک سوژه هم دارم که چند خطی ازش نوشتهام و تمامش کنم و یک نمایشنامه نیمهکاره مانده توی کارهایم که آن را هم تمام کنم. یک کار تحقیقی مانده روی دستم که باید تمام بشود و یک کار تحلیلی هم مانده نیمهکاره که باید تمامش کنم و یک تحقیق نیمهکاره دیگر را هم باید تمام کنم. اصلاً من آدم نیمهکاره هستم. اصلاً یاد داستان سعدی در کیش افتادم. همان که با بازرگان نشست و بازرگان گفت این سفر را که بروم دیگر کار نمیکنم و سعدی گفت آن کدام سفر است؟ و در انتها هم سعدی میگوید: «گفت چشم تنگ دنیا دوست را / یا قناعت پر کند یا خاک گور»