عطرها بیرحماند؛ خودشان را میرسانند به جایی در ذهن و ضمیر که گاهی به کل از وجودش بیاطلاعی. مینشینند روی حساسترین سلولها و شروع به واکشی خاطرات میکنند. قدرت دستیابی به هر حافظهای با بینهایت بدسِکتور را دارد…
جستاری در باب رُستن
مریم بیرنگ
عطرها بیرحماند؛ خودشان را میرسانند به جایی در ذهن و ضمیر که گاهی به کل از وجودش بیاطلاعی. مینشینند روی حساسترین سلولها و شروع به واکشی خاطرات میکنند. قدرت دستیابی به هر حافظهای با بینهایت بدسِکتور را دارد. اول، چیزی در وجودت غلیان میکند. دلت هم میخورد و بعد تصویرها یکی یکی جان میگیرند. اسفند (ماه دوازدهم تقویم خورشیدی) یکی از قویترین عطر و بوها را دارد. یک طیف بوییِ مشخص که هر چه به سمت فروردین میل میکند بیشتر جان میگیرد.
ناخودآگاهی یا ذهن ناهشیار؛
«دربرگیرنده پدیدههای روانی و فرآیندهای زندگی واستخراج اطلاعات یا افکار به صورت غیرارادی و یا بر اثر عوامل خارجی که به وسیله شناسایی، ادراک نشده و فاقد کیفیت آگاهیاند.» من میگویم سیاهچالۀ انسانی، جایی که هر قدر در تمام طول عمر دار و ندارت را میریزی توش و سعی میکنی پُرش کنی، چیزهایی را درش مدفون کنی و اثری ازش نبینی قدرت عجیبی در کشیدنت به درون خودش دارد. هر بار از کوچکترین حفرههایش شروع به مکیدنت کند، امیدی به بیرون آمدن نخواهی داشت.
از اوایل اسفند بویی در هواست که از کلمات کاری برای توصیف کردنش برنمیآید. برای من معجونی از خاک باران خورده، مایع سفید کننده، بوی منحصر به فرد گندمها و شنبلیلههای خیس خورده، فرش و پتوهای نمدار و ملافههای لاجورد خورده است. من استاد دپرشنهای مناسبتیام؛ استاد ترکیب کردن بوها، صداها و تاریخها و فرو رفتن در سیاهچالۀ قشنگم. عید بزرگترین سهم را در تمام روزهای مناسبتی دارد. طول و عرضش آنقدر گسترده است که گاهی از قد و قواره کلمۀ «مناسبت» بیرون میزند. هر سال این روزها مینشینم به تماشای آلبومی که سالهاست برایم تدارک دیده است. اولین تصویر دخترک بیقراری است که اضطراب امتحان دارد و وسط خانهای که انگار بمبی در آن ترکیده باشد نشسته است؛ میان امتحانات ثلث دوم. نور پنجرههای بیپرده چشمش را میزند و تند تند مسیر میان دفتر و کتابهایش تا دستشویی را طی میکند. در مسیر فکر میکند رودهای تجن و اترک از کجا سرچشمه میگیرد و در جلگههای کدام جهنم درهای پنبه کشت میشود. بعد برمیگردد مینشیند لابهلای اثاثیهای که شبیه جانورانی مرموز همه جا وول میخورند و تعریف تصعید و تقطیر را مرور میکند. شلوغی، همهمه، عجله، عجله، عجله و ترس از جا ماندن فرصتها!
فومو؛ «به عنوان هراسی فراگیر از اینکه دیگران ممکن است تجربههای پرارزشی داشته باشند که فرد از آنها غایب است» توصیف میشود. تمایل به متصل ماندن با آنچه دیگران انجام میدهند. فکر میکنم نوروز از همان مفاهیمی است که فومو را قبل از اینکه با تماشای ویترین زندگی آدمها در شبکهها مجازی درک کنیم، برایمان معنی میکرد. تمام اسفند در هول و هراس جانماندن از خانهتکانی، خرید کردن و لیست کارهای کرده و نکرده میگذرد. دور ماندن از مرکز معین جهان که همۀ آدمها را دربر گرفته، الّا من!
بالاخره میرسم به تصاویر مرحلۀ فینال، روزهای آخر اسفند. فضای خانه دیگر آرام شده است. همه جا برق میزند، روی اسباب اتاق پذیرایی ملافه کشیده شده و منتظر رونمایی در یکم فروردین ماندهاند. باید پاورچین پاورچین راه بروی تا جایی کثیف نشود. آینهها لک نیافتد، روی شیشۀ پنجرهها جای انگشتهامان نماند و زاویه قائمۀ رختخوابها به هم نخورد. پیک شادی (شادی؟!) را گرفتهام و در آفتابِ هنوز مایلِ ایوان نشستهام. بابا ناخنهایم را کوتاه میکند و برایم شعر میخواند. بابا عادت داشت قصه هم که میگفت لابهلایش شعر بخواند. آنقدر قشنگ و با هیجان میخواند که من تا ششسالگی نصف شاهنامه را از حفظ بودم. صدای سم اسبها را با ضربه زدن روی اُرسیها در میآورد و میگفت: «گوشهات رو تیز کن که از صداها بفهمی لشگر توران اندازهش چقدره» و من گوشهام را تیز میکردم و با نفس حبس شده گوش میکردم. منتظر نتیجه پیکار میماندم و با همان اشتیاق سرگذشت ارنواز و گلنار و رودابه را دنبال میکردم. بابا میخواند:
پس پردهی او یکی دخترست که رویش ز خورشید روشنترست
ز سر تا به پایش به کردار عاج به رخ چون بهشت و به بالا چو ساج
بران سفت سیمنش مشکین کمند سرش گشته چون حلقهی پایبند
رخانش چو گلنار و لب ناردان ز سیمین برش رسته دو ناروان
دو چشمش بسان دو نرگس به باغ مژه تیرگی برده از پر زاغ
دو ابرو بسان کمان طراز برو توز پوشیده از مشک ناز
بهشتیست سرتاسر آراسته پر آرایش و رامش و خواسته
و قبل از اینکه برایم معنی کند، نگاهم میکرد و میگفت: «یعنی مثل تو قشنگ»
نوروز؛
]ن َ / نُو[ (اِ مرکب) روز اول فروردین که رسیدن آفتاب به برج حمل است و ابتدای بهار و این را نوروز کوچک و نوروز عامه و نوروز صغیر میگویند و نیز ششم فروردین ماه روز خرداد که نوروز بزرگ و نوروز خاصه میگویند.
نوروز با بالازدن رودری تورِ کمد چوبی تلویزیون و درهای آکاردئونیاش شروع میشد. با صدای در کردن توپ و خواندن «یا مقلبالقلوب یا ابصار» یک دفعه همهمان کنار گندمهای جلوی پنجره سبز میشدیم. آدمهای جدیدی میشدیم، روبوسی میکردیم و سال نو را به هم تبریک میگفتیم. مامان که تا همین پنج دقیقه پیش داشت از پا گذاشتن تو اتاق پذیرایی و دست زدن به شیرینیهای مربایی منعمان میکرد مهربان میشد. حالا میشد دست دراز کنیم تو سفرۀ سفید اپلیکه که مامان شکوفههای سرخ و صورتی را جای جایش نشانده بود و شیرینی و شکلات برداریم. عیدی بگیریم و تا دیروقت بیدار بمانیم، مشق ننویسیم و هر چقدر دلمان میخواهد بازی کنیم. هی برویم مهمانی و مهمان بیاید و آدمها به کسانی که سایهشان را با تیر میزدند دست دوستی بدهند. عجیب بود، خیلی عجیب که خیلی چیزها بند در شدن توپ سال نو مانده بود.
آماده شدن برای نوروز در جهان بزرگسالیِ من یک جدال سخت بود. جدالی برای ایستادن جلوی تمام مناسک و آیینهایی که کودکی من را مضطرب میکرد. وقتی پا به خانۀ خودم گذاشتم سالها خانهتکانی نکردم، سبزهای نرویاندم و لباس نو نخریدم. نشستم تا اسفند در کندترین حالت خود بگذرد ولی این کارها چیزی را عوض نکردند. آن عطرهای لعنتی که از گلهای شببو بلند میشد، بوی مخصوص معلق در هوای اسفند و بویی که از وایتکسکاری خانۀ همسایه میآمد، کار خودش را میکرد و افسار احوالات من میافتاد دست ضمیر محترم ناهشیار. حالا بعد از سالها تماشای بهار چیزی که فهمیدهام این است که آنچه ناگزیر است رُستن دوباره است. سبز شدن میان کلمات، آدمها، عطرها، سفرههای اپلیکه، ملافههای لاجورد خورده، شیشهها و آینههای بیلکه و هرچیزی که قدرت رُستن و رَستن دوباره از اعماق سیاهچالۀ انسانیمان را بدهد.
رُستن؛(رُ تَ) [په.] (مص ل.) روییدن، نمو کردن.
رَستن؛ (رَ تَ) (مص ل.) نجات یافتن، رها شدن.