یادداشتی بر رمان «بزها به جنگ نمیروند»؛ نوشته مهیار رشیدیان؛ انتشارات نیلوفر
طبیعتِ سودازده
مریم عربی
جامعه انسانی در شرایطی که میتواند ظرفیتی برای کاهش رنج و درد دیگران باشد، چگونه میتواند از انقیاد طبیعت و بازتولید ثروت و قدرت هنوز هم دچار رنج و نابرابری باشد؟ این جامعه با وجودی که توانسته شرایط وقوع مبادله را کنترل کند و منفعتی برای خویش بارآورد ولی هنوز در رنج است. کیست که این منفعت و صلاحدید را به دست آورد؟ اینها سؤالاتی است که در کتاب «بزها به جنگ نمیروند» به ویژه در قسمتهای پایانی ذهن خواننده را به خود جلب میکند.
وقتی پایانبندی کتاب در راستای بخش اول و قواعد آن پیش نمیرود این سؤال پیش میآید که هدف ساختاری بخش اول و منطق روایی انسجام این دو قسمت چه بوده است؟ بسندهکردن به یکی بودن موقعیت و حتی درونمایه در بررسی این مسئله امری روبنایی است و انسجام درونی اثر را که برخاسته از فرم و نشانههای فرمی آن است برآورده نمیسازد. فرم اثر منجر به تولید معنا میگردد، معنایی که ورای معنای واژگان بوده و برخاسته از مناسبات بین کلمات یک اثر است. با این توضیح میتوان بخش درخشان «بزها به جنگ نمیروند» را سخن موجز و غیرمستقیمی دانست که در بخش دوم (دره پروانهها) نویسنده خود را ملزم به رمزگشایی آن کرده است.
بنا بر منطق عقلانی، تخریب طبیعت در راستای منفعت انسان، امکانات رفاهی زندگی و آسایش را برای مردم منطقه و مردم دورتر و به خصوص دولتها و حکومتها رقم خواهد زد. منافعی که سرناظر تعریف خاص خود را از آن داشته و مهندس تعریفی دیگر و مردم منطقه نیز تأویل ویژه خود را. هر یک از اینها نماینده گروه و قشری از جامعه هستند که در داستان سعی دارند به اهداف خود دست یافته و به نوعی منفعت (هدف ارزشگذاری شده) برسند.
منافع بر اساس جهانبینی هر فرد و جایگاهی که از خود در جهان میشناسد تعریف میشود. منافع هر فرد همان گزارههای معناساز او هستند که بر اساس آموختههای او و تحت تأثیر فرهنگ و آداب و رسومی که فرد در آن تربیت یافته و زندگی کرده ارزشگذاری میشوند. این گزارهها معنای زندگی و یک تعریف از جهان را برای فرد میسازند. گرچه به نظر میرسد انسان از جبر محیط گریزی ندارد ولی گستردگی فرهنگ قابلیت دارد افرادی با نظامهای ارزشی متنوع و متفاوت را در کنار هم قرار دهد. بررسی و تعریف منفعت از دیدگاه هر شخص به نوعی پرداختن به گزارههای نظام ارزشی اوست.
مهندس در بخش بلند «دره پروانهها» مردی است نظاممند و در عین حال تنها. کسی که گرچه در پناه علم و تخصص خود به شرایط جغرافیای منطقه آگاه است ولی به زیر و بم خلقیات مردم آنجا اشراف ندارد. او در این جغرافیای سخت، با شناخت کم از مردم منطقه و تنهاییاش، سعی میکند در پناه همدلی با مردم و فراهم کردن منافع آنان هرچه بیشتر به اهداف خود برسد. اهداف او بر دو محور شغلی و انسانی قرار دارد. او برای ساخت سد در این منطقه استخدام شده و از ابتدا تا انتهای کتاب همواره در تلاش است تا با برنامهریزی و دقت بتواند در زمان معین شده کار را به درستی تحویل دهد، ولی در این مسیر، تنها طبیعت صعبالعبور و سخت نیست که سد راه اوست بلکه مردمی هستند که راضی به ترک محل زندگی آبا و اجدادی خویش نیستند. اینجاست که هدف شغلی مهندس در راستای نظام ارزشی و روانی او قرار میگیرد. او خود را در زندگی شخصی تنها میداند؛ نیاز به کسی دارد که آرامش او باشد. نویسنده این تقابل را در صدای زن مهندس و هانا، در رفتار و حرکات و حتی قدرت اراده آنها در همراهی با دیگری در جایجای این بخش قرار داده است. حتی در پایانبندی، حمایتهای مادرانه هانا را نسبت به نیازهای مهندس به مادر با خبر بیماری مادر که بسیار ناگهانی در داستان رخ میدهد، مقابل هم قرار میدهد. همین نیاز روانی نوعی منفعت برای مهندس ایجاد میکند که منجر به نزدیکی بیشتر به اهالی و همدلی و اعتماد به آنان است. تلاش او نیز برای برقرای مبادله دو سر سود بین کارفرمایان سد (دولت) و مردم منطقه ناشی از محوریت منفعت روانی اوست. نتیجه این میشود که اهالی با انتقال قبرستان روستا و فروش خانهها و باغها به ترک محل رضایت داده و حتی شفیق نیز گوری در گورستان نو خواهد داشت.
مردم گوراب نمیخواهند محل زندگی خود را ترک کنند. آنگونه که در کتاب تصویر شده علت ظاهری یا اعلام شده آنان مردگانی است که در قبرستان دارند. ابتدا خواننده گمان میبرد با انتقال اجساد از قبرستان قدیمی به قبرستان جدیدی در گوراب نو ماجرا تمام خواهد شد. شفیق نیز با گرفتن گوری در این قبرستان جدید به هویت و ریشهای میرسد که سالها در جستوجوی آن در عراق بوده، ولی نویسنده با ناپدیدشدن شفیق و پیداشدن استخوانها که از ابتدای بخش دوم خبر آن را داده به دنبال امر دیگری است. معمایی که از ابتدا طرح شده برای گرهگشایی نیاز به چیزهایی دارد که نویسنده آن را در دلیل اصلی نارضایتی اهالی گوراب قرار داده است؛ نارضایتیای که از طرف کدخدا آتش آن در میان مردم برافروخته میشود. مردم از ترک محل نیاکان خود و کشاورزی خود ترسانده میشوند، در حالی که کدخدا و افرادش مثل کاک خلیل در پی قاچاق و رد کردن جنس (لوازم برقی و پوشاک) از مرز هستند. از اینجا داستان از ماجراهای انفال کردستان عراق تغییر مسیر داده و به سمت مرزهای ناامنی که نیروهای انتظامی دولت موظف به کنترل آن هستند، میچرخد. منفعت مردم همواره در سایه القائاتی است که به آنان وارد میشود آن هم با هیجاناتی تند که بر احساس ناامنی دامن میزند.
مردم همواره تحت تأثیر نیروی قدرت خواهند بود؛ چه نیروی قدرت بومی و چه نیروی قدرت برتر در منطقه. منفعت آنان منفعت تعریف شده از سوی این منبع استعلایی قدرت است. در این داستان اهالی گوراب چه زمانی که تحت انقیاد کدخدا دست به اعمال خشونتآمیز برای توقف طرح سدسازی زدهاند و چه زمانی که تحت نفوذ قدرت انتظامی منطقه از طریق کارگاه سدسازی راضی به فروش و انتقال خانه و باغاتشان به گوراب نو هستند، تحت اغفالند. کدخدا هنوز دست از کار نمیکشد. اگر چه داستان حرفی از این مسئله را به طور مستقیم به میان نمیآورد، ولی خواننده از روند روایت درمییابد کدخدا همان فردی است که مردم را به دل نکندن از مردگانشان وامیدارد. این طرح کدخدا نیز با هشیاری سرناظر و سروان بینتیجه میماند. تنها کسی که میتواند با نیروی انتظامی هماهنگ گشته و توطئه کدخدا را دفع کند کسی نیست بهجز ماموستا مصطفی روحانی ارشد روستاهای آن حدود که اهالی به او اعتماد دارند. اوست که فتوا به امکان انتقال اجساد گورها به قبرستان جدید را داده و گونیهای مناسب را آماده میکند. نویسنده هشیارانه تصاویری از سختترین روز کار مهندس نشان میدهد بدون اینکه دقیقاً تصاویر هولناک داخل قبرها را برای خواننده بازنمایی سازد. او تنها از استخوانها میگوید. این جای خالی ذهن هیجانزده خواننده را بیشتر بر روی قبر دختر جوان تازه خاکسپاری شده با بدنی تازه معطوف میکند که آیا مجوز قانونی و به خصوص مذهبی برای انتقال این بدن وجود دارد؟ آیا روحانی به ترغیب نیروهای انتظامی دولت چنین فتوایی را برای انتقال مردگان و حتی بدنی تازه دفن شده صادر کرده است؟ اگر چنین باشد تمام این سنتشکنیها برای چه هدف مهمی میتواند باشد؟
سرناظر که در هر گفتوگویی از خاطرات جنگ و شهدا در این منطقه سخن به میان میآورد مردی کارآزموده و آگاه به خلقیات، روابط و مناسبات اهالی منطقه نشان داده شده که به عنوان نیروی کنترل و نظارت بهترین ویژگیهای ممکن را برای رسیدن به اهداف تأمین آرامش و امنیت منطقه دارد. منفعت او نیز منفعتی است در راستای وظیفهای خطیر که بر عهده دارد. از اینجا به بعد تمام نشانههای طبیعت که در برابر صنعتیشدن به دست انسان مقاومت میکردهاند مفهومی تازه در داستان خواهند یافت. از برف و باران که در بخش اول و ابتدای بخش دوم دیده میشود تا گرد و غبار شدید و باورناپذیر و سپس مه غلیظی که در انتهای داستان نشان داده شدهاند هر یک سدی طبیعی هستند در مقابل این سد صنعتی که قرار است برق و آب کشاورزی مناطق دورتر را تأمین کند. حتی درهای پیشبینی نشده که در حفاری ابتدای کتاب مانع بزرگ کارگاه سدسازی خواهد شد و به آتش کشیدن کامیون راهسازی نیز نمیتوانند در برابر سوت انفجارها که مدام در گوشها زنگ میزنند مقاومت کنند. سد ساخته میشود. این سد ابزاری است تا کسانی که شرایط منطقه را قرار است کنترل و در دست داشته باشند بتوانند این جغرافیای صعبالعبور را به انقیاد درآورده و امنیت مرزها را تأمین کنند.
این است چرخش بزرگ داستان از کوچ مردگان تا طبیعت سودازده. انسان همواره خواسته است طبیعت را به سمت ایدئولوژی خود کشانده و در اختیار داشته باشد تا منفعتی از آن برای خود به بار بیاورد. در اصلِ سوداگری هیچ چیز ارزشی ندارد مگر آنکه بتواند برای مبادله با چیز دیگری به کار آید و در این مبادله، برای کسانی که شرایط وقوع آن مبادله را کنترل میکنند، منفعتی به بار آید. داستان «بزها به جنگ نمیروند» نه داستان مهندس و معمار و شفیق که داستان قدرت کدخداست که از این پس باید به نیروی تامین امنیت کل منطقه تفویض شود.