یادداشتی بر رمان «بزها به جنگ نمیروند»؛ نوشته مهیار رشیدیان؛ انتشارات نیلوفر
صدای کوچ جمجمهها
مهدیه کوهیکار
فقدان، در لغت، به معنای نبودن و نیستی است و نیز از دست دادن و از دست رفتن؛ به ویژه بر اثر مرگ و این مضمونی است تکرارشونده در اغلب خردهروایتهای رمان «بزها به جنگ نمیروند». داستان با فقدان آگاهی نقشهبرداران و تیم تحقیقاتی پروژه از وجود درهای عمیق آغاز میشود که تنها عدهای کوچنشین از وجودش مطلعاند و مگر دره یادآور چیزی جز تهیبودن است و مگر کوچیدن یادآور چیزی جز از دست دادن و از دست رفتن؟ از دست دادن آدمها و مکانهایی که تا پیش از کوچ آشنا و زنده بودند و اندکی پس از کوچ، به کنج خاطرهها خزیدهاند؛ درست مثل صفر، فرزند میرزا که جز خاطره و نامش چیزی از او باقی نمانده و همین فقدان فرزند پیوندی میشود میان میرزا و معمار که او نیز به تازگی فرزند از دست داده و به زعم نویسنده تنها کسی است که بعدها به آگاهی کوچنشینان از وجود دره پی خواهد برد.
در این دره، اما، چه راز سر به مُهری است که فصل ابتدایی داستان با اشاره به آن آغاز میشود و همین راز قلابی میشود تا خواننده در پیچوخم جادههای متروک و کوهستانیای که به کارگاه سدسازی میرسد پابهپای معمار، در پی کشف آن، با دلهره قدم بگذارد. این راز البته تا پایان رمان گشوده نخواهد شد و یا پاسخ آن چنان در لابهلای حوادث و فقدانهای متعدد بازگو میشود که خواننده در پایان آن را از دست رفته مییابد. این راز، هرچه باشد پیوندی غیرقابل انکار با بزهای سیاه و زنگولهای دارد که صدایشان بارها در جایجای داستان، از دور و نزدیک به گوش میرسد.
بزها اول بار، در دیدار معمار و میرزا پیدا میشوند؛ در محوطۀ باز پشت صخرهها و در کنار چادر و سهپایۀ مشک دوغ با صدای مکرر زنگولههایشان و جستوخیزهای سرخوشانه و فراوانشان. در این گله، بز بزرگ و دو بزغالۀ سیاه بیش از دیگران خود را مینمایانند و جالب آنکه رنگ هرسه سیاه است؛ رنگی که در اولین نگاه چیزی جز مرگ و نیستی را به ذهن متبادر نمیکند. از این رو شاید بتوان دو بزغالۀ کوچک را نمادی از دو فرزندِ ازدسترفتۀ میرزا (که نامش نیز یادآور سفر و رفتن است) و معمار محسوب کرد و بز بزرگ را نمادی از مرگ. در این صحنه، بز بزرگ سیاه با زنگولۀ درشتی که مدام صدا میکند، ناگهان از پشت چادر بیرون میآید و روبهروی معمار میایستد. معمار و بز زل میزنند توی چشمهای هم و نگاه بز دقیقهای با نگاه معمار یکی میشود. همینجاست که زنگِ زنگولۀ بزرگ بز تن معمار را یکباره میلرزاند و این درست همان صدای تیزی است که معمار آن را هنگامی که برای دیدن انفجار بر بلندای صخره ایستاده، اندکی پس از آن سکوت سنگین در کمتر از لحظهای میشنود. بعد صدا زنگ میزند توی گوشهایش و معمار بهناگاه، بز سیاه صفر را روبهرویش میبیند و چند ثانیه بعد، خواننده شاهد افتادن است و شُرۀ سنگریزهها روی تن مردی که پیش از این ایستاده بود. گویی بز سیاه و صدای زنگولۀ او نمیتواند یادآور چیزی جز فقدان و نیستی باشد. ردپای بز و ارتباط او با فقدان را اندکی بعد در جملات پایانی همین فصل، آنجا که معمار گیج و خاکی و خونآلود در ماشین نشسته نیز میتوان مشاهده کرد. یعنی کمی پس از آنکه مهندس فولادی روی کفی میراند و صوت زیری میافتد ته حلق معمار، آنجا که معمار پیاده میشود و بعد لنگزنان به سمت گردنههای بالادست، به سمت راه آمده، بازمیگردد و برای آخرین بار دیده میشود.
در بخش دوم اما، به دلیل وجود حوادث و خردهروایتهای بیشتر، موضوع فقدان با تنوع و وضوح بیشتری خود را نشان میدهد. شفیق، شخصیت مرموزی که خانوادهاش را در حادثۀ انفال از دست داده به طور مکرر گم میشود؛ بهگونهای که نیستی و گمبودگی بخشی از هویت او را شکل میدهد. درست مانند گور خالیای که چند متر دورتر از آخرین قبر گورستان گوراب، شبانه و توسط خودش کنده میشود. شوهر هانا که مادر فرید است و معشوق مهندس و همسر کدخدا نیز جزو گمشدگانند. حتی کاک خلیل نیز که بخش زیادی از کشش داستان را در بخش دوم به دوش میکشد و در داستانیترین صحنۀ رمان، یعنی صحنۀ گورستان، نقشی اساسی ایفا میکند نیز در پایان نیست میشود؛ گرچه غیبت او را نمیتوان از جنس غیبت دیگران دانست، زیرا در نگاهی کلی، جز کاک خلیل، مفقودشدگان هیچیک به خواست و ارادۀ خود تن به نیستی ندادهاند. آنان یا در سرپنجۀ مرگ گرفتار آمدهاند (مانند زن کدخدا، شوهر هانا، پسر معمار و مادر مهندس) یا کششی بیش از حد توانشان، از دور و از بیرون، آنان را به سمت نیستی (خواه مرگ و خواه گمشدن) کشانده؛ از دست رفتن معمار و شفیق و حتی مهندس در صحنههای پایانی داستان از این نمونهاند، هر سه اینان گویی نوایی میشنوند، چیزی میبینند یا سخنی میشنوند که جنس گمگشتگیشان را جنسی متفاوت میسازد.
شاید از همین روست که خواننده نمیتواند فرار کاک خلیل را از جنس فقدان (= از دست رفتن) یا حتی از نوع رفتن شفیق بپندارد. گویی چیزی متفاوت و منحوس در این رفتن است؛ رفتنی که بیش از آنکه حسرت و افسوس به دنبال داشته باشد خشم و ناتوانی در پی دارد زیرا کاک خلیل، خود، طوماری است که نام گمشدگان در آن جا میگیرد (آنها که به دست او به قتل رسیدهاند و آنها که توسط زدوبندهای او به کام نیستی فرو رفته و میروند). اینگونه کاک خلیل خود تبدیل به دستی میشود که گم میکند، میکُشد و به کام نیستی میکشاند. بیجهت نیست که نویسنده بیش از هر عضوی به دستان کاک خلیل تشخص بخشیده است. کاک خلیل به تمامی در دستانش خلاصه شده؛ دستانی سوخته که چون سمندری که درمیانشان دمی آرام میگیرد آتش میزاید و دختر مارومور خورده را در مقابل دیدگان مادر داغدیده از گور بیرون میکشد.
جز این، در رمان «بزها به جنگ نمیروند»، نابودی در فضاسازی نیز خود را در اشکال مختلف به نمایش گذاشته است. منفجرکردن سنگهای بزرگ، متروک ماندن خانهها، وجود درههای بزرگ و راههای پرپیچ و خم و متروک، بریدن درختان انار، ساختن و خرابکردن گورستان، شیوۀ عکاسی (تصویری از کلک نباید باشد) و وجود استخوانها و جمجمهها بر روی آب نمونههایی از این دستاند. آنچه بیش از همه در بخش دوم حضور عینی دارد استخوانهای مردگانی است که بر روی آب شناورند و نیز خانههای خالیای که ترس را به جان مهندس میاندازند؛ همانگونه که در بخش اول، صدای زنگولۀ بزها در لحظاتی سرنوشتساز به گوش میرسیدند و خبر از وقوع اتفاقی هولناک میدادند.
این صدا البته در صحنۀ پایانی داستان، آن هنگام که مهندس به دنبال اطلاع از وقوع مرگ مادرش در جادۀ پرپیچوخم راه طی میکند نیز به گوش میرسد؛ درست شبیه آنچه در حادثۀ گمشدن معمار به گوش میرسد؛ از این رو شاید بتوان نمود فقدان به شکل صدای تیز زنگوله را یکی از وجوه مشترک دو فصل کتاب دانست.
در نگاهی کلی «بزها به جنگ نمیروند» را میتوان داستانی دربارۀ فقدان و از دست رفتن دانست. مضمونی که گاه به دلیل اطناب (به عنوان نمونه، تکرار تصویر استخوانها و تکرار فضای جاده) و گاه بهدلیل عدم پرداخت مناسب (به عنوان مثال، صحنۀ دیدن خانههای خالی روی آب و ترس مهندس و همچنین صحنۀ بیرون کشیدن جسد دختر جوان از گور) در برخی صحنهها کارکرد لازم را از دست داده است.