گوزنها داستان کوتاهی از: آرشین آگشته چشمهایم را که باز کردم در وضعیت نامشخصی قرار داشتم. حالتی که تکلیفت با زمان مشخص نیست. نمیدانی به کجای زمان تعلق داری، مثل لحظۀ گرگ و میش غروب یا طلو... بیشتر بخوانید
گوزنها داستان کوتاهی از: آرشین آگشته چشمهایم را که باز کردم در وضعیت نامشخصی قرار داشتم. حالتی که تکلیفت با زمان مشخص نیست. نمیدانی به کجای زمان تعلق داری، مثل لحظۀ گرگ و میش غروب یا طلو... بیشتر بخوانید
کلیه حقوق این سایت متعلق به کافه داستان است. بازنشر تنها با ذکر منبع مجاز است.