
گروه ادبیات و کتاب: کورنلیوس یوهانس یاکوبس ماریا نوتبوم که به سیس نوتبوم مشهور است یکی از برجستهترین و شناختهشدهترین نویسندههای هلندی است که به ایران هم سفر کرده است. کتاب «شبی در اصفهان» یکی از سفرهای پژوهشی او به ایران در سال ۱۹۷۸ است. نوتبوم در ۱۹۳۳، در شهر لاهه به دنیا آمد. پدرش در سال ۱۹۴۵ -زمانی که تنها دوازده سال داشت- در جنگ دوم جهانی و در بمباران شهر لاهه کشته شد و سپس مادرش بلافاصله با مردی کاتولیک و بهشدت مذهبی ازدواج کرد، که این تنهایی و «گذشته» ویرانکننده در آثارش مشهود است. نوتبوم جوایز ادبی فراوانی در هلند و در جهان کسب کرده، که شاید نامزدی جایزه نوبل ادبیات یکی از افتخارات بزرگ او به شمار بیآید. آلِن میشل مترجم آثار نوتبوم به فرانسه درباره او و آثارش مینویسد: «آثار نوتبوم شبیه خاطراتی زنده و ملموس هستند؛ چراکه درونمایه اشعار نوتبوم بیشتر شرح سفرها و درعینحال رخدادهای نوجوانی و جوانی اوست.» نوتبوم در سال ۱۹۸۰، رمان «تشریفات» را منتشر کرد که یکی از کتابهایی است که در هلند بهطور گستردهای مورد اقبال و توجه مخاطبان قرار گرفت، بارها تحدید چاپ شد و به زبانهای بسیاری از جمله فارسی ترجمه و منتشر شد: ترجمه سامگیس زندی، نشر نو. این رمان، داستانی است که نسل به نسل در حال حرکت است، گاه غمانگیز و گاه گمراهکننده. نوتبوم در این رمان مانند نقاشی چیرهدست است که با ظرافت و با شکوه، دهههای پنجاه، شصت و هفتاد در هلند را به تصویر میکشد. این کتاب جوایز مهمی چون فورد بوردویک را از آن خود کرد و در آمریکا جایزه پگاسوس برای ادبیات را دریافت کرد. آرنولد هوماکرز نویسنده سرشناس هلندی پس از انتشار کتاب «تشریفات» در روزنامه فولکسکرانت هلند نوشت: «بهطور قطع کتاب تشریفات بهترین اثر نوتبوم است و به نظر من بهترین رمان و همواره در مرکز همه آثار او قرار دارد.» دیگر اثر نوتبوم که به فارسی هم ترجمه شده، «داستان بعدی» است. این کتاب را نوتبوم به عنوان هدیه هفته کتاب در ماه مارس سال ۱۹۹۱ منتشر کرد و بهطور رایگان و بهعنوان هدیه در اولین روز هفته کتاب با شعار «نویسندهای در سفر» به دوستداران کتاب در کشور هلند و آلمان تقدیم کرد. پذیرش و استقبال مردم از این کتاب بسیار گرم بود، بهطوریکه آثار دیگر نوتبوم پس از این کتاب در آلمان بهتر از کشور خودش به فروش رفتند. آنچه میخوانید داستان کوتاه «خاطره» است که نوتبوم در سال ۱۹۵۸ منتشر کرد.
***
داستانی از سیس نوتبوم نویسنده هلندی که بارها نامزد نوبل ادبیات شده
زندگی در دوردست
ترجمه از هلندی: نیلوفر شریفی
اول باغ بود و در باغ، استخری بزرگ و بعد از آن دوباره چمنزار بود و آخر از همه پرچینهایی بلند بود به رنگِ سبزِ تیره و او خوب میدانست آنچه پس از این پرچینهای بلند میآمد چیست؟ یک منطقه وحشی و بکر. قطعه زمینی پُر از درختان بلند که به تازگی در آن مشغول ساختوساز بودند. بخشی از این منطقه را میتوانست از آن جایی که ایستاده بود به خوبی ببیند، حتی میتوانست تابلوی آن کارخانه چوببُری را در انتهای آن محدوده ببیند و بخواند:
کارخانه چوببُری لیور کاست
پاییز بود و هوا مرطوب، اما هنوز چندان سرد نشده بود، این را پدرش میگفت، جایی در میان باغ و اتاقهایی که پشت سرش بود تنها ایستاده بود، کاملا تنها و میتوانست بوی عمهها، عموها و خاله پدرش را که هر بار گونههایش را میبوسید حس کند. میتوانست حس کند بوی پدر و مادرش را، صدایشان را. حتی سروصدایشان را از پشت سرش به خوبی میشنید، بدون اینکه برگردد و پشت سرش را نگاه کند، نیاز هم نبود که برگردد تا بتواند آنها را ببیند. همه آنها را قبلا بارها دیده بود که دور هم بر سر میزی نشسته بودند؛ میزی گرد و بزرگ که رومیزی بلندی آن را پوشانده بود. بوی تند سیگار برگ نزدیکش شد، آمد پشت سرش ایستاد، و گفت: «نمیری بیرون بازی کنی؟» بوی خوش یک عطر دلنشین نزدیکتر آمد، پشت سرش ایستاد و با مهربانی گفت: «آرتور هم بیرونه آ.»
این را خودش هم میدانست، اما دلش نمیخواست برود بیرون. بوها دوباره برگشتند سر جایشان نشستند و شروع کردند در مورد او حرفزدن.
پدرش گفت: «چیکارش دارین، ولش کنین!» و آنها دیگر ادامه ندادند.
او رفت پشتِ پنجره ایستاد و به آرتور نگاه کرد. آرتور بسیار کوچک بود و مشغول بازی، اما به داخل خانه نگاه نمیکرد، با پاهای برهنه از میان چمن خیس و بلند عبور میکرد و گاریچه کوچکش را به اینسو و آنسو میبُرد، میآورد اینطرف پُر میکرد از شن و ماسه و میبرد سمت گودالی که در آن شنبازی میکرد و این کار را در امتداد مسیری از پیش تعیینشده انجام میداد؛ یک مسیر میانبُر و بعد با دستهای کوچکش مشتمشت ماسه برمیداشت و درون استخر پرتاب میکرد. از این بالا گویی آرتور یک ماشین کوچک بود که با سرعتی احمقانه با دهان نیمهبازش صدای توت توت درمیآورد؛ درحالیکه با یک دست فرمان را گرفته بود و با دست دیگرش گاریاش را هل میداد.
بوی مادرش یک لیوان لیموناد خنک برایش به ارمغان آورد.
«نمییای پیش ما بشینی؟!»
همانجا پشت پنجره ایستاد و به نگاهکردن ادامه داد. چقدر زیبا بود سکوتی که اطراف آرتور را فراگرفته بود. آرتور ماشینی بود که بیهیچ سروصدایی روشن و خاموش میشد و شن و ماسهها را حمل میکرد. میبرد سمت گودال شنبازیاش، بعد میرفت سمت استخر و ماسهها را پرتاب میکرد درون آب.
همانجا که ایستاده بود و بیرون را نگاه میکرد ناگهان حس کرد دستی بزرگ آمد و او را از پشت پنجره برداشت بُرد در میان جمع دیگران و کنار پدربزرگش نشاند. حس کرد گونهاش را کشیدند، موهایش را نوازش کردند، بوسیدند.
یکی گفت: «اوه چقدر بزرگ شدی، بزرگ و قوی!» اما پدربزرگش گفت که آرتور با اینکه بسیار کوچکتر است، اما از او قویتر است؛ چراکه بیرون در حیاط بازی میکرد، درحالیکه هوا تا حدودی سرد و مهآلود بود.
همه به بیرون از پنجره و به آن ماشین قرمز رنگ نگاه کردند و خندیدند.
سپس او دوباره کنار پنجره رفت. وقتی که کنار پنجره رسید، دید که ماشین کوچک قرمزرنگ آرتور سُرخورد و افتاد در استخر آب، او همچنان ایستاده بود و نگاه میکرد. دید که آرتور هم آرامآرام وارد آبهای عمیق استخر میشود و با دستهای کوچکش ماشین قرمزرنگش را جستوجو می کند و در همان حال به سمت خانه، به سمت پنجره، نگاه میکند و به او و به پسرعمویش که پشت پنجره ایستاده بود.
از پشت شیشهها گویی ماشین قرمزرنگ آرتور با تمامی توانش بوق میزد و در آب فرو میرفت. آرتورِ کوچک نیز مثل ماشین کوچکش درحالیکه به او خیره مانده بود و نگاهش میکرد آرامآرام در اعماق آب فرو میرفت. دهان نیمهبازش کمی جُنبید و ناگهان زیر سطح تیره آب ناپدید شد. او هنوز همانجا پشت پنجره ایستاده بود و به بیرون نگاه میکرد. نگاه میکرد و هیچ نمیگفت و بوهایی پشت سرش در رفتوآمد بودند. میرفتند میآمدند و در یکدیگر ادغام میشدند و باز از یکدیگر دور میشدند و مدتی بعد همه آن بوها رفته بودند به دور همان میز بزرگ دایرهایشکل نشسته بودند که رومیزی بلندی داشت و صدای جلنگجلنگ فنجانهایشان میآمد و صدای چنگالهایشان که کیکها و شیرینی را در بشقابها خراش میداد و صدای صندلیهایشان روی زمین کشیده میشد، جلو میرفت، عقب میرفت، اما همچنان کنار پنجره ایستاده بود و نگاه میکرد. بوها در حال صحبتکردن بودند و او ایستاده بود و نگاه میکرد که چگونه آرامآرام آن ماشین کوچک قرمزرنگ آرامآرام کاملا در آب فرو رفته بود، غرق شده بود و دیده بود که بعد از آن آرتور ناگهان از زیر آب آمده بود بالا و دیده بود که چطور تمام موهایش، تمام تنش خیس بود و دوباره رفته بود در اعماق آب و دوباره آمده بود بالا و باز رفته بود زیر آب و اینبار برای همیشه رفته بود و غرق شده بود.
او رفت کنار مادرش نشست، بشقابی کیک گرفت و لیوانی پُر از لیموناد خنک.
بعد… خیلی بعدتر… و پس از میلیونها کابوس که هربار در آنها غرق شده بود و غرق شده بود و غرق شده بود، سرانجام توانست به خاطر بیاورد عصر آن روز به چه چیزهایی فکر کرده بود. چندان هم سخت نبود. ایستاد به دوردست نگاه کرد، به پشت پرچینهای بلند و نگاه کرد به نوشتهای که از دور پیدا بود:
کارخانه چوببُری لیور کاست.
***
خوانش داستان «خاطره» نوشته سیس نوتبوم با گریزی به رمان «داستان بعدی»
رابطه تن با جهان
رضا فکری
داستان کوتاه «خاطره» از سیس نوتبوم با ترسیم فضایی وهمآلود آغاز میشود. با حضور اِلمانهایی همچون باغ و چمنزار و همینطور استخری که اهمیتی کلیدی در فضاسازیهای داستان دارد. تصویرهایی که هنگام بازآوری به شکلی رویاگونه ظاهر میشوند و درواقع نوتبوم به این شیوه بر خاطرهبودن آنها انگشت تاکید میگذارد. او با برشمردن نشانههایی در اکنون روایت، ریشههای عمیقشان را تا گذشته پی میگیرد. وقتی از پشت پرچینهای سبزرنگ و بلند، تابلوی کارخانه چوببُری لیورکاست خودش را نشان میدهد، مخاطب با پلی مواجه میشود که بناست او را به دورهای دور پرتاب کند. تابلوی چوببُری همچون دالی عمل میکند که همه آن خاطره تلخ را به شکل یک کپسول در خودش نهفته دارد و راوی با دیدن این شی است که از همه گذشته فروخورده سالیانش پرده برمیدارد. او به شکلی پدیدارشناسانه در همان لحظه فاجعه در گذشته حضور مییابد و مخاطب را در معنایی که از طریق حواس کودکانهاش ساخته، شریک میکند. درواقع این تابلو ابژهای است که با سوژه درهم آمیخته میشود و با «من» یکی میشود.
سیس نوتبوم در رمان «داستان بعدی» هم پای همین مفهوم «من» را پیش میکشد. او در این داستان ماجرای معلم فیلسوفی را تعریف میکند که مطلقا به بقا و جاودانگی اعتقادی ندارد؛ چراکه از اساس معتقد به وجود باثبات «من»ای تکرارشونده یا پیوسته ادامهدار نیست. آیا «من»ای که از آن حرف میزنیم همان من ده سال پیش است؟ نه فقط تکتک سلولها و خون و مغز و جسم انسان پیوسته در حال تغییر است که اندیشه و تفکرات او نیز هر لحظه آنچه را دربردارد که لحظهای پیش نداشته است. اصلا کدام لحظه قبل؟ مگر جریان مداومی از لحظهها وجود ندارد که در سیالیت عمیقشان مفهوم زمان شکل میگیرد؟ پس چگونه میتوان از قبل و بعد حرف زد؟ آنچه که این مفاهیم را خلق میکند کدام بنیان ثابت قابل اعتمادی است؟ آیا مجبوریم باور کنیم که زمان پیوستار جاودان حضور ابدی نیست که برشهای تکرارشونده کوچکی است از آنچه که تجربه میکنیم؟ ما در فاصلههای هرچند ناچیز میان این برشهای زمانی چه هستیم و کجا؟ کجا یعنی چه؟ این زمان است که در بستری از مکان محقق میشود یا مکان در دل مفهوم بنیادین زمان، حضور جسمیت انسان را معنا میدهد؟
روایت در داستان «خاطره» همچنان در نقبهای به گذشته ادامه مییابد و در تردید میان رویا و واقعیت مخاطب را نگه میدارد. بیان خاطرهای که با لحنی غمبار از گذشته احضار میشود. خاطرهای که انگار اولبار است که با چنین وضوحی خود را نمایان ساخته است. دورهای از کودکیِ راوی که با حضور اقوام، از پدر و مادر و پدربزرگ گرفته تا عمهها و عموها گره خورده است. تصاویری که آغشته به بوها است و بویایی پررنگترین حس گذشته است و حسی که هنوز حاوی خاطره است. کودکی که نیازی نیست میان این صورتها چشم بگرداند تا بتواند تشخیصشان دهد. این بوی مادرش است که یک لیوان لیموناد خنک برایش میآورد و او کودکی است که کافی است بوی تند سیگار برگ را استشمام کند تا پدر در خاطرش پدیدار شود و بوی خوش یک عطر دلنشین برای او یادآور حضور مادر است. درواقع آدمها به شکل بوها خودشان را به او عرضه میکنند و رابطه تن او با جهان است که برایش مفاهیم را میسازد. تنها تصویر واضح در این میان از آن «آرتور» است. برادر کوچکتری که توجه همه خانواده را به شکلی ظالمانه تصاحب کرده است. پدربزرگ میگوید آرتور با اینکه از راوی کوچکتر است اما از او قویتر است و همین نکته ساده را در عوالم کودکانه باید بسیار مهم و قابل توجه ارزیابی کرد. وقتی آرتور درون استخر میافتد و همراه ماشین قرمزش فرومیرود، راوی از هرگونه عکسالعملی خود را بازمیدارد و نشسته بر پشت پنجره، فرورفتن یک موجود انسانیِ همخون را تماشا میکند. این همان لحظهای است که او تا سالها در نهانخانه ناخودآگاهیاش دفن میکند تا تن و روانش را از صدمه وحشتناک بازآوریاش دور نگه دارد. غافل از اینکه این خاطره تلخ به شکل کابوس در زندگی او حضوری مستمر خواهد داشت. خاطرهای که از آن گریزی نیست مگر با رجعتی شجاعانه به گذشته. شاید از همین روست که سالهای سال بعد و پس از گذر میلیونها کابوس، راوی سرانجام دوباره به تابلوی «کارخانه چوببُری لیور کاست» برمیگردد تا تلخی این خاطره را از پشت پرچینهای بلند، از سر بگذارد. این همان لحظهای است که خیال و وهم و کابوس جای خود را به خاطرهای سرراست میدهد؛ خاطرهای که حواس کودکیاش برای او به ارمغان آورده است.
در «داستان بعدی» هم مانند داستان «خاطره» زندگی در خاطرهها و تلاش برای بهخاطرآوردن جزئیات اتفاقات با این هدف انجام میشود که تجربههای زیسته تکرار شوند و تا حد ممکن جزئیات فضا و زمان و رفتارها و حضور دیگران حفظ شوند. انگار زندگی همان جوهر تکرارشوندهای است که زندهبودنش منوط به تکراری بیپایان باشد. نمود حضور دائمی وضعیتهای ذهنی و شبهفراواقع در «داستان بعدی» بسیارند. قصه زندگی یک زبانشناس و معلم زبانهای باستانی لاتین و یونانی وقتی که از خواب بیدار میشود، خود را در هتلی در پرتغال مییابد، درحالیکه شب پیش در آمستردام و در اتاقش به بستر رفته بوده. همین اتفاق تازه بهانهای میشود برای مروری فلسفی و هستیشناسانه بر زندگیاش و پیشکشیدن مفاهیمی همچون درآمیختگی مرگ و زندگی و تداخل مفهوم زمان و مکان. نوتبوم در این داستان ضمن شرح حضور این شخصیت در پرتغال، روایت را در میانه خیال و واقعیت پیش میبرد و انسان را بهعنوان موجودی همواره در سفر معرفی میکند. موجودی که نمیداند آیا اوست که سفر میکند؟ یا این هستی سیال و تکرارشونده است که او را همراه خود میبرد؟ همینطور مرگ از دیگر مفاهیمی است که ذهن شخصیت اصلی این داستان را به خود مشغول کرده و به شکلهای مختلف خودش را نشان میدهد. گاه در روساخت اثر یعنی به شکل جابهجاشدن در مکانها و گاه با پیشکشیدن مفهومی به نام عشق. عشق شخصیت اصلی به معلم زیستشناسی که همکار اوست، سبب میشود که از خلال روایت مرگ یک موش، اضمحلال جسد، فرآیند تجزیهشدن و به چرخه طبیعت پیوستن آن و سوسکهایی که در دل این مرگ جفتگیری میکنند، این مفهوم را تبیین کند که اساسا زندگی از مرگ تغذیه میکند.
درک مفاهیم زمان و مکان چالش دیگر «داستان بعدی» است. گویی فضا و زمان سردرگمی عمیق بشر در کشف مقیاس خویش است در مقایسه با جهانی که از شناخت آن درمانده است: «روزها! اکنون که این کلمه را بلند به زبان میآورم، احساس میکنم که طنین بیوزنی دارد. اگر از من بپرسند دشوارترین کار چیست، جواب میدهم: جدایی از مقیاس؛ نمیتوان بدون آن زندگی کرد. زندگی برایمان خالی است، بیدروپیکر است. ما هر چیز ممکنی را ابداع کردهایم تا چهارچنگولی به آن بچسبیم؛ نامها، زمانها، معیارها، حکایات. حتی اگر سفر ما به بختکگونگی اینها بیتوجه باشد.» درواقع نوتبوم به این موضوع اشاره میکند که آدمی در سرگشتگیهای فلسفیاش است که کمیتی به نام زمان را خلق کرده تا تحمل آنچه را که درک نمیکند برایش آسان شود: «زمان، جهان مریی را به شیای گریزان تبدیل کرده بود که به کُندی گسترده میشد. نوعی سکون که شتاب بود. تو این را بهتر از هر کس دیگری میدانی، چراکه تو باید در این زمان رویایی زندگی کنی که در آن تحلیل رفتن و گستردهشدن به اراده توست.»
***
خوانش داستان «خاطره» نوشته سیس نوتبوم با گریزی به رمان «تشریفات»
نگاه در سکوت
مهدی معرف
«خاطره» نوشته سیس نوتبوم داستانی است درباره مسئولیت، نگاه و سکوت. داستان با زبانی بزرگسال آغاز میشود اما از پس آن با تجربهای از کودکی روایت را پیش میگیرد. شکل روایت داستان همچون سفری است که خواننده و راوی را به درون گذشته میکشاند. به سرزمینی بکر که خدشهای وارد میآورد به تمام سالهای زیستش. به کابوسهایی شبانه. در یک کلام میتوان گفت «خاطره»، داستانِ بهیادآوری است؛ داستانی درباره کودک بشریت. کودکی چشمگشوده و مشاهدهگر که در فضای گرم و آسودهاش، طبیعت و جهان در حال ویرانی است.
در شروع، زبان داستان محتاط و سنجیده و سبک، تصویر و ترسیمی از وضعیت کنونی را ارائه میدهد: در بزرگسالی و بلوغ، شاهد ویرانی نقطهای بکر از طبیعت هستیم. این تماشا بازنشانیای به همراه دارد از خاطره سکوت و بیمسئولیتی در دوره طفولیت. در اینجا دو جریان بههم پیوند میخورند و روندی واحد و یکدست را شکل میدهد.
گذشته و حال و در میان آن، سکوتی ممتد که از جایی در کودکی آغاز میشود و رشد مییابد و تا به امروز کشیده شده است. سکوتی که بارآورِ تصمیمی قاطع و عذابآور است: بیانتخابی. که درواقع خود نوعی انتخاب است. برابرگزینی حال و گذشته در این داستان یادآور آن است که هیچ کجا رهاییای از عذاب بیمسئولیتی از نقطهای که آغازش کردهایم تا به انتها، برایمان مقدر نیست. انگار که جبری و دستی سترگ وادارمان میکند به تماشا. به سربرگرداندن و به آن نقطه خیرهشدن. در بهیادآوردن خاطره یا گذشته، کودک تماشاگری است که از نیروی توانا و قادر پشت خویش یعنی پدر و مادر و جمع فامیل، فقط بوها و صداها را احساس میکند و میشنود. در این میان چشمها رو به جلو میمانند تا مشاهدهگر باشند. داستان از این منظرگاه تمثیلی، وضعیت و رویکرد خود را تا به آخر نگاه میدارد و خاطره را همچون قیاسی تلخ و کابوسوار در برابر عینیت رخدادهای کنونی مینشاند.
نوتبوم در «خاطره»، داستانی روانشناختی را پیش دست و نگاه خوانندهاش میگذارد. در همان کلمات آغازین، داستان از چند محیط عبور میکند تا به منطقهای با درختان بلند برسد. اگر بخواهیم با چشمی روانکاو بنگریم، مشاهده میکنیم که داستان لایههای ناخودآگاه ذهن را میشکافد و پیش میرود تا ما را در نقطه و منطقهای بنشاند که همهچیز از آنجا آغاز شده. نقطهای اشتراکی و کهنالگویی که در کشاکش و گذر از تنازع و بقا به ما به ارث رسیده: «اول باغ بود و در باغ، استخری بزرگ و بعد از آن دوباره چمنزار بود و آخر از همه پرچینهایی بلند بود به رنگِ سبزِ تیره و او خوب میدانست آنچه پس از این پرچینهای بلند میآمد چیست. یک منطقه وحشی و بکر. قطعه زمینی پُر از درختان بلند که به تازگی در آن مشغول ساختوساز بودند.»
این روند جستوجوگر، واکاویای است درونی که در پی شناخت منشا و ریشه و سائق، از آغاز و ابتدا است. از چشم این نگاه روانکاوانه نکاتی دیگری هم یافت میشود. نکاتی که میتواند علت رفتارها را توجیه کند. علتها و سائقهایی که از دیدگاه یونگ از جمله کهنالگوها به شمار میآیند. مثل حسادت و برتری و رهبری و قدرت و غیره: «یکی گفت: «اوه چقدر بزرگ شدی، بزرگ و قوی!» اما پدربزرگش گفت که آرتور با اینکه بسیار کوچکتر است، اما از او قویتر است؛ چراکه بیرون در حیاط بازی میکرد، درحالیکه هوا تا حدودی سرد و مهآلود بود.» این قویتربودن میتواند شکل نمادین و بازتعریف کهنالگویی باشد از میل به حسادت و رقابتجویی. سائقی که در پی حذف رقیب برآمده باشد؛ کهنالگویی برآمده از داستان قابیل و هابیل.
روایت بیش از آنکه در زمان حال اتفاق بیفتد، در گذشته جاری است. گذشته پویاتر و سرزندهتر از آن است که بگذارد زمان حال در سبکسری و آسودگی طی شود. گذشته تنپوشی است که مثل کلاهی سر و گوش را میپوشاند. گذشته مثل عکسی فوری در لحظه، در برابر حال و اکنون مینشیند و سعی دارد خود را با منظرهای که میبیند تطبیق دهد. دو تصویری که به روی هم تصویر سوم را میآفریند: تصویری مات و برهمزننده و عذابآور. یادآوریای ممتد از آنچه نکردهایم.
نگاه نوتبوم در «خاطره»، نسبتی و دغدغهای تنگاتنگ با شاهکارش «تشریفات» دارد. این گذشتهای که برابر چشم زنده و کارا و جوشان قرار میگیرد، گذشتهای که چون لکهای سرخ بر دامن بکارت و معصومیت مینشیند، تم و نگاه اصلی رمان «تشریفات» نیز هست. هبوطی نشاتگرفته از شتاب برای رسیدن به دستنیافتنیها. با درک و تلنگری از جنس بهیادآوری. همچون دعای عشای ربانی که «بهیاد من» نام دارد. تبدیلشدن شراب به خون مسیح و بهیاد او و مصیبتهایش. در «تشریفات»، نوتبوم گذشته را از این داستان هم زندهتر بازمیآفریند. آنچنان که عمه مرحوم اینی زنده میشود و پیش او بازمیگردد و بر سرنوشتش تاثیر میگذارد.
از منظر و دیدگاه فلسفی، داستان رویکرد و نگاهی اگزیستانسیالیسم دارد که براساس آن، انسان در پهنه وجودیاش است که ارزیابی و سنجیده میشود و نه در ماهیتش. با این دیدگاه، هر انسانی در برابر تاریخ بشریت مسئولیت دارد و باید که تاوان اشتباهاتش را بپردازد. انگار که همه انسانها به صرف وجود انسانیشان مقروض تاریخ و طبیعتاند آنطور که در «تشریفات» میخوانیم: «او از هزاران سال پیش وجود داشته. اگر از علم جانورشناسی آگاهی میداشت، شاید حتی از میلیونها سال پیش. با چنین گذشتهای که نمیشد همهچیزش را به خاطر سپرد، تعجبی هم نداشت. ولی عجیب بود که هنوز اینهمه را بهخاطر میآورد، و عجیبتر از همه همارزی این خاطرات بود. اعلامیه مرگ پدرش در کنار حوادثی مثل تالاسا تالاسا، تصلیب مسیح، و سوختن رایشستاگ. همه اینها مال او بود. درست است که همه اینها را خودت تجربه نکردهای، ولی همه اینها با زندگی تو عجین شده.»
در داستان «خاطره»، نوتبوم دو چیز را رودرروی هم مینشاند و همچون دو کفه ترازو به آن مینگرد. دستدرازی به آخرین بکارتهای طبیعت و بهیادآوری عمق و ریشه و اولین خاطرات شانهخالیکردن از مسئولیت. نویسنده این دو موضوع را همگام و همسنگ هم مینگرد. آنچنان که هرچه دورتر از هم قرار بگیرند، بههم نزدیکتر میشوند. گویی دو سر یک خط را آنقدر انحنا دهیم تا به یکدیگر برسد. دایرهای از رفتارها که تکراری است برای دایرهای دیگر از رفتارها. همچون چرخهای پایانناپذیر.
داستان «خاطره» به واسطه تابلویی دو نیم میشود: کارخانه چوببُری لیور کاست. اهمیت و تاکید بر این تابلو و نوشته روی آن به گونهای است که ما را از زمانی به زمانی دیگر میفرستد. مرزی پرتابکننده به درون کهنالگو. مرزی میان کودکی و زمان حال، با عنوان درشت کارخانه چوببری لیور کاست. مرزی از جنس صنعتی، مخرب و آیندهنگر. از این منظر، رویکرد روانکاوی و یونگی نویسنده مشخصتر و موثرتر دیده میشود. کهنالگوها در اینجا غالباند. و ناخودآگاه میتواند و قادر است روند و روح تاریخ را بشکافد و واکاوی کند.
در نگاه به گذشته، پسرک تنها است. او در پشت پنجره میماند و فاصلهاش را از جمع خانواده حفظ میکند. حتی وقتی دستی میآید و او را در جمع به دور میز در میان عموها و عمهها مینشاند، باز برمیگردد و به پشت پنجره میرود. این تنهایی شامل آرتور هم میشود که ماسهها را با ماشین کوچک قرمزرنگش اینطرف و آنطرف میکشد. تنهایی و دایرهای که به دور آدمها کشیده میشود، حدود باری را که هر فرد باید خودش حمل کند، مشخص میکند. داستان «خاطره» روایتی کوچک و موجز است درباره مفهومی بلند و درگیرکننده. درباره انسان، گذشته و مسئولیت.