
گروه ادبیات و کتاب: محمد کشاورز (شیراز- ۱۳۳۷) به دور از پایتخت، به دور از حاشیه، به دور از جنجالهای مطبوعاتی، همچنان مینویسد؛ از سال ۷۴ که نخستین کتابش «پایکوبی» منتشر شد، تا یک دهه بعد در سال ۸۴ «بلبل چوبی»، و درنهایت در سال ۹۴ «روباه شنی» از سوی نشر چشمه. هر سه این کتابها با استقبال گرم و خوب منتقدان و نویسندگان و علاقمندان به داستان ایرانی مواجه شد و برای نویسندهاش جوایزی چون جایزه گردون، جایزه ادبی اصفهان، جایزه نویسندگان و منتقدان مطبوعات، و کتاب سال ایران را به ارمغان آورد. آنچه میخوانید داستان کوتاه «تله موش» نوشته محمد کشاورز است.
***
داستان کوتاهی از محمد کشاورز
تَله موش
محمد کشاورز
خبر مرگش، خبر باورنکردنی مرگش برقآسا و همزمان رسید به چهار گوشه جهان. مثل شوتشدن ناگهانی توپی از میانه میدان به گوشه دروازه حریف. ضربهای برای رساندن تیمی گمنام به قهرمانی جام جهانی. همزمان میشد دید و شنید که چطور میلیونها، صدها ملیون و شاید ملیاردها تن بیهوا نیمخیز میشوند و هورا میکشند. مردی که از مُردنش حرف میزنیم گویا رییس کشوری است به اسم ماریانا. کشوری که انگار نه جزیرهای کوچک در نقطهای از اقیانوس آرام که خانهای یا خیابانی است همسایه با همه مردم دنیا. و آنقدر نزدیک که صدای شلیک توپ و تفنگ و بوی باروت آن همه جای جهان، در هر خانه و خیابان و ادارهای شنیده میشود. بهداشت جهانی خبر از گسترش بیماریهای تنفسی در همه جای دنیا به علت انفجار بیشمار و بیوقفه گلولههای جنگی در جنگ جزیره میدهند. حتی دیدهام که مردم معمولی گاه انگشت اشارهشان را دراز میکنند رو به تلوزیون و میگویند همهاش از همین جنگ لعنتی است. جوری که نه انگار جنگ در جزیرهای دوردست، در اقیانوس آرام، که در دوقدمیشان در تلوزیون گوشه خانهشان جریان دارد. خبر جنگ و کشمکشهای داخلیاش سرخط هرروزه اخبار جهان است. خبرهاش مدام از سایتهای مختلف خبری یا هزاران کانال تلوزیون ماهواره در پنج قاره جهان پخش میشوند. بعضی به طنز میگویند یا توی شبکههای اجتماعی مینویسند که ماریانا درست شده یا درستش کردهاند برای تولید اخبار. و یا اینکه یک وجب جزیره چطور در هر روز این همه تلفات جنگ و ترور دارد؟ چطور این همه گروههای متخاصم و فرقههای جورواجور در هم میلولند و همدیگر را لتوپار میکنند؟ چطور جزیرهای که ما روی نقشه زمین به اندازه یک نقطه سیاه میان آبی بیکران اقیانوس آرام میبینمش با آن همه انفجار و بمباران متلاشی و غرق نمیشود؟! اخبارش آنقدر ضدونقیض و عجیبوغریب است که خیلیها شک کردهاند. به موجودیت آن شک کردهاند. میگویند ممکن است مکانی مجازی باشد. از همینهایی که توی فیلمهای علمیتخیلی یا بازیهای خشن رایانهای درست میکنند. یا اصلا جایی است گیرم حقیقی، جایی که در توافقی نانوشته بین همه مردم دنیا، بشود همه مصایب متصور علیه آدمیزاد را به آنجا منتقل کرد تا بتوان نشست و با خیال راحت از دور تماشایش کرد. زنم معتقد است همه ماجرا یک تلهتئاتر تلوزیونی بیشتر نیست.
میگویم تو هم مثل بعضیها همهچیز را به شوخی گرفتهای!
میگوید بعد از هر خبری که از جنگ جزیره پخش میشه به نمای آخر دقت کن!
در لحظه آخر همیشه دوربین برقآسا عقب میکشد تا در نمایی لانگشات جزیره کوچک را محاصره در آبهای اقیانوس پهناور آرام نشان دهد. آنقدر دور که باور کنیم آنهمه آشوب و کشتار هیچ گاه به ما نمیرسد. ما تماشاگران صحنهای در دورترین نقطه جهان هستیم.
میگویم امکان نداره. این کشور با همه کوچکی در سازمان ملل کرسی دارد و حتی در بسیاری از کشورها سفارتخانه.
میگوید وقتی قراره نمایشی با این ابعاد آنهم برای همه مردم دنیا درست کنند، خب باید دکورش کامل باشه. یک صندلی در اجلاس ملل متحد، چند تابلو بر پیشانی چند ساختمان در کشورهای مختلف. فکرش را بکن! نمایشی با میلیونها بیننده در سراسر جهان.
میگویم همهچی دیده بودیم غیر از نمایش بیپایان.
میگوید هر نمایشی شروع و پایان داره. اما بعضیهاش ممکنه سالها روی صحنه بمونه. مثل تله موش.
میپرسم تله موش؟
میگویدآره نمایشنامه معروف آگاتا کریستی. از سال ۱۹۵۲ همچنان رو صحنه مونده. فقط کارگردان و بازیگراش نسل به نسل عوض میشن.
در مورد نمایشی که پنجاه سال روی صحنه است حرفی نمیتوانم بزنم، چون من به اندازه او شیفته و پیگیر تئاتر نیستم. اما ربط طولانیشدن وقایع در جزیره ماریانا و نمایش «تله موش» مرا میترساند. میترسم به خاطر همه وقایع عجیبوغریبی که در آن جزیره جنگزده دوردست اتفاق میافتد. این حرف و حدیثها غیرقابل باور هم نیست. آنهم امروزه روز که هر کس با کمک فنآوریهای تازه میتواند دنیای مجازی خودش را داشته باشد. اما کشور ماریانا گاهی به قطعنامههایی که له یا علیه آن صادر میشود در شبکه رسمی تلوزیون ملیاش واکنش نشان میدهد. حتی حساسیت خاصی به موضعگیریهای قدرتهای جهانی دارد. آنقدر که چپ و راست سخنگویش با اعلامیهای در دست در صفحه تلوزیون ظاهر میشود تا پاسخی درخور به مدعیان بدهد.
ریس کشور ماریانا، احمد سورانو سُسکه نامی است. باریک و بلندبالا که بنا به فرضیه تناسخ اگر قرار باشد برای به دنیاآمدن دوبارهاش شکل و شمایل جانور دیگری را به خود بگیرد حتما در هیبت زرافه به دنیا میآید. با آن صورت کشیده و گوشهایی که مثل دو خفاش در دو طرف کلهاش بال باز کردهاند. برای من اما نشانه اصلی او موشِ گلویش است که وقت حرفزدن و پرحرارت حرفزدنش زیر پوست گردن باریک و بلندش بالا و پایین میدود. درواقع آنچه آدم سیاست گریزی چون مرا نسبت به جناب احمد سورانو سُسکه حساس کرده همین موش کوچولو و پرجنبوجوش زیر پوست گلوی اوست. موش انگار ماموریت دارد کلمات را از چاله گلوی حضرتش درآورد و برساند نوک زبان او.
خبر مرگش خوشآیند خیلیهاست. بخصوص آنهایی که ماریانا را حقیقی میدانند و نه مکانی مجازی و گمان میکنند پایان حکومت او پایان خونریزیها در جزیره هم هست. خبر همهجا بازتاب داده شده بهجز رسانههای وابسته به کاخ عالیجناب احمد سورانو سُسکه. همه چشمانتظار خبری از آنجا هستند. یک تایید کوچک. انگار از ادامه اخبار جزیره خسته شدهاند و میخواهند اخبارهای تازهای از جاهای تازه بشنوند. پایان احمد سورانو سُسکه، گویی پایان اخبارهای تلخ و تکراری هم هست.
اما خبر تایید نمیشود. تکذیب هم نمیشود. خبرگزاری کشوری که میگویند روابط نزدیکی با ماریانا دارد میگوید در اخبار مخالفان غلو شده. اگر اتفاقی هم افتاده باشد در حد مرگ نیست. همین خبر نیمبند باعث میشود خیلیها آن را به منزله تایید خبر مرگ بگیرند. رسانههای بینالمللی خبر را در حد شایعه میدانند و بعضیها هم آن را نه تایید میکنند و نه تکذیب.
اما خبر تازه تکاندهندهتر است. گوینده خبر شبکه رسمی تلوزیون ماریانا بیهیچ اشارهای به خبر مرگ یا زخمیشدن یا لااقل بیماری ریس کشور، با نشاط زایدالوصفی خبر پخش مصاحبه زنده تلوزیونی او را میدهد. راس ساعت هشت شب. میگوید مصاحبه عالیجناب درباره برنامههای کوتاهمدت و بلندمدت ایشان است، برای مبارزه با مخالفان و دشمنان بیشمار مردم ماریانا. خبر تازه خیلیها را بهتزده میکند و شادی پیشین را مبدل میکند به سکوتی مرگبار.
حولوحوش ساعت هشت شب کوچهها و خیابانها خلوت میشوند. بسیاری توی خانه مینشینند پای تلوزیون تا مصاحبه با کسی که زندهبودنش را باور نمیکنند ببینند. خیلی جاها بین خیلیها شرطبندی میشود که مصاحبه زنده نیست و از آنهایی است که پیشاپیش ضبط میکنند برای چنین مواقعی. اما شروع که میشود همه شواهد نشان از پخش زنده و مستقیم مصاحبه میدهد. اشاره میکند به زلزلهای که همان روز در ژاپن اتفاق افتاده و حرفهای دبیر کل سازمان ملل درباره وضعیت آبراه بینالمللی بابالمندب که همین یک ساعت پیش خبرگزاریها مخابرهاش کردهاند. همه اینها ثابت میکند برخلاف نظر ما مصاحبه زنده است؛ بخصوص که احمد سورانو سوسکه بشاشتر از همیشه است. قبراق و سرحال، بیکوچکترین کسالتی. وقتی مصاحبهگر که خبرنگار و دستیار و گاهی محافظ ویژه اوست با چهرهای چنان آشنا که به قول خودش عالیجناب را بی او نمیشود تصور کرد، درباره شایعات روزهای اخیر سوال میکند، ریس کشور سری تکان میدهد و میگوید آنقدر مشغول رتقوفتق امور و برنامهریزی برای آینده است که اصلا به چنین شایعاتی گوش نمیدهد و در شان مقامی چون او نیست به شایعات و اخبار جعلیِ ساخته و پرداخته دشمنان اهمیت بدهد یا به آن فکر کند. حرف که میزند مصاحبهگر همان حالت همیشهاش را دارد. همانطور ترسیده و رنگپریده و با چشمهایی بیقرار. مثل گربه گرسنهای که چشمهاش دودو میزند دنبال موش کوچولویی که زیر پوست گلوی عالیجناب بالا و پایین میدود. مصاحبه بعد از نیم ساعتی روال معمول را پیدا میکند و حول مسایل کشور میچرخد. باورمان نمیشود و میدانیم که مردم آن جزیره دوردست هم باورشان نمیشود و حرص میخورند از این همه رودستخوردن. این خبرها را از دوستان عضو شبکههای اجتماعی اهل ماریانا میگیریم. همین حالا هم پچپچه راه افتاده که کار مقامات امنیتی است برای خردکردن روحیه مردم و رویینتن جلوهدادن احمد سورانو سُسکه.
عالیجناب لبخند آشنای آخرش را میزند، خودش را جمعوجور میکند و شروع میکند به بستن دکمههای کتش. همیشه آن لبخند و بستن دکمههای کت نشانهای است برای پایان مصاحبههایش. همزمان با او مصاحبهگر هم بلند میشود و مثل همیشه تعظیم کوتاهی میکند و رییس به عادت معمول دستی برای بینندگان تکان میدهد و مثل هر بار میچرخد رو به چپ، جایی که همیشه تصویر باید کات شود و سرودهای حماسی و حرکات نظامی صفحه را پر کند.
اما اینبار تصویر کات نمیشود. رفتن او را نشان میدهد. برای اولینبار شانههای باریک و طاسی گرد و کوچک پس کلهاش را میبینیم. قدم دوم عالیجناب به سوم نرسیده، دست مصاحبهگر برقآسا میرود سمت بغل و پر برمیگردد، صدای شلیک تیری بلند میشود. عالیجناب احمد سورنا سُسکه چرخی میزند، گویی برمیگردد تا شخص ضارب را شناسایی و درجا به سزای عملش برساند. اما با پیشانی متلاشی و غرق در خون مثل نردبانی رهاشده پرصدا میافتد روی زمین، پیش پای مصاحبهگر و پیش روی صدها میلیون بیننده در سراسر جهان. کمی دستوپا میزند، گردن درازش را کش میدهد و بیحرکت میماند.
شرط میبندم در این لحظههای خطیر تاریخی نگاه بهتزده و انگشت لرزان میلیونها نفر در سراسرجهان رو به خط باریک خونی است که از جای گلوله میجوشد و میآید رو به دوربین و رو به همه آنهایی که شاهد عینی صحنهاند. بهجز من که نگران موش کوچولویش هستم و میبینم که چگونه زیر پوست گلوی مقتول بیقرارتر از همیشه بالاوپایین میدود. همه حواسم پیش موش است. پیش موجود جانداری که در تنی تازهمرده دنبال راه فرار میگردد. اما دیگران که موش را نمیبینند یا آنقدر هیجان زدهاند که جنبوجوش هر جنبندهای زیر گلوی عالیجناب در آن شرایط خطیر برایشان بیاهمیت است. از مابقی ماجرا میگویند. قاتل خونسردتر از میلیونها شاهد عینی قتل در پنج قاره جهان، دستش را دوباره به سمت بغل برمیگرداند تا هفتتیرش را جاسازی کند و با حوصله کت و کراواتش را مرتب میکند. صدایی بلند فرمان میدهد: کات!
صحنه به سرعت عوض میشود. از خون و جسد خبری نیست. اما در سایهروشن پایه صندلی که مصاحبهگر بر آن نشسته و دارد متنی را مرور میکند، او را میبینم. موش کوچک کثیفی که آغشته به خون کمین کرده است و گاهی به قاتل و گاهی به دوربین خیره میشود. مصاحبهگر اخمی به چهرهاش میدهد و رگهای از حزن و اندوه میدواند توی صداش و شروع میکند به خواندن بیانیه قتل عالیجناب احمد سورنا سُسکه.
***
خوانش داستان کوتاه «تله موش» نوشته محمد کشاورز
نوزده-هشتادوچهار
رضا فکری
پشت قصه چند خطی داستانهای تمثیلی، لایههای معنایی بسیاری وجود دارد و با توجه به نشانههای موجود در متن، تفسیرهای متعددی هم میتوان از دلشان بیرون کشید. درواقع داستانهایی از این دست مشارکت بسیاِ مخاطب را میطلبد و هم اوست که به امید رسیدن به این زیرلایهها متن را دست میگیرد و در کشف معناهای زیر متن و در تفسیر آن خود را سهیم میکند. داستان «تله موش» نوشته محمد کشاورز نیز در میان موقعیتهایی با اشارات تمثیلی بسیار، مخاطب را به چنین کندوکاوی در متن فرامیخواند. داستان اگرچه در همین موقعیتها و در احاطه انبوهی از نمادها روایت میشود، اما در سر و شکل ظاهریاش مختصات یک داستان مبتنی بر واقعیت را دارا است و نویسنده اصل عدم مطابقت با واقعیت را در داستان، تا آنجا پیش نمیبرد که تشکیکی بر غیرواقعیبودن شخصیتها، کنشها و وقایع داستانی به وجود آید.
احمد سورانو سُسکه، مرد بلندبالا و باریک، دیکتاتور کشوری به اسم ماریانا است. خبر مرگ او، میلیونها و شاید میلیاردها تماشاچی تلویزیونی را نیمخیز میکند و همین هم بهانه روایت این داستان میشود. ماریانا اگرچه جزیرهای کوچک است که در نقطهای دورافتاده از اقیانوس آرام قرار دارد، اما خبر درگذشت رئیس این کشور خیالی برای مردم سایر نقاط جهان هم اهمیت بسیار دارد. کشوری کوچک که درگیر جنگی همیشگی است و ساعتی نیست که خبری از آن به تمامی دنیا مخابره نشود. جایی که به مدد ارتباطات رسانهای، صدای شلیک توپ و تفنگ در هر خانه و خیابان و ادارهاش در همه جهان شنیده میشود و اخبار تنشهای داخلیاش به صورت آنی، در سرتاسر کره خاکی پخش میشود و تلویزیون و سایتهای خبری آمادهاند تا کوچکترین خبرهای این جزیره را به گوش عالم برسانند. خبرهایی که آنچنان لحظه به لحظه و سر وقتاند که گویی اساسا این کشور برای تولید خبر ایجاد شده است.
در همین نقطه این پرسش نیز پدید میآید که آیا اساسا این جزیره وجود خارجی دارد؟ آیا فضایی شبهواقعگرا همانند فیلم The Truman Show و تنها برای پرکردن یک برنامه تلویزیونی مهیا شده است؟ آیا مانند نمایش «تله موش» آگاتا کریستی که بیش از پنجاه سال است روی صحنه میرود، با اتفاقاتی از پیش تعیین شده طرف هستیم؟ آیا این هم نمایشی است که مردم پایان آن را میدانند ولی از دیدن آن خسته نمیشوند؟ نمایشی که بازیگران و کارگردان آن مدام تغییر میکند اما صحنه همان صحنه است و نمایش همان نمایش؟ آیا این جزیره با چنین ابعادی از ماجرا و خبر واقعا وجود دارد؟ راوی داستان شواهدی از تعلقداشتن آن به دنیای واقعی میآورد؛ این کشور با همه کوچکی در سازمان ملل کرسی دارد و در بسیاری از کشورها سفارتخانه برپا کرده است. اما این مکان میتواند مفهومی مجازی هم داشته باشد و جایی باشد که صرفا برای سرگرمکردن مردم پنج قاره تخیل شده، تا آنها بتوانند در آرامش کامل و به دور از آتش درگیریها، پای اخبار جزیره بنشینند و تخمه بشکنند و از اندازه متعارف، پریشانتر نشوند. تماشاچیهای صِرفی که چنان به دیدن این تصاویر عادت کردهاند که بیدغدغه زندگی روزمرهشان را پی میگیرند و با اطمینان از اینکه گزندی از پشت قاب شیشهایِ تلویزیون به آنها نخواهد رسید، تمامی بار هیجان خود را با شنیدن این اتفاقات از دوش برمیدارند. جزیره همچون جعبهای است که همه مصیبتهای عالم را در خودش جا داده؛ پاندورایی که همه پلشتیها را در خودش حبس کرده است، هرچند در پسِ آن امیدی برای تمامشدن تیرهروزیها وجود دارد و آن امید چیزی نیست جز به زیر کشیدهشدن دیکتاتور، گرچه با قدرتی که در قبضه اوست این امر دور و دستنیافتنی به نظر میآید.
ماریانا کشوری است با مصادیق بارز دیکتاتوری که هم میتواند وجود خارجی داشته باشد و هم زاییده تخیل یک کارگردان تلهتئاتر تلویزیونی باشد. مداوم و بیپایان بودن سلطه دیکتاتور در کشور ماریانا هم به اجرای بیپایان نمایش تله موش شباهت دارد؛ انگار هرگز نقطه اتمام و سرانجامی برای هیچ کدام از آنها وجود ندارد.
اما پس از همه امیدهایی که خبر مرگ دیکتاتور در دل مردم ایجاد میکند، خبر دیگری معادلات را به هم میریزد و داستان را سویه دیگری میبخشد؛ احمد سورانو همچنان زنده است. گوینده خبر شبکه تلویزیونی ماریانا مطلقا به خبر مرگ او اشارهای نمیکند که با توجه به شرایط پیش آمده میتواند طبیعی باشد، اما در ادامه مصاحبهای زنده نیز از این دیکتاتور پخش میشود که آب پاکی را روی دست همه میریزد. آیا این مصاحبه زنده است؟ آیا بازی دیگری کارگردانی شده است؟ اشاره دیکتاتور به زلزلهای که همان روز در ژاپن اتفاق افتاده و حرفهای دبیرکل سازمان ملل درباره آبراه بابالمندب که ساعتی پیش مخابره شده، زندهبودن مصاحبه را تایید میکند و همه ابهامها را در خصوص مرگ او از میان میبرد. حالا دیگر شکی وجود ندارد که او زنده است و خبر مرگش از اساس جعلی بوده است؛ شایعهای ساخته ذهن مسموم دشمنان خارجی. ساکنین این جزیره دوردست و همینطور همه آنها که پای تلویزیون نشستهاند، رودست بدی خوردهاند. اینطور به نظر میرسد که این شایعه برای خُردکردن روحیه مردم درست شده است. همه باید بدانند که رئیس کشور ماریانا رویینتن است و اتفاقی برایش نخواهد افتاد.
مصاحبهگر مجیزگوی عالیجناب در این گفتوگو چشمش به موش زیر گلوی دیکتاتور است. موشی که واژهها را از ته گلو به نوک زبانش میرساند. اینجا بر کلمه «موش» تاکید بسیاری میشود. نامی که در نمایشنامه آگاتا کریستی هم کلیدی است. گلوی دیکتاتور گویی این موش را به اسارت گرفته است.
در پایان مصاحبه اما ورق کاملا برمیگردد. مصاحبهگر سر احمد سورانو سُسکه را نشانه میرود و در برابر دوربینهای پخش زنده و چشمهای متحیر میلیونها بیننده، به او شلیک میکند. پیشانی دیکتاتور متلاشی و غرق خون میشود. موش کوچک زیر گلویش حالا بیقرار است و در مسیر گردن دراز و بیحرکتش بالا و پایین میرود. صحنه بعدی که دوربینها نمایش میدهند خواندن بیانیه قتل دیکتاتور است درحالیکه موش خونآلودِ گلوی دیکتاتور به دوربین زل زده است. گویی به دنبال گلویی دیگر است تا وظیفه انتقال کلمات را برای او به عهده بگیرد. گلویی که تله موشهای بسیاری از این دست است. دیکتاتور حالا به زیر آمده است، اگرچه که سالها بر اریکه قدرت تکیه زده بود و پایینآمدنش رویایی دستنیافتنی مینمود. حاکمانی آنچنان قَدَر قدرت که کسی پایانی برایشان متصور نیست، در لحظهای میتوانند همانند چائوشسکو یا موگابه به زیر کشیده شوند و خود موشی شوند گرفتار در تلهای.
***
خوانش داستان «تله موش» نوشته محمد کشاورز
مزرعه حیوانات
مونا رستا
«تله موش» داستانی کوتاه از محمد کشاورز است که با عَلَمکردن کشوری به نام «ماریانا» در دل اقیانوس آرام، به نقش و عملکرد رسانه در دنیای پسامدرن میپردازد. ماریانا جزیرهای کوچک است و دورافتاده ولی رسانهها اعم از شبکههای تلویزیونی، سایتهای خبری یا کانالهای ماهوارهای با چنان سرعت و دقتی اخبار مربوط به آن را پوشش میدهند که به قول نویسنده، انگار «خانهای یا خیابانی است همسایه با تمام مردم دنیا». این جزیره از یکسو در آتش جنگهای داخلی میسوزد و از سوی دیگر، درگیر حاکمیت رییس خودکامهای به نام احمد سورانو سُسکه است که داستان از انتشار برقآسای خبر مرگ او در چهارگوشه جهان آغاز میشود. راوی ولی با قید «گویا» درباره موقعیت سیاسی او در کشور ماریانا صحبت میکند تا از همان ابتدا تخم شک را در ذهن خواننده بکارد. راویِ بینام این داستان، ممکن است همان مردی باشد که در همسایگی شما زندگی میکند یا مردی باشد از خیابانی دیگر و یا حتی ملیتی دیگر. اما از هر کشور و با هر زبانی، مانند شما و مانند میلیاردها انسان دیگر در معرض رسانهها قرار دارد. رسانههایی که نمیتوان با اطمینان گفت در حال بازتاب اخبار یک کشور آشوبزده هستند یا همانطور که برخی کاربران شبکههای اجتماعی مینویسند، ماریانا را بهمثابه یک تصویر برای تولید اخبار برساختهاند.
نویسنده در ادامه داستان، دالهایی مرتبط با هردوی این احتمالات مطرح میکند، ولی همانند نشانهشناسی پسامدرن، این دالها نیز به مدلولی ثابت ارجاع نمییابند، بلکه خود به دالی دیگر اشاره دارند. از همین روست که وضعیت حاکم بر این داستان بیش از هرچیز، نظریات بودریار در باب رسانه و مقالات جنجالی او درباره جنگ خلیج فارس را تداعی میکند.
ژان بودریار از مهمترین نظریهپردازان مطالعات فرهنگی و فلسفه پسامدرن است که بیش از هر موضوعی، به واقعیت و چیستی آن پرداخته و یکی از مناقشهبرانگیزترین نظریهپردازیهایش، مفهومی به نام «فوقِ واقعیت» (Hyper Reality) است که بودریار در تشریح وضعیت پسامدرن از آن بهره میبرد. در تعریف او پسامدرنیسم وضعیتی است که در آن مرجعی برای نشانهها وجود ندارد و این منجر شده به برهمخوردن مناسبات و مرز میان امر واقعی و تصویر بازنماییشده از آن. به این معنا که وفور وانمودهها سبب سیطره آنها بر جامعه پسامدرن شده و بهاینترتیب، دیگر تفاوت میان واقعیت و وانموده چندان آشکار نیست، به شکلی که نهتنها نمیتوان آنها را از یکدیگر تشخیص داد، بلکه حتی رابطه این دو به سمت معکوسشدن حرکت میکند، تاجاییکه واقعیت به تقلیدی از وانموده بدل میشود. به همین اعتبار، یعنی تاثیرگذاشتن و متاثرکردنِ واقعیت است که فوق واقعیت برای خود اهمیتی بیشتر و جایگاهی بالاتر از واقعیت، متصور است. در جامعه پسامدرن و در شرایطی که به سبب فقدان ارتباط میان نشانه و واقعیت، انسانها امکان برقراری ارتباطِ بیواسطه با واقعیت را از دست دادهاند رسانهها در نقش حلقهِ واسط، عمل میکنند و همینجا است که میتوانند تصویر واقعیت را با دخل و تصرف و نه لزوما آنچنان که هست به مخاطب ارائه کنند.
«تله موش» از نگاه مخاطب چنین وضعیتی است که روایت میشود. او نه مانند همسرش کل جریانات مربوط به جزیره را یک تلهتئاتر با میلیونها بیننده در سراسر جهان میداند و نه مانند برخی دیگر که نویسنده با لفظ «مردم معمولی» به آنها اشاره میکند، چنان به جزیره و ماجراهایش ایمان آورده که بتواند تمام آلودگیهای زیستمحیطی را از چشم جنگ جزیره ببیند. او مانند بسیاری دیگر به این وضعیت مشکوک است و در برزخِ واقعی یا مجازیبودن جزیره گرفتار. به همین اعتبار است که میتوان عنوان داستان را تمثیلی از وضعیت مخاطبان رسانه در جامعه پسامدرن دانست. بخصوص که نویسنده یکبار در داستان، مصاحبهگر، یعنی دستاندرکار امر رسانه را به گربهای گرسنه تشبیه میکند و در انتها، داستان با بر جایماندن یک موش گرفتار ولی عاصی که کثیف و آغشته به خون است به پایان میرسد. البته به سبب سبک و مولفههای این داستان، جای برداشتهای دیگر و نسبتدادن دلالتهای دیگر به «موش» نیز باز است.
باز به همین علت، یعنی سبک داستان است که شخصیتپردازی به شکل مرسومِ آن در این داستان به چشم نمیخورد. به این معنا که آدمهای این داستان یا مانند مصاحبهگر و رییس کشور ماریانا، یعنی سورانو سسکه، با وجههای تیپیکال از قشری که نماینده آن هستند ظاهر میشوند یا مانند راوی و همسرش، تنها از بابت جنبه ادراکی و بدون خصوصیات ظاهری یا اخلاقی در داستان حضور دارند و درواقع، نماینده نوع انسان در این داستان هستند. البته همسر راوی مانند بیشتر زنان در داستانهای نویسنده، نگاه دقیقتری به امور دارد و در برزخِ راوی و دیگران گرفتار نیست.
«تله موش» داستانی است که اگرچه در بافتار، یکی از مناقشهبرانگیزترین مسائل مربوط به انسان امروز را دستمایه قرار میدهد، در فرم، تکنیک و بخصوص زبان، عملکرد شاخصی را به نمایش نمیگذارد و این انتخابی است که کموبیش در سایر داستانهای نویسنده نیز به چشم میخورد.