همسایه دس راستی بود که خبر داده، والا موقعی که با راننده معامله میکردُم کسی اونجا نبود. یه بار کیسهای سیمان میخواس بهش ندادُم از همون موقع کینه به دل داشته…
دو داستان کوتاه از حمید نیسی
بعد از چند دقیقه
«الو، برای آقای سلطانی مشکلی پیش آمده. اگه ممکنه بیایید شرکت.»
مرد جوان، بعد از تماس، کارش را ادامه داد و بقیۀ برگههای اخراجی را مهر و امضا کرد. بعد از چند دقیقه، زنی تقریباً چهلساله با اندامی کشیده و چادری که برعکس سرش کرده بود، سراسیمه از در جلوی تاکسی پیاده شد و پشت سرش دو دختر بیست و پانزده ساله با دمپایی و مانتوهای کوتاه و روسریهایی که روی شانههایشان افتاده بود، از ماشین پایین آمدند و به طرف در ورودی شرکت هجوم بردند. هر سه تا نگهبان را دیدند فریاد زدند:
«آقای سلطانی چیزیش شده؟»
«من نمیدونم. برید امور اداری.»
«امور اداری کجاست؟»
«اون روبهرو در چهارمی.»
زن جلوتر رفت و دخترها به دنبالش، برای اولین بار محل کار شوهرش را دید. به کارگاه که نگاه کرد فقط دود جوشکاری را در هوا دید و نورهایی که در گوشه گوشۀ تاریکی داخل سالن روشن و خاموش میشدند. از کنار مخزن بزرگی که روی یک کفی گذاشته شده بود گذشتند و زن در دفتر را باز کرد. مردی جوان که کت و شلوار مشکی مایل به سبزی تنش و سبیل سیاه پرپشتی روی لبهایش داشت، پشت میز نشسته بود. زن همانطور که چادرش را درست میکرد، گفت:
«چی شده؟»
مرد سرش را بالا آورد و با دیدن زن و دخترها فهمید که خانوادۀ سلطانی هستند:
«لطفا بفرمایید بنشینید.»
حرف که میزد دندانهای زرد او که لابهلایشان فاصلۀ زیادی بود نمایان میشد. زن و دخترها با هم گفتند:
«از سلطانی بگو.»
تمام اندام زن به لرزه افتاده و یک جا بند نمیشد. دخترها زیر بغل مادرشان را گرفتند؛ او را روی صندلیای که پشت میز روبهروی مرد بود نشاندند و خودشان دو طرف مادر ایستادند. زن همانطور که نشسته بود دائم پای راستش را تکان میداد و به میز ضربه میزد. دستانش میلرزیدند. به چهرۀ مرد نگاه کرد و گفت:
«حالا بگید چی شده؟»
«آقای سلطانی رفت داخل زمین.»
طوری حرف میزد که گویی به واقعیتی بدیهی اشاره میکند و انگار خواسته رازی را برای آنها بازگو کند، صدایش را پایین میآورد. زن و دخترها ساکت شدند و به مرد زل زدند، دختر بزرگتر گفت:
«الان چه وقت شوخیه؟»
«جدی میگم، خیلی راحت رفت داخل زمین.»
دختر کوچکتر گفت:
«مامان، این آقا دیوونه است.»
«من دیوونه نیستم و حقیقت رو دارم میگم.»
زن دستانش را روی میز گذاشت. کمی به جلو خم شد و گفت:
«مگه میشه؟»
«حالا که شده. حتی فرصت نداد این برگه رو بهش بدم.»
برگه را به طرف زن دراز کرد، یکی از دخترها برگه را گرفت و خواند و آن را به مادرش داد:
«مامان، بابا رو اخراج کردن.»
«به سلطانی گفتید؟»
«بله. باید میگفتم.»
«آخه چرا؟»
«من نمیدونم. تصمیم مدیریته.»
«فقط سلطانی اخراج شد؟»
مرد برگههای امضا شدۀ روی میز را نشان داد. زن میخواست از روی صندلی بلند شود ولی نتوانست خودش را کنترل کند. دخترها او را گرفتند. به مرد که نگاه کرد نفسش تند شد و ابروهایش را در هم کشید:
«چطوری رفت داخل زمین؟»
«روی همین صندلی نشسته بود. برگه را که نشانش دادم، چند ثانیهای به من زل زد، چشمانش سرخ شده بود، از روی صندلی بلند شد. با آن هیکل تنومندش روبهرویم ایستاد و بعد برگشت. نمیتوانست یک جا بند شود و توی دفتر میچرخید. نمیتوانستم به چشمانش نگاه کنم، خطوط چهرهاش در هم شده بود، باز به من نگاه کرد و با قدمهای بلند به سمت در رفت و خارج شد. به طرف کارگاه که رفت از دور دیدم انگار کمرش خم شده بود و کوتاه و کوتاه و کوتاهتر شد. مثل اینکه زمین دهان باز کرده و پلکانی جلوی پایش گذاشته بود. یکی یکی پلهها را رد میکرد.»
«شما هیچ کاری نکردید؟»
«چون کار زیاد داشتم برگشتم داخل دفتر و به کارهام ادامه دادم.»
زن به طرف در رفت و دخترها هم همراهش. مرد سراسیمه بلند شد:
«کجا میخواید برید؟
«جایی که رفت داخل زمین.»
مرد جوان مکان را نشانشان داد و دم در دفتر ایستاد. دخترها همراه مادرشان رفتند و وقتی نزدیک کارگاه رسیدند کوتاه و کوتاه و کوتاهتر شدند و رفتند داخل زمین. برگۀ اخراج سلطانی در هوا سرگردان میچرخید.
***
جدال
تنهایی و دلتنگی غروب جمعۀ آبادان آوار شده بودند روی سر یاسین. خورشید نور پریده رنگ و بیرمقش را روی برگهای سبز درخت اُکالیپتوس کنار پاسگاه انداخته بود. یاسین آرام و قرار نداشت. فکر اینکه سکینه وقتی بفهمد چه خواهد گفت کلافهاش کرده بود. هیچ مردی طاقت نگاههای سرزنشآمیز زن را ندارد، مرد زیر نگاه زن خرد میشود، ذلیل میشود.
خالو جبور روبهروی یاسین آن طرف باغچۀ گوشۀ پاسگاه نشسته بود. شصت سالی داشت. لاغر بود. طاسی جلوی سرش از زیر چفیۀ چهارخانه معلوم بود و پوست قهوهای پیشانی و گونه را چین و چروکهای زیادی میپوشاند. به یاسین نگاه کرد: «چقد یهدنده و لجوجی. هر حرفی میزنُم قبول نمیکنی. تا به مو گفتی گفتُم نکن یاسین. عاقبت خوشی نداره. دستت آلوده میشه. عادت میکنی، اما توی یهدنده فقط حرف خودته میزدی، گفتُم به خاطر عروسی دخترت ملیحه هم نه، اما گوشت بدهکار نبود، هنوزم که چیزی نشده، دل داشته باش.»
بلندبالا و سینهپهن و درشت بود. چشمها انگار دو کاسه خون، طوری کنار باغچه نشسته بود و سرگرم کلنجار با خود بود که انگار کسی از درونش قد برافراشته و حالا آمده روبهرویش چندک زده و یک بند حرف میزند. با لحنی آمیخته با سرزنش. صاحبخانه شکایتش را کرده بود. در خود فرو رفته و سربسته و از خود بیخود بود. تاب هیچ چیز را نداشت. تاب سرزنشهای خالو جبور را هم نداشت. آدم زمختی بود. حرف کسی را گوش نمیداد. از کنار باغچه بلند شد.
شب پاورچین پاورچین و ذره ذره آمده بود. نه یکباره. یاسین به آسمان خیره شد. با خشم فرو خوردهای دم سبیلهای خیسش را به زیر دندان گرفت و خایید. خالو جبور او را دنبال میکرد. دانههای درشت عرق صورت یاسین را تر و فشار عصبی نفس کشیدنش را سخت کرده بود. شقیقههایش را فشار میداد. غمی به جان او نشسته بود. حس ترس از تازیانه آن هم جلوی چشم دوست و دشمن، جلوی چشم هرکس و ناکس. گیج و منگ و بلاتکلیف رو به خالو کرد:
«میدونُم همسایه دس راستی بود که خبر داده، والا موقعی که با راننده معامله میکردُم کسی اونجا نبود. یه بار کیسهای سیمان میخواس بهش ندادُم از همون موقع کینه به دل داشته.»
«اشکال نداره خالو، بگو محتاج بودُم، چته؟ اینقد ترسیدی؟ مگه نگفتی سی چهل کیلو بیشتر نبوده؟ خون که نریختی.»
یاسین سرش را چرخاند و به اطراف نگاه کرد. دست پشت دست زد و آب دهانش را قورت داد:
«ای بر پدرت لعنت همسایۀ کثیف.»
دو گروهبان از کنارشان رد شدند. خالو جبور سلام کرد، اما یاسین سرش پایین بود. یکی از گروهبانها که چهرهای مسنتر داشت و لاغر و استخوانی بود نگاهی به یاسین کرد و از پلههای ایوان رفتند بالا.
یاسین دلنگران و تشنه بود. رو به خالو کرد:
«دیدی چی شد؟»
خالو دستش را روی شانۀ یاسین گذاشت:
«تو که داری خودت رو نفله میکنی. بابا، دزد سر گردنه که نیستی، یه نگهبان سادهای. جون میکنی. خون که نکردی، محتاج بودی.»
«دیشو سکینه گفت:
»نمیخوای فکری برا دخترت بکنی؟ داره میره سر زندگیش.»
گروهبان مسن از پلههای ایوان آمد پایین و ایستاد بغل یاسین:
«عجب دزد قهاری هستی، مگه میله گرد کیلویی چنده؟»
شلوارش را بالا کشید و منتظر جواب نشد، رو به خالو گفت:
«حاجی ، زودتر تمومش کن.»
خالو جبور دستش را روی سینهاش گذاشت و با سر جواب داد. یاسین دم فرو بست و سر به زیر انداخت و خاموش ماند. با خودش گفتوگو میکرد، جدالی میان خویش و خویشتن. هر دو پرتوان و نیرومند نهیب میزدند و میخروشیدند، راه گریز باید جست. این گفتوگو خستهاش کرده بود:
«جونمو به لبُم رسوندی. حالا چه کار کنُم؟ خودمو بکُشم؟»
تو رو میکشند، نه اینکه سرت رو ببرند،نه. وقتی که دستت نباشه، تو دیگه زنده نیستی. تو با دستات زندهای، سکینه هم با دستای تو زندهست. بی دست هم میشی. تکون بخور. فکری بکن. زیر شلاق کبودت میکنند. ای همه بازو کلفت کردی که چی؟ پس معطل چی هستی؟»
خالو جبور سرنگهبان را میشناخت و اجازهاش را گرفته بود و آورده بودش داخل حیاط پاسگاه تا با او صحبت کند. هر زمانی یاسین بلند میشد و قدم میزد خالو جبور با نگرانی به او نگاه میکرد. خالو دستش را به دیوار گرفت و بلند که شد زانویش ترق صدا کرد، عرق از جلوی سرش راه افتاده بود و از کنار بینی شره میکرد روی سبیل نازک سفیدش. با گوشۀ چفیه عرق پیشانی را گرفت. برق لولۀ تفنگ زیر نور چراغ دم در به چشمان یاسین نشست. شک را باید در خود میکشت. رفت طرف در. خالو گفت:
«کجا میری؟»
«مستراح.»
توالت نزدیک در خروجی بود. سرباز دم در وارفته و بیحال پاها را از هم باز کرده بود و قنداق تفنگش را روی زمین گذاشته بود. منگ خواب و خسته به چراغهای تابلوی آتشنشانی نگاه و سعی میکرد از بستهشدن پلکهایش جلوگیری کند. یاسین دم در رسید. برگشت نگاهی به خالو کرد. لوله تفنگ را با دست چپ گرفت و مشت گره کردۀ راست را به گیجگاه نگهبان نشاند. خالو خودش را جمع و جور کرد و دوید به طرف در اما یاسین از میان اتومبیلها رفت سمت آتشنشانی و تفنگ را همانجا پرت کرد و پشت ساختمان ناپدید شد.