دستم را گرفتم به دیوار و از روی زمین بلند شدم. خودم را تکاندم. باد لباسهای سربازی ماهان را که روی بند پهن کرده بودم تکان میداد. آب از لباسها چکه میکرد روی موزاییکها. اُورکت ماهان را هم انداختم توی لگن و رویش پودر و آب ریختم. از جیب پارهاش سیگاری افتاد توی لگن. از آب درآوردمش…
یاماهای قرمز
داستان کوتاهی از:
فاطمه آزادی
بعد از فوت عمه، دخترعمههایم دوچرخۀ سعید را برایم فرستاده بودند. هنوز خط ِسعید را که روی دستههای چرخ حرف اول اسم من و خودش را نوشته بود میشد دید. «ل. س» ماهان دوچرخه را بلند کرد و گذاشت وسطِ حیاط و گفت: «لباسای من یادت نره.» شلنگ آب را گرفتم روی دوچرخه. حبابهای کف لامپهای روشنی شده بودند که از دوچرخه میافتادند روی زمین و در ثانیهای زیر نور محو میشدند. دوچرخه قرمز را بلند کردم و گذاشتم توی ایوان زیر آفتاب. رنگ بعضی جاهای دوچرخه پریده و آهن سیاهش معلوم بود. نشستم روی زین. پاهایم را گذاشتم روی رکاب، به چپ و راست خم شدم ولی نتوانستم خودم را روی دوچرخه نگه دارم. دوچرخه کج شد. افتادم روی زمین. به دور و برم نگاه کردم. سرم را که بلند کردم، نورخورشید میزد توی چشمهایم. آفتاب همه جای حیاط را گرفته بود.
سعید گردن کشید و دستش را سایبان کرد و به خورشید که وسط آسمان بود نگاه کرد. زود چشمهایش را بست. «لیلی! یواشتر! خیلی داری تند میری. دوچرخه رو میندازی تو چاله چولهها.»
دستم را گذاشتم روی بوق دوچرخه. سعید گفت: «دفعه بعد برات درستش میکنم. بوقش خرابه.»
از روی زین بلند شدم. گفتم: «میخوام وایساده برونم. مثل تو…»
سعید گفت: «واسه تو زوده. ترمزش رو بگیر. نمیتونی پاتو بگیر بالا تا خودم ترمز بگیرم.»
گفتم: «قرار شد دوچرخهسواری یادم بدی. نه اینکه زهره ترَکم کنی.»
هر چه ترمز دوچرخه را گرفتم، سرعتش کم نشد. جیغ کشیدم. با دوچرخه محکم خوردم به دیوار. صورتم کشیده شد روی دیوار سیمانی. ازجیغ و گریهام عمه بیرون آمد.
گفتم: «عمه ببین چی کار کرد. میخواستم دوچرخهسواری یاد بگیرم. اگه مامانم بفهمه دیگه نمیذاره بیام اینجا.»
سعید زیرگوشم گفت: «چیزیت نشده دختر. میرم یه کم یخ بیارم تا سوزشش بیافته.»
عمه دوچرخه را از دست سعید کشید. گفت: «بدش به من این ابوطیاره رو. با این قد و بالات برای تو کوچیک شده. لیلیجون هر وقت با ماشین اومدیم واست میآریمش.»
دست گذاشتم روی گونهام که میسوخت. انگشت کوچکم را توی انگشت عمه قلاب کردم. گفتم: «عمه قول انگشتی بده.»
عمه خندید. گره روسریاش را محکم کرد. «قول. قول. تا حالا کی عمهات بدقولی کرده؟ حالا هم که چیزی نشده عمه. پاشو بریم ببینیم باقالیها پختهن؟ گلپَرم واست گذاشتم کنار.»
ازخانۀ عمه که برگشتیم با بابا، داداش و خواهرهایم یک عکس دستهجمعی جلوی میدان توپخانه گرفتیم. مامان وقتی عکس را دید گفت: «واسه چی رفتی جلو داداشت وایسادی؟ اصلاً اون پیدا نیست.»
گفتم: «داداش امیر قدش بلندتره.»
دست گذاشتم روی گونهام. فکر کردم که مامان اصلاً ندید و چیزی نفهمید.
دستم را گرفتم به دیوار و از روی زمین بلند شدم. خودم را تکاندم. باد لباسهای سربازی ماهان را که روی بند پهن کرده بودم تکان میداد. آب از لباسها چکه میکرد روی موزاییکها. اُورکت ماهان را هم انداختم توی لگن و رویش پودر و آب ریختم. از جیب پارهاش سیگاری افتاد توی لگن. از آب درآوردمش.
سعید لباسهای سربازیاش را گذاشت توی ساک. جعبۀ سیگار بهمن را هم گذاشت توی جیب بغل ساک. نگاهم کرد و چشمکی زد. گفتم: «سعید همۀ پسرایی که میرن جنگ از این کُتای گنده میپوشن؟»
«بهش میگن اُوِرکت.»
«لباسای کلاهکَجا قشنگه.»
«اونا تکاورن. از کجا دیدی؟»
«تلویزیون همهش رژه نشون میده. همینطور که مشق مینویسم میبینم. لباس خلبانام خیلی قشنگه.»
سعید یک بسته نوار قرمز رنگ را از جیب اُورکتش درآورد و داد دستم. «نگهدار وقتی دوچرخه رو مامانم برات آورد بپیچ به دستههاش.»
«هنوز که یاد نگرفتم. ایندفعه که اومدیم خونهتون، تو کنار وایسا خودم تنهایی سوار شم.»
سعید ایستاد کنار در اتاق، فکر کردم که چهقدر قدش بلند شده است.
سرم را که بلند کردم ماهان از در اتاق آمد بیرون، تکیه داد به چهارچوبِ در. «باز داری با خودت حرف میزنی. این دوچرخه زهواردررفته رو از کجا گیر آوردی، نکنه مال بچهگیهات بوده؟»
«بیا پشت چرخ رو بگیر. هر کاری میکنم نمیتونم خودمو روی دوچرخه نگه دارم.»
ماهان لولۀ خودکار را توی ظرف کف کرد و فوت کرد. گفتم: «بچه که بودی وقتایی که خواب بودم حباببازی میکردی، همۀ لباساتم خیس میکردی.»
ماهان دوچرخه را بلند کرد. «عجب سنگینهها. من یه ساعت دیگه باید برم. واسم تأخیر میزنن. نه ناهار داریم نه این لباسا خشک شدن. اونوقت یاد بچگیات افتادی.»
لیوان کف را از دست ماهان گرفتم. چندتا فوت محکم کردم، حبابها مثل توپهایشیشهای هفترنگ پخششدند توی هوا. عکس حوض افتاده بود تویشان و زیر نور مثل ستاره میدرخشیدند و بعد از چند لحظه میترکیدند.
لب حوض نشسته بودم و توی کف لیوان فوت میکردم. به نازیلا و زیبا و زیور میگفتم: «بچهها بیاین حبابها رو بگیرین. هر کی بتونه بگیره، میدم خودش فوت کنه.»
مامان از پنجرۀ آشپزخانه سرش را کرد بیرون. «پاشو بیا تو آشپزخونه. کار دارم.»
سیبزمینیها را پوست میگرفت و حلقه حلقه میکرد. گفتم: «بازم میخوای تاسکباب درست کنی؟ من که دوست ندارم. همهش سیبزمینیه. کبابش کجاس؟»
مامان قابلمۀ رویی کوچکی را از توی سبد ظرفها برداشت. سیبزمینیها و گوجههای حلقه شده را چید کف قابلمه. «فردا صبح زود باید بری تو صف گوشت.»
در یخچال را باز کردم. به لیوانهایی که تویشان شربت آبلیمو ریخته بودم نگاه کردم. هنوز یخ نزده بود. «یه عالمه زن و مردای غُرغُرو. همه چپ چپ نیگام میکنن. همهش که نباید من برم. اوندفه یه پیرزنه میگف نیگا دختره چشم سفید رو، پا شده اومده تو صف گوشت.»
مامان گفت: «پس کی بره؟ بابات که از صبح تا شب تو چاپخونه است. داداشتم صبحیه. منم که گیرشما چهارتام.»
«اگه برم اول دبیرستان، منم صبحی میشم. دیگه هیچکی نیس بره تو صف گوشت.»
«نهم رو که خوندی، باید شوهر کنی. دبیرستان بی دبیرستان.»
رفتم زیر پلههای آهنی توی حیاط نشستم. «میخوام درس بخونم. معدلم نوزده و بیستوسه صدمه. میخوام دکتر بشم.»
مامان گفت: «آَره باید دکتر بچههات بشی. پریشب شیرینیخورون دختر احترامخانم بود. تازه پری دو سال هم از تو کوچیکتره.
زیر لب گفتم: «دکتر که شدم میرم جنگ برای مداوای سربازا پیش سعید.»
مامان گفت: «حواست به خواهرات باشه، آقا نجف روغن کوپنی میده.»
دوچرخهای را که توی دفتر نقاشیام کشیده بودم با مدادرنگی قرمز رنگ میکردم. سرم را بالا گرفتم و مامان را دیدم که چادر به سر از در اتاق میرفت توی حیاط. گفتم: «مامان زود بیا. فردا امتحان دارم. هیچی نخوندم. از آقانجف نون قندیام بگیر.»
جلو آینه دستۀ موهای قرمزم را بافتم و انداختم پشت سر. ماهان پوتینهایش را گذاشت توی ایوان. گفتم: «نمیشد دو روز بیشتر بهت مرخصی بدن؟ دیشب اومدی حالام داری میری.»
«اینا رو باید به فرماندهمون بگی. به تو که بد نمیگذره. دوچرخهسواری که میکنی. موهات رو هم که قرمز کردی. عشق میکنی واسه خودتا.»
«نباشی هم حواست به همه چی هست.»
«مامان دیرم شد. نزدیک یازدهس. باید یک اونجا باشم. اَکه هی. باز برام تأخیر میزنن.»
ساعت هنوز یازده نشده بود توی مدرسه بودم. زنگمان ساعت دوازده و نیم میخورد. تا ساعت پنج و نیم دلم از گشنگی ضعف میرفت. با خودم میگفتم امشب تا ته شام را میخورم، هر غذایی باشد. مامان توی بشقاب ملامین یک کفگیر برنج سفید کشید. یک کاسۀ کوچک ماست هم گذاشت کنار دستم. نان و برنج را یکجا قورت دادم. دهانم که به جِزجِز افتاد کاسۀ ماست و پشتش یک لیوان آب را سر کشیدم. مامان گفت: «فردا شب خواستگارا ساعت هشت میآن. جلوشون اینجوری چیزی نلمبونی.»
غذا توی گلویم گیر کرد. افتادم به سرفه. «صد دفه گفتم میخوام درس بخونم.»
مامان گفت: «فردا که از مدرسه اومدی آب داغ میکنم اون موهای چربت رو هم بشور. دستاتم لیف صابون کن.»
دست گذاشتم روی جوش کنار بینیام. بدجوری درد میکرد. ناخنم را فشار دادم روی جوش. صدای ترکیدنش و پخششدن چرک را که مثل خیسی چسبناکی بود حس کردم. مامان داد زد: «اون صورتت رو که از ریخت انداختی.»
تا آخر شب که بابا از چاپخانه برگشت زیر پتو فینفین میکردم. مامان گفت: «هر دختری وقت شوهردادنش گریه میکنه.»
باباگفت: «هنوز نُهمشم نخونده. خیلی بچهس. بگو نیان. اصلاً نمیشناسیمشون.» مامان استکان چای را گذاشت جلو بابا. «میدونی امروز پشت ورقۀ اسم و فامیلش چی نوشته بود؟ نامه برای آقا سعید. وقتی مینوشته امیر از دستش چنگ زده.»
سرم را از زیر پتو آوردم بیرون: «خانم مدیر گفته برای اینکه به سربازا روحیه بدیم، هرکی یه نامه بنویسیه. منم برای سعید نوشتم.»
انگار حرفم را نشنیدند؛ شاید هم شنیدند و به روی خودشان نیاوردند. بابا استکان چای را برگرداند توی قوری. «هنوز که چیزی نشده. بگو میخواد درس بخونه.»
«اگه به خاطر سعید میگی آبجیت تا حالا هیچ حرفی نزده. اون پسره یه لاقبا هم که پاشده رفته جنگ.»
بابا شانههایش را مالید. «سعید سربازه. تا سربازیش تموم شه، لیلیام یه کم بزرگتر میشه. شاید یه کم حقوقم بیشتر شه. لیلی بتونه درسش رو ادامه بده.»
«فکر اون سه تا دختر دیگهت رو کردی که پشت سر این دخترن؟»
همان شب خواب دیدم که خواستگارها توی اتاق نشستهاند و حرف میزنند که یکدفعه سعید با لباس جنگی و تفنگ آمد توی اتاق. رنگ مامان پرید. تفنگش را گرفت طرف نادر و مادرش. «بیرون. خیلی مونده تا این بچه شوهر کنه.»
بعد چادر سفید را از روی سرم کشید و انداخت کنار دیوار. «خانم دکتر برو به درس و مشقت برس. اگه میخوای دکتر بشی باید خیلی درس بخونی.»
روپوش سفیدی را که سعید آخرین بار از جبهه آورده بود، هنوز نگه داشته بودم. گفته بود: «از یه بیمارستان صحرایی که بمباران شده برداشته.» هر بار لباس میشستم روپوش سفید را میانداختم توی لگن. آب که رویش را میگرفت میچلاندم و چند بار میتکاندم و پهن میکردم روی بند. لباسهای سربازی ماهان را روی بند صاف کردم. پتوی سربازیاش را گذاشتم توی ساک. «از این به بعد پنجشنبه جمعهها میام دیدنت. آخه تو دیر به دیر میای.»
ماهان از توی آشپزخانه آمد توی اتاق. لقمۀ نانی را که توی دهانش چپانده بود قورت داد. «میخوای پاشی بیای شاهرود که چی؟ تو بر و بیابون؟ نمیشه زیاد زنگ بزنم. این همه آدم. فقط دو دقیقه میشه تلفنی حرف زد. سربازیام تموم شه میخوام برم سفر. یادته که یکی از آرزوهامه.»
با خودم گفتم: «هرکی که رفت سفر دیگه برنگشت. سعید، بابات. نکنه توام از همون جا منو بذاری و بری؟ مادربزرگم میگفت، سفر آدما رو سِحر میکنه، دلشون بیقرار میشه و نمیتونن یه جا بند شن.»
«مامان چرا اینقدر با خودت حرف میزنی؟»
گفتم: «پتوت حسابی تمیز شد. نرمکنندهم بهش زدم. همون بویی رو داره که دوست داری. بوی هلو.»
خودم را زیر ِپتو جمع کردم. پرزهای پتو میرفت توی صورتم. نازیلا و زیبا، زیر پتو نشسته بودند و سرفه میکردند. چشمهایمان میسوخت. مامان گفت: «مگه دیشب بهت نگفتم فتیلۀ چراغ علاءالدین رو بکش پایین، نفتش کمه؟»
دست کشیدم روی صورتم. انگشتانم سیاه شد.گفتم: «از پشت طلقش شعلهش آبیِ آبی بود. مثِ موجای دریا.»
مامان گفت: «شوهرتم بدم، برت میگردونن. چرا تو ذوق کار ِخونه رو نداری؟ لااقل بیا نیگا کن من چیکار میکنم.»
بعد خاک قندها را ریخت توی قابلمه. قابلمه را پر از آب کرد. «حواست باشه سر نره گاز رو نوچ کنه. تمیز کردنش کار حضرت فیله.»
خاک قندها که غلیظ شد، مامان ته سینی بزرگی را چرب کرد و شهد را ریخت کف سینی. دفتر و کتاب ریاضیام را باز کردم. مامان گفت: «هیچ هنری نداری. مگه بهت نمیگم نیگا کن ببین چیکار میکنم.»
همانطور که مدادم را میتراشیدم گفتم: «اینا رو که خشک شدند، با قندچین تکهتکه میکنی و میریزی توی قندون. میدونم تو هر قندون باید هشتتا تیکه بریزم.»
ماهان عکسی را که توی پادگان گرفته بود نشانم داد: «اگه گفتی کدومشون منم؟ دوره آموزشیم بیست روز دیگه تموم میشه. بعدش تقسیم میشیم.»
زیرِ لب گفتم: «لابد بعدش میری. خیلی زود. اگه یه دفعه به سرت بزنه که بری دنبال بابات چی؟ بعد از مفقودشدن سعید هر بار به عکس دستهجمعیمان توی خانۀ عمه زل میزدم مادربزرگ میگفت:« نباید وابستۀ آدما بشی دختر؛ دلبستهشون باش.»
نادر دیوار ِاتاق را با عکس هنرپیشههای چشم بادامی سریالهای ژاپنی پر کرده بود. عکس خودش را که کلاهحصیری سرش بود گذاشته بود وسط همۀ عکسها. میگفت: «شبیه اینا نیستم؟ اصلاً قیافهم مو نمیزنه باهاشون. این آدما روهیچ سختیای از پا در نمیآره.»
تلویزیون را روشن میکرد و میگفت: «الان اون سریال ژاپنیه شروع میشه. زناشون بیشتر از مرداشون کار میکنن. اینجا موندن فایده نداره. همه دارن میرن ژاپن. پول اونجاست. پیکان داره از رده خارج میشه.»
گفتم: «آخه تو که کاری بلد نیستی جز خرید و فروش لوازم یدکی پیکان. به جای پیکان یه ماشین دیگه میآد. مردم که بدون ماشین نمیمونن.»
از نادر هیچخبری نشد. روزها دست ماهان را میگرفتم و با همان عکسِ نادر که کلاهحصیری سرش بود، میرفتیم در خانۀ آدمهایی که از سفر ژاپن برگشته بودند یا راهی سفر بودند. هیچکس نادر را نمیشناخت و خبری نداشت. شاید اصلاً نرفته بود ژاپن و با یک زن ژاپنی ازدواج کرده بود. بعضی شبها خواب عروسی نادر را میدیدم. کنار یک زن ژاپنی نشسته بود. عروس خیلی سفید بود و ابروهای کوتاهی داشت. در گوش هم پچپچ میکردند و میخندیدند. بعد از یک سال که از نادر خبری نشد رفتم دادسرا. جلوی دادسرا زنهایی که شوهرهایشان رفته بودند ژاپن شکایت مینوشتند. کاغذی گرفتم و شروع کردم به نوشتن شکایت. «اینجانب لیلی …»
چند تا زن دیگر هم بالای سرم ایستادند. گفتند: «برای ما هم مینویسی؟»
بعد از نوشتن پول هم دادند. روزهای بعد عریضههای بیشتری نوشتم. اما شکایت خودم را هیچوقت ننوشتم. ماهان را میگذاشتم مهدکودک. صبح زود میآمدم جلوی دادگاه. درسم را هم ادامه دادم. مشاور حقوقی خانواده که شدم مادر نادر بعد از یازده سال گفت: «اگه میخوای شوهر کنی برو شوهر کن.»
همان روزی که عقدم کرده بودند سعید مفقودالاثر شد. چند ماه قبل که عمه مرد، دوچرخه را قفل و زنجیرشده توی زیرزمین خانهشان پیدا کردم. پلاک سعید را انداختم به دستۀ دوچرخه. هر چه کلنجار رفتم نتوانستم خودم را روی دوچرخه نگه دارم. چند بار افتادم روی زمین. باز سوار شدم. فرمان را گرفتم. نمیتوانستم تعادلم را حفظ کنم. باز بلند شدم. یک بار دیگر. در نهایت توانستم نیم دوری توی حیاط بزنم. ماهان لباس سربازیش را پوشیده بود. گفتم: «بعد آموزشی یه هفته مرخصی داری. مرخصی میگیرم با هم بریم دربند.»
ماهان گفت: «خودت تنها برو ببین چه کیفی داره سفر.»
دست زد به لباسهایش: «اینارو که نمیشه پوشید. از دیشب گفتم بشور و بنداز خشک کن ولی اینقدر کشش دادی که هنوز آب ازش میچکه. مجبورم اون کهنهها رو بپوشم.»
توی حیاط برایم سلامی نظامی داد. خواستم بگویم از فردا میخوام با دوچرخه برم سرِ کار. اما قبلش باید دوچرخهم رو رنگ کنم. قرمز. قرمز خوبه؟ اما حرفی نزدم و حرف مادربزرگ توی گوشم پیچید که هر بار اسباب و وسیلههای صندوق فلزیاش را جمع و جور میکرد پشت هم میگفت: «وفای جنس و اثاث بیشتر از آدمیزاده.»