یک افسانه
داستان کوتاهی از:
حمید نیسی
کار هر شبم شده دراز کشیدن روی تخت، سیگار دود کردن و زلزدن به چهرۀ قابگرفتۀ افسانه؛ چهرهای که آکنده از لبخند بود:
«نمی دونم چنین بلایی چرا باید سر ما بیاد، مگه چه گناهی کردیم که مستحق چنین بلایی بودیم؟»
روی تخت مینشست و هر زمان مرا میدید این را میگفت و بعد سکوت میکرد. ملافۀ سفید را تا روی سینهاش میکشید و چنان آن را با دستهایش به چنگ میگرفت که انگار داشت من را مچاله میکرد. لبۀ تخت مینشستم و سرش را به سینهام میفشردم. موهای خرماییاش را که قسمتهایی از آن داشت خاکستری میشد با انگشتانم شانه میکردم. زنی ندیده بودم در سن سیسالگی پیر باشد اما افسانه…
مفصل انگشتهای بیرنگش ورم داشت و ناخنهای خشکیدهاش زردرنگ بود. پیری زودرس، قیافهاش را از ریخت انداخته بود. با چشمهای خمار و چروکهای برآمده دو طرف بینی و لبهای ترکخورده که رنگ نداشتند و ابروهای انگار پاکشده. شانه کردن موهایش را دوست داشتم. قبل از بیماری و آن حادثۀ مصیبتبار وقتی از حمام بیرون میآمد با سشوار موهای پرپشتش را خشک و بعد از شانهکردن آنها را پشت سرش جمع میکردم. او هم جلوی آینه به صورتش پودر میزد. با موچین ابروهایش را پاک میکرد و آخر سر به دستها و پاهایش کرم میمالید. همیشه هم با صدای صافی که داشت ترانهای را میخواند. روزگار آنوقتها سر سازگاری داشت. با حقوق ماهی سه چهار میلیون زندگی میکردیم.از اول ازدواج با من شرط کرده بود:
«حمید، تا پنج شش سال نمیخوام بچهدار بشم.»
و من هم از خداخواسته چون اصلاً حوصلۀ بچه را نداشتم. هر موقع از بیرون میآمدیم افسانه حتی آرایشش را پاک نمیکرد و حرص داشت خودش را بیاندازد توی بغلم. کارگر راهآهن بودن این مزیت را داشت که هر زمانی میخواستم میتوانستیم با قطار آن هم در یک کوپۀ اختصاصی برویم مسافرت. آن روزها برای من و افسانه آسمان شب هم آبی بود. کوچکترین چیزی ذوقزدهاش میکرد، مثل چشیدن یک جور بستنی جدید و هرگاه این اتفاق میافتاد انگشتهایش را در هم قفل میکرد. هنوز بعضی حالتهای دخترانه در قیافهاش دیده میشد و ادا اصولهای بچگانهای را داشت، مثلاً گاهی وقتها موقع حرفزدن کف دستش را با آب دهانش تر میکرد و انگار بههمریختگی و پخش پلا بودن چیزهای خانه برایش مهم نبود. اجزای چهرهاش دوستداشتنی و جذاب بودند و انگار که هنوز جا نیافتاده بودند.
شب اگر خوابم ببرد صبح با حس بدی بیدار میشوم. حس گندیدگی، پوچی، بیمصرفی و اضافه بودن و تا بیدار میشوم روی بالش افسانه دنبال تارهای موی خرمایی و بلندش میگردم مثل روزهایی که صبحها بیدار میشدم و آن تار موهای چسبیده به بالش و افسانه را میدیدم که داشت بساط صبحانه را میچید. پشت پنجرهها را خاکگرفته و اجاق زیر خرت و پرتها پیدا نیست. در خانه را که باز میکنم سکوت وحشتناک دم در بغلم میکند و روی تخت میخواباندم. به پردههایی که از خاک خاکستری شدهاند خیره میشوم، شاید خواب پشت آنها پنهان باشد. ذهنم پشت آنها را کاوش میکند، پشت عکس خودم و افسانه، مژههایم به جستوجو تکان تکان میخورند. پرتو ضعیف نور از پنجرۀ کوچک اتاق دزدکی به داخل میآید و سایهای شوم و ملالانگیز بر همه چیز میاندازد. قوای جوانیام تحلیل رفته و تحمل خیلی از چیزها را ندارم.
تا سرش را روی سینهام میگذاشتم به هق هق میافتاد. به پشتی تختخواب تکیهاش میدادم و لیوانی آب برایش میآوردم تا جرعهای بنوشد ولی سکوتش من را میکشت. فقط نگاهم میکرد و پلک میزد. میماندم که آیا از پیشش بروم یا در کنارش بمانم. تکیده شده بود و گونههایش فرو رفته بودند. سال گذشته یکدفعه ده کیلو کم کرد و نحیف و رنگپریده شد. بعد از آزمایشات بسیار دکتر گفت:
«غدهای به اندازۀ یک تخممرغ زیر بغلش رشد کرده و سرطانی است.»
و بعد ادامه داده بود که باید تحت معالجات درازمدت قرار بگیرد ولی ممکن است حتی بعد از این معالجات هم دوام نیاورد. و افسانه از آن روز ساکت شده بود. نمیدانستم در سرش چه میگذرد. دیگر لبخندی روی لبهایش ننشست و فقط با نگاهش من را میسوزاند. ارتباط با همه را قطع کرد حتی با همسایهها. شبها بیدار میشد و مینشست به یک جا خیره میشد. با ترس و دلهره سرکار میرفتم و زمان برگشت میدیدم روی کاناپه نشسته و صورتش را بین دستهایش گرفته و گریه میکند. قطرههای اشک از لای انگشتهایش سرازیر میشد و زیر لب چیزی میگفت. بلندش میکردم و روی تخت میخواباندمش. از غذا خبری نبود. یا املت درست میکردم یا از بیرون سفارش میدادم. با اصرار زیاد یکی دو لقمه به او میدادم که جواب پرسشهایم را با نگاه و سکوت میداد. هم برای روحیۀ خودم و هم به خاطر افسانه یک ماه سرکار نرفتم.
امشب، چهلمین شب از پرواز افسانه است. توهمات بیخوابی را لعن میکنم. به هول و هراسی که در ذهنم برمیانگیزد بد و بیراه میگویم. زندگی ملالآورم به پاره پارههای خاطرات بدل شده. هیچ چیز برایم نمانده جز خاطره و تداعی اتفاقاتی که افتادهاند. ای کاش میتوانستم فراموش کنم این بیخوابی از زخمهای کهنه است و با افسونش از گور قصههای کهنه را زنده میکند؛ زخمهایی که نمیتوانم فراموش کنم.
و آن حادثۀ مصیبتبار بورس به سیاهترین ناامیدیها انداختمان. دیگر هر دویمان عبوس شده بودیم و ناراحت و گرفته. مدام در حالی بودیم که انگار هر لحظه دعوایی راه خواهد افتاد. او عصبانی مزاج و بدقلق شده بود و دهانش فقط برای گفتن بدترین کفرها باز میشد. از اولین روز مرخصیام با بردن تمام مدارکم صبحهای زود جلوی کارگزاری مینشستم و به آنها التماس میکردم:
«به خدا سود نمیخوام. فقط پولهام رو میخوام.»
به هر دری میزدم جوابی نمیگرفتم و فقط گذشت ساعتها را تماشا میکردم. هر گاه برمیگشتم او را میدیدم در خانه آرامآرام راه میرفت و به روکش نایلونی آباژورها خیره بود که انگار اولین بار بود آنها را دیده. تلویزیون روشن بود ولی نگاهی به آن نمی کرد؛ چای برای خودش ریخته بود اما فنجانش آنقدر روی میز وسط هال مانده بود تا یخ کرده بود. بعد از شروع بیماری درد را مثل هر کس دیگری تاب میآورد اما زندگیاش را طوری میگذراند که دیگر باب میلش نبود. دوران غریبی از زندگیاش را میگذراند. چند روزی به پایان مرخصیام مانده بود. از بیرون که آمدم دیدم جلوی پنجره نشسته و به پرواز کبوترها در آسمان نگاه میکند. مرا که دید گفت:
«دوست دارم مثل اونها پرواز کنم و از اینجا برم.»
من برای تأمین مخارج عمل در بورس سرمایهگذاری کردم اما گرفتار شدیم و وقتی جریان را فهمید بیشتر فرسوده شد. دورانی را طی میکرد که در مهمترین بزنگاه عمرش باید تصمیمش را میگرفت. شبی روشن در آخرهای مرخصی یکماههام بود، بی هیچ ابری و با اندوهی غیرعادی، نیمههای شب، روشناییهای مغازهها به تندی خاموش میشدند، برای فرار از فکرهای شکست میخواستم بروم بیرون قدم بزنم. زمان بیرون رفتن افسانه به چشمانم نگاه کرد و گفت:
«حمید، امشب احساس میکنم به هیچی تعلق ندارم.»
و چهرهاش را رو به پنجره برگرداند. گونههایش را بوسیدم و رفتم بیرون.
نزدیک خانه صدای زنی با جیغی وحشیانه، عصبی و ممتد خلوت من را برهم زد. صدا از پنجره طبقه سوم ساختمانمان، طبقۀ ما بود. او با همان قد بلند و پاهای برهنه، گیسوان طلاییاش و تنها تنپوش توریشکل که در هوای گرم و خفه و ساکن آن شب هیچ جنبشی نداشت و چشمان سیاه و بزرگ روی زمین افتاده بود. چنان گیج و مبهوت بودم که نمیتوانستم از حالتی که با شنیدن صدای جیغ پیدا کرده بودم دربیایم. برای چند لحظه نگاهم روی چهرۀ خونین افسانه سکته کرده بود. پاهایم شل شده بودند و جلویم را به سختی میدیدم. با قدمهایی سنگین دو زانو روی زمین نشستم و سرم را به گیسوان او چسباندم و با صدای بلندی همچون فریاد شروع به گریه کردم.
لبۀ تخت مینشینم و به خرت و پرتهای داخل اتاق که خاک گرفتهاند خیره میشوم، چهرۀ خودم را در آینه نگاه میکنم، آدم زندهای هستم با امیال مردگان و مردهای هستم با امیال زندگان و این تناقضی است بر چهرۀ من. از جا بلند میشوم، مثل روح مقتولی که خونش پایمال شده، در اتاقهای این خانۀ تاریک که دیگر مال من نیست چرخ میزنم و پارههای ژندۀ زندگیام را روی زمین به دنبال میکشم. داخل بالکن میایستم. آسمان شروع به گریستن میکند، میگرید و میگرید تا صورتها میان آن نمایان میشوند. صورتهای عجیب و مبهم همچون خاطرهای غمبار، خاطرۀ ایستادن در صف کارگزاری مفید و واریز تنها سرمایهام یعنی خانهام برای آن نقابداران پشت باجههای ثبت نام.
احساس عجیبی دارم. احساس میکنم عروسک خیمهشببازیام که تارهایی نامریی به هر طرف که مایل نیستم مرا میکشند. به هر سو که نمیخواهم بروم هُلم میدهند و آنچه را که دوست دارم و داشتهام از من میگیرند. تنها و خسته به اتاقم برمیگردم و بی آنکه بدانم چه میکنم لباس میپوشم و بیرون میروم. از نزدیک جایگاه بنزین میگذرم، صدای کوبش وحشیانۀ قلبم را میشنوم. شقیقههایم به سنگینی میتپند و حس میکنم که چشمانم از حدقه بیرون میزنند. ظرفی چهار لیتری بنزین میخرم و به دفتر کارگزاری میرسم، هوا روشن میشود و سیلی از نقابها به شکل صورتهایی به خیابان سرازیر میشوند. من با اندوه خودم را برای مرگی آماده میکنم که هیچ چیز نمیتواند تا ساعتی دیگر به تأخیرش اندازد.