آنچه در داستان لوکیس بیش از همه به چشم میآید، بانویی است که شاید در ظاهر اغواگریهای دردسرساز نداشته باشد، اما بهتدریج سویۀ دیگر وجودش را به نمایش میگذارد. قهرمان مرد داستان نیز بسیار مستعد رو کردن لایهای از شخصیت خویش است که طبع حیوانی او را نشان میدهد…
یادداشتی بر کتاب «لوکیس و چند داستان دیگر»، نوشته پروسپر مریمه، ترجمه محمود گودرزی، نشر افق
تصویری از تناسخ زنی شهرآشوب
سعیده امینزاده
«لوکیس» وقتی نوشته شد که رمانتیسم اوج گرفته بود و سلیقۀ اروپای نیمۀ دوم قرن نوزدهم به قصۀ بانوان نجیبزادهای که متهورانه کلیشههای جامعۀ خود را پس میزدند، تمایل داشت. پروسپر مریمه به همین خاطر ابتدا «کارمن» را نوشته بود. رمانی که منجر به خلق اپرایی شد که موسیقی عصر خود را متحول کرد. کارمن زنی جسور بود که میتوانست کشوری را با اشارهاش دستخوش بحران کند. اما مریمه در آثار بعدیاش راهی دیگر در پیش گرفت. او به این زن شهرآشوب پر و بال بیشتری داد و در رمان کوتاه «لوکیس» قدرت استحالۀ انسان به یک دیو را در اختیار او قرار داد. زنِ قدرتمند و اغواگر قصۀ مریمه، مسیری بر خلاف داستان دیو و دلبر میپیمود و نیروهای حیوانی خفته در آدمی را بیدار میکرد و به حرکت وامیداشت.
مریمه از پیشگامان رمانتیسم به شمار میآمد و در کنار آن، آثار گوگول و پوشکین را به فرانسوی برگردانده و شیفتگی خود را به رئالیسم انتقادی روسی در آثارش ثابت کرده بود. نویسندهای که یکسوم پایانی عمر حرفهای خود، در جستوجوی ردّی از ابرانسان در قصههای فولکلور بود. لوکیس برای او نمونهای ایدهآل از قدرتهای مافوق طبیعی نهفته در آدمی محسوب میشد. موجودی، نیمه انسان و نیمه حیوان که همزمان توانمندیهای هر دو را داشت. او میتوانست در عین اینکه عواطف انسانی قوی از خود بروز میدهد، بهقدر یک حیوان وحشی خطرناک و بیرحم هم باشد. مریمه در داستان لوکیس، فانتزی، گوتیک و تمثیل را یکجا جمع کرده بود. ترکیبی که در روزگار او کمتر در میان عوام خریدار داشت. اما ملکه یوژنی، همسر ناپلئون سوم آنقدر مشتاق شنیدنش بود که حمایت مالیِ پروژۀ لوکیس را به عهده گرفت و شاید همو بود که مریمه را به هرچه خشنتر جلوهدادن قهرمانش ترغیب کرد.
مریمه در لوکیس، از همان ابتدا میکوشد داستان را به استناد شواهدی مکتوب و متقن از ماجرا، واقعی نشان دهد. میشل زمیوت که همان قهرمان نیمی دیو و نیمی انسان قصه است با اصل و نسبش معرفی میشود. کُنتی که نیروهای ماورای انسانی نهفته و خفته در وجودش از آغاز هم نسبتاً مشهود بوده است، اما امکان بروز آنها تا زمانی که کنت یک درگیری عاطفی بزرگ پیدا میکند، مشخص نمیشود. آشنایی با ژولین، زندگی میشل را زیر و رو میکند. این زن در کلام و وجناتش بیش از حد خودشیفته مینماید و خود را الهۀ هنر لیتوانی مینامد. زنی که به عشق کنت میبالد و معتقد است که تنها مجنونی چون او میتواند میشل را به همسری بپذیرد. ظاهر میشل چیزی نیست که بانو ژولین را به وجد آورد. بانو او را پذیرفته، زیرا شیدای مردهای قدرتمندی چون اوست که غولی پنهان در وجود خود دارند. میشل ابتدا تسلیم و رام بانو میشود، اما سیر وقایع آنها را به نقطهای متفاوت با آغاز سوق میدهد.
آنچه در داستان لوکیس بیش از همه به چشم میآید، بانویی است که شاید در ظاهر اغواگریهای دردسرساز نداشته باشد، اما بهتدریج سویۀ دیگر وجودش را به نمایش میگذارد. قهرمان مرد داستان نیز بسیار مستعد رو کردن لایهای از شخصیت خویش است که طبع حیوانی او را نشان میدهد. این مسئله حتی در اسم این شخصیت هم نمود پیدا کرده است. لوکیس یا میشل، به معنی خرس، هر دو ریشهای یکسان در زبانهای هند و اروپایی دارند و شخصیت اصلی نیز بنا به افسانههایی، حاصل آمیزش انسان و خرس است.
در قصههای دیگری که در این مجموعه همراه رمان کوتاه لوکیس میآید نیز محور اصلی بر حضور زنی قدرقدرت بنا نهاده شده است. زنی که توان زیر و رو کردن دنیای پیرامون خود را دارد و همان موجود آشوبگری است که امروزه در ژانر تریلر بیشتر میتوان از او سراغ گرفت. مریمه تلاش میکند از نمونههای عینی اینگونه زنان در دنیای واقعی کمک بگیرد تا بتواند در عمق باور مخاطب نفوذ کند. اولین داستان مجموعه از این نظر در صدر جدول او قرار میگیرد. بانو لوکرتزیا که به خاندان بورجیا تعلق دارد و جنجال بسیار در پس نام او نهفته است، سکان هدایت ماجراهای این قصه را در دست دارد. زنی که حتی در پرترهاش تماشاچی را مسحور ظرافتهای اغواگرانۀ خود میکند. کم نبودهاند از دوکها و کنتها و انواع اشرافزادگان اروپایی که به سودای تصاحب او از مُلک و مملکت خود چشم پوشیدهاند و آواره شدهاند. راوی تنها میتواند شمهای کوچک از این دلربایی را به تصویر آورد و البته برای اثبات ادعای خود از شواهدی تاریخی نیز بهره میجوید.
مریمه در واپسین دوره از مسیر پرفراز و نشیب نویسندگیاش، تصویر زنی را در آثارش تثبیت کرد که همواره در طول تاریخ، روحش از بدنی به بدن دیگر در تناسخ بوده و با خود نیرویی جادویی و ماورایی برای تسخیر و دگرگونی جهان حمل میکرده است. نیرویی که نه تنها با مرور زمان رنگ کاستی به خود ندیده، بلکه چشمگیرتر شده و البته شکل آن نیز تحول پیدا کرده است. او روح کارمن را در کالبد بانوان داستانهای مختلفش و نهایتاً در تنِ ژولینِ لوکیس تکثیر کرد. زنی شهرآشوب که نسبش به حکایتهای دور اقوام هند و اروپایی بازمیگشت و با اغواگریاش انسانی را به دیو بدل میکرد.