دنیا قبل از ما جنگها و قحطیها و بیماریها و نابهسامانیها و پلیدیهای بسیار به خود دیده و بعد از ما هم خواهد دید. حالا گیریم از فلاخن و منجنیق رسیده باشد به بمب اتم و بعد هم برسد به انهدام سازههای متاورسی با لمس یک نقطه کوچک در هوا با سر انگشت…
ما را به سخت جانی خود این گمان نبود
آزاده حسینی تنکابنی
امید اگر تجسم داشته باشد، به نظر من گاز است. چیزی بیرنگ، شناور و ندیدنی. مثل هوا… امید گاهی اکسیژن است که بدون آن نمیتوانیم زنده بمانیم و گاهی مونوکسید کربن است که بیسر و صدا آدم را میکشد. ذره ذره در تمام سلولهای بدن مینشیند و روح و جان آدم را مسموم میکند.
نفس کشیدنش نمیگذارد آدم به این روزگار عجیب، این جهان آشفته، این انسان قرن بیست و یکمی هنوز و همچنان ناشناخته و این همه اتفاقات باورنکردنی عادت کند. نمیگذارد پلیدی را باور کنی و وا بدهی و باقی عمرت را بگذرانی و از هیچچیز و هیچکس تعجب نکنی.
امید هر بار بلندت میکند و به زور، تن خسته و جان فرسودهات را دنبال خودش میکشاند و هر بار، هر بار، هر بار زمینت میزند. هر بار فکر میکنی شاید این یکی تغییر باشد، رهایی باشد، نور باشد اما هر بار، هر بار، هر بار تاریکیست و هر یک بار، یک تکه از وجود تو را میکند. هر بار از روحت کم میکند، از جانت میدزدد. به خودت میگویی این بار آخر است. دیگر به هیچ تغییری دل نمیبندم و به سیاهی عادت میکنم تا آسوده باشم اما…
مگر میتوانی جایی بروی که هوا نباشد؟ کجا ممکن است پناه بگیری که از هوا در امان باشی، که مولکولها به دماغ و دهنت نرسند و توی وجودت نروند؟ حتی اگر آلوده، کثیف و پر از گرد و غبار باشند.
حتی وقتی انکارش میکنی، وقتی فکر میکنی اتفاق خوبی در راه نیست و باور میکنی تا پایان عمرت باید به سیاهی خو کنی، وقتی قصد میکنی که نفست را نگهداری، نهایتاً یکی دو دقیقه بر تصمیمت میمانی و آن شلیک هوای حبس شده در ریههایت و بلعیدن هوای تازه، از اختیار تو بیرون است.
روزهای آخر اسفند که میشود، بیآنکه خودت بخواهی سرخوشی. حتی با رنج، بیماری، غصه و دلمردگی. همانطور که گوشت به اخبار جنگ و آمار کشتهشدگان پاندمی و وعدۀ گرانیهای بیشتر در سال جدید است، دوست داری شیشههای پنجره را پاک کنی، دوست داری توی شهر بپلکی، برای خودت یک چیز کوچک بخری و دانههای گندم و عدس را سبز کنی.
بعد فکر میکنی لابد چیزی از این زمین در تن توست که هزار هزار سال است میمیرد و زنده میشود، نابود میشود و به دنیا میآید، میخشکد و شکوفه میدهد. لابد در سرشت آدمیزاد است که هزار هزار بار بگوید این بار دیگر تمام است و رها کردم و رها نکند. فکر کند زمینگیر شده و بلند شود، فکر کند دلش چرک و سیاه شده و عاشق شود.
دنیا قبل از ما جنگها و قحطیها و بیماریها و نابهسامانیها و پلیدیهای بسیار به خود دیده و بعد از ما هم خواهد دید. حالا گیریم از فلاخن و منجنیق رسیده باشد به بمب اتم و بعد هم برسد به انهدام سازههای متاورسی با لمس یک نقطه کوچک در هوا با سر انگشت. عشق هم در همین دنیا بوده، تولد هم، شادی هم، آزادی هم و لابد همۀ اینها تکههای یک کل منسجماند.
امید همینطورها اثر میکند. همینطور ناخودآگاه و بیهوا… خودت هم نمیفهمی با کوهی از فکرهای آشفته، چطور نیشت تا بناگوش باز شده وقتی چشمت به شکوفههای رنگی و جوانههای سبز روشن افتاده، وقتی هوا ملس و تازه است و صدای پرندهها میآید. امید همین یقینی است که هرسال به آمدن بهار داریم. چه کسی تا به حال توانسته به ارادهاش، دنیا را در زمستان نگه دارد و جلوی آمدن بهار را بگیرد؟