
استوارت آیریس متولد سال ۱۹۶۹ در شرق لندن است. وی در ۲۲ سالگی رمانی به نام «پاکسازی ارواح» نوشت و تا سال ۲۰۱۲ که «سهگانه شکنندگی» را نوشت دیگر هیچ کتابی منتشر نکرد. در این بین داستانهای کوتاه و بلند متعددی از او در مجلات و سایتهای مختلف منتشر شد که بسیار مورد اقبال قرار گرفت.
در گرمای شب
داستانی از استوارت آیریس[۱]
ترجمه حسین مسعودی آشتیانی
ماه کامل نیست، هلال هم نیست. آبی نیست، گرد نیست و نوری از خود به اطراف نمیتاباند. میشود حس کرد داغ است و زرد، بزرگترین گلولۀ در حال ذوبشدنی که میشود تصور کرد. هر بار که سر بالا میکنم انگار دقیقتر از قبل به من خیره شده است. ماهی است کینهتوز و از خودراضی؛ هیولایی است سوزان که مدام پوزخند به لب دارد. حالا فقط من و این ماه سوزان اینجاییم. من و این ماه سوزانِ وحشی.
تصمیم میگیرم مدتی در کوچههای سرد و مرطوب و تاریک شهر که پر از سایهاند، پناه بگیرم. صدای چکیدن آبی نادیدنی را از دیوارها میشنوم، انگار این بار آجرها هستند که مانند آدمهای مست روی زمین میشاشند. آهی میکشم چون زود متوجه میشوم کار خودم است. به دیوار هر شهر و کشوری که به آنجا رفته و یا زندگی کردهام، شاشیدهام. معلوم است که مانند سگ و گربهها برای مشخص کردن قلمرو خود اینکار را نمیکنم. کارم بدویتر از آنهاست، اما بسیار ضروریتر و مهمتر. کنار ایستگاههای اتوبوس بارسلونا، کنار درختی در شانزهلیزه و از بالای پُلی در بوداپست درون رود دانوب شاشیدهام و همین کار را در تمام خیابانهایی که به شعاع دو مایل با آپارتمانم در رومفورد[۲] فاصله دارند هم کردهام. افتخاری ندارد اما کار همیشگیام است. هر وقت لازم باشد بشاشم، معطل نمیکنم. هنوز کسی مچم را نگرفته است، اما امان از نگاه داغ و وحشی این ماه.
دو دختر از انتهای کوچه میگذرند. یکی از آنها میخندد و آن یکی مرا کثافت عوضی خطاب میکند. هر دو با آن کفشهای نوکتیزی که دارند در حالی که در کوچه سروصدا راه انداختهاند، فرار میکنند. سکوت شب را با قیل و قالشان برهم میزنند. «جوونای امروزی هیچ احترامی برای بزرگتراشون قائل نیستند.» به پوتینهای سیاه خود نگاه میکنم و سعی میکنم چیزی عمیق در سیاهی بینهایت و بینقص آنها بیابم. درخشش تابناک روی آنها برای لحظهای محو میشود. از اینکه به این ماه شیاد اجازه دادم از طریق پوتینهایم اینطور به من چشمک بزند، از خود متنفرم. مردی مثل من با این کارهایی که میکند زیاد نمیتواند در کوچه پسکوچههای این شهر لعنتی پرسه بزند.
نزدیکهای نیمهشب که میشود، میدانم موقع آن است که یک مشت احمق به خیابان کثیف اسکس[۳] بریزند و با خندههای خود آنجا را به گند بکشند.
«بوید[۴]، رفیق. یالا! عین فیل از جات نمیتونی تکون بخوری. میخوایم راه بیافتیم.»
همکارم است، استبینگ.[۵] کمی جوانتر از من است و تجربه مرا ندارد، حتی در کارهای مشترکی که با هم در آنها درگیریم هم همینطور است. همیشه عجله دارد؛ همواره ناامید است و هرگز به سرعت کم راضی نیست. البته به زودی آبدیده خواهد شد. من هم تا همان شبی که در دانوب شاشیدم مثل او بودم. همین چند سال پیش بود. پیرتر که میشوی آرامتر میشوی. فکر میکنم نوعی مکانیزم دفاعی باشد، در این سن و سال چیزی در مغزت مدام به تو میگوید اگر میخواهی در مسیری به نتیجه برسی، باید باهوشتر و بیخیالتر عمل کنی. همانطور که گفتم، استبینگ مشکلی ندارد و پسر خوبی است. فقط باید کمی آرام بگیرد، همین.
«آروم باش، پسر.» وقتی با او حرف میزنم، باید بالا را نگاه کنم. نه اینکه از من خیلی بلندتر باشد. این روشی است که میخواهد با آن خودش را گندهتر نشان دهد. وقتی با او صحبت میکنی خودش را بالا میکشد. قبلاً این کارش مرا عصبانی میکرد، اما فکر میکنم دست خودش نیست. با این کار فقط این فرصت را به من میدهد که حسابی حالش را بگیرم. «اگه وقت کمتری رو صرف چشمچرونی دخترا کنی و به جاش کفشات رو برق بندازی و مرتب باشی، اونوقت به یه جایی ممکنه برسی.»
«چشمچرونی دخترا؟ رفیق، چندسالته مگه؟ سیصد سال؟»
یک مرد واقعی هیچوقت پوزخند نمیزند. پوزخندزدن کار احمقهاست. بعضی وقتها فکر میکنم استبینگ وقتی تصور بامزه بودن میکند و پوزخند میزند تبدیل به یک احمق تمام عیار میشود. از نظر من یا باید خندید و یا نخندید، به همین سادگی. پوزخندزدن خیلی برای یک آدم بد است. این را نیوکاسلیها به من گفتند. حتی یکی از آنها به من گفت که در تمام دفاتر و اتومبیلهایشان هیچ نشان و علامتی از پوزخند ندارند. من که میگویم: «آفرین بهشون. آفرین.»
پاسخی که به اسبینگ دادم بیاحترامی نبود. اگر میخواستم بیاحترامی کنم حرف زدن کفایت نمیکرد. نسلهای مختلف تعاریف و برداشتهای متفاوتی از مفاهیمی چون شأن، احترام، افتخار و .. دارند ولی به نظرم وظیفه ما حفظ ارزشهایی است که مدتهاست وجود دارند.
شب در حال گرمتر شدن است، حالا که دارد شنبه شب به صبح یکشنبه گره میخورد صحنههایی رخ می دهد که احتمالاً در سراسر کشور تکرار میشوند: مشروبخوری، مستی و پیادهروهایی که پر از آدمهایی است که یا نشئهاند یا دارند خودارضایی میکنند. همین صحنههاست که باعث میشود استبینگ فردی بالغ و قابل احترام به نظر بیاید.
«ببینم، گرسنه نیستی؟»
«استبینگ، اگر گشنته برو یه چیزی بگیر و بیا. ولی بجنب. این ساعتا وقت مناسبی برای ول گشتن نیست. حداقل تا الان باید این رو یاد گرفته باشی.»
«باشه باشه. با من تا اون غذاخوری بیا. قول میدم زود تمومش کنم. اگر بخوای میتونی از پنجره تماشام کنی تا خیالت راحت بشه.»
سریعتر قدم برمیدارد، اما من مثل همیشه ادامه میدهم. با وقار تمام. بعد از چند سال زندگی تازه یاد میگیرید چطور راه بروید تا کفشهایتان فرسوده نشود و یاد میگیرید که اگر میخواهید سس تند گوجهفرنگی پیراهن سفیدتان را قرمز نکند، نباید موقع ساندویچ خوردن راه بروید. «لعنت به من. گند زدم به لباسم.»
در حالی که استبینگ در کمال بلاهت داشت سعی میکرد پیراهنش را تمیز کند سری تکان دادم. چند جوان از کنارمان رد شدند که استبینگ آنها را ندید. یکی از آنها در حالی که سرفه میکرد کلمه «احمق» را به زبان آورد. به او اعتنایی نکردم. برایم اهمیتی نداشت. ممکن است شب داغی باشد اما هنوز برای عصبانیشدن زود است.
و بعد ماجرا شروع میشود. صدای شکستن شیشه به دنبال عربدهکشی یک مشت لعنتی درب و داغون. استبینگ قبل از این که به سرعت سمت محلِ واقعه برود، برگشت و نگاهی به من انداخت. در حالی که سرم را به نشان تأسف از دیدن این اتفاقات تکان میدهم دنبالش راه میافتم. گرما است و گرما. برای اینکه شانس موفقیت داشته باشی باید به شرایط احترام بگذاری.
به صحنه که میرسم، استبینگ پایش را روی لباسی باحال گذاشته که معلوم است تن مرد باحالی است. مردک بیچاره خبر ندارد همین چند لحظه پیش بود که روی زمین کثیفی که حالا گونهاش به آن چسبیده، شاشیدهام. اگر میدانست اینطور به پهنای صورت نمیخندید. قصد ندارم به او چیزی بگویم. همیشه بهتر است اول نشانشان دهید، بعد اگر متوجه نشدند به آنها بگویید. این همان شیوه قدیمی است که دوست دارم. اصلاً این مزخرفات جدید را که میگویند همیشه حق با مشتری، مصرفکننده و شهروند است قبول ندارم. وقتی حق با آنها باشد میگویم حق با آنهاست ولی این یک قانون همیشگی نیست. برای همین به این آدم پست که پوزخند مسخرهای به لب دارد اجازه میدهم قبل از لگدزدن به صورتش، چرم سیاه و براق پوتینم را بو کند. چنان لگدی که تمام تنم را به لرزه میاندازد. ترشح همزمان آدرنالین و هورمون عدالت، عدالتی واقعی که در در حال پخششدن در وجودم است. عقب میایستم، استبینگ دستبند میزند و آن عوضی را درحال خونریزی و در حالی که سرش بوی گند شاش میدهد، به طرف ماشین میکشاند.
دارم عرق میریزم.
ماییم و آنها.
در گرمای شب.
[۱] Stuart Ayris
[۲] Romford
[۳] Essex
[۴] Boyd
[۵] Stebbing