یادداشتی بر رمان «بزها به جنگ نمیروند»؛ نوشته مهیار رشیدیان؛ انتشارات نیلوفر
بازگویی رمز و رازها
فاطمه آزادی
بشر از آغاز حیات بر روی کرۀ خاکی برای انتقال مفاهیم، احساسات و عواطف درونیاش از نشانهها، نمادها و رمزهای مختلفی بهره بردهاست. این رویکرد در تفکرات، باورها و فرهنگهای مختلف نهادینه شده و گاه به صورت مشترک در فراسوی مرزهای جغرافیایی قرار گرفتهاست.
در جهان ادبیات هم گاه تعدادی از نویسندگان بنا به موقعیت و شرایط سیاسی و اجتماعی حاکم بر جامعه و مقتضیات هنری مفاهیم خود را در قالب واژگانی استعاری و نمادین در جهان برساختۀ خود بازتاب دادهاند تا مخاطب خود را به اندیشه و تفکر وا دارند. به عنوان نمونه، در رمان «بزها به جنگ نمیروند»، مهیار رشیدیان با بهکارگیری نشانههای لفظی و معنایی خواننده را در کشف جهان خلقشدۀ خود همراهی کرده است.
داستان در کوههای زاگرس میگذرد و نام کتاب صراحتاً به بز اشاره دارد. این جانور از دیرباز در فرهنگ باستانی ایران مظهر و نماد قدرت، نگهبانی، باروری و زایندگی بوده است. انتخاب چنین اسمی و تناقض آن با عبارت جنگ رفتن توجه مخاطب را به چیستی و چگونگی روایت جلب میکند و ذهن مخاطب را به سمت پرسشهایی از این دست میبرد: نویسنده از این نماد چه استفادهای خواهد کرد؟ آیا جنگی رخ خواهد داد؟ جنگ احتمالی بین چه کسانی و در کدام مکان و بر سر چه چیز خواهد بود؟
کتاب در دو بخش جداگانه روایت میشود که مکان جغرافیایی هردو مشترک و در رشته کوههای زاگرس است. در بخش اول، صدای زنگولۀ بزها مکرراً به گوش میرسد. این صدا را میتوان استعارهای از خطر قریبالوقوعی تلقی کرد که در کمین ساکنان روستای گوراب است. «صوتی زنگدار، تیزتر نزدیکتر میشود میشناسدش. دنگدنگ زنگ بزها را میشناسد» (صفحۀ ۳۰) به نظر میرسد ورود تیم سدسازی به ناحیۀ گوراب در حکم اعلان جنگی است که بزها، به عنوان نگهبانان کوه، زودتر از دیگران از وقوع آن آگاه میشوند و با صدای زنگولههایشان اعلام میکنند که نمیخواهند در قلمروشان جنگی اتفاق بیافتد و طبیعت و اقلیمشان نابود شود. این اعلان جنگ را میتوان در صحنهای مشاهده کرد که معمار میرزا و زنش و بزهای آنها را میبیند و نگاهش با نگاه بزِ بزرگ سیاه یکی میشود و تنش از این یکیشدن درجا میلرزد.
استعارۀ دیگری که در این داستان به کار رفته جغرافیای وقوع روایت است. گوراب نام روستایی مرزی است که تیمی فنی از مهندسها و کارگرها، برای احداث سد و پل به آن پا میگذارند. همزمان با احداث سد، استخوانهای مدفونشده در گورستان این روستا به سطح آب میآیند. گورها، آب و سد تبدیل به مثلثی روشنگر برای تیم سدسازی و مردم بومی میشوند که همزمان با پیدا شدن تکهتکۀ استخوانها رازهای سر به مهر شخصیتهای کتاب هم آشکار میشود.
خوانندۀ کتاب با چنین نشانههایی درمییابد که سد نشانۀ انقطاع و جدایی است و آب که هم مایۀ حیات طبیعت و انسان و هم سبب نابودی آن است در این روایت نقش افشاگری را برعهده دارد که استخوانها را از قبرها خارج میکند. راز اصلی در گورستان روستای گوراب نهفته است. ساکنان فعلی گوراب کولبرهاییاند که کارشان بردن و آوردن کالا به دوسویۀ مرز است؛ در حالی که به اجبار زمانه تن به این کار دادهاند و برای گذران زندگی راه دیگری ندارند. گوراب روستایی مرزی است که در زمان جنگ ایران و عراق بیشترین تلفات را داده است و محل درگیری اعضای گروهکهای سیاسی و شاهد نسلکشی در جریان اِنفال (کشتهشدن کردهای عراقی به دست رژیم صدام) بوده است؛ قتل عامی فجیع و وحشتناک که برخی از ساکنان گوراب شاهد آن و بعضی دیگر، مانند شفیق، قربانی این کشتار بودهاند. شفیق پس از گذشت سالها هنوز به دنبال استخوانهای خانوادهاش است تا آنها را در گوری جا دهد. آبی که روستا را میپوشاند وجهی از پنهانکاری و فراموشی دارد. زیر آب رفتن قبرهای کشتهشدگانی است که هنوز شکل مرگشان رازی سر به مهر مانده است. ساختن سد هم عامل نسیان و پاک شدن روستا از وجود کشتهشدگان است. آب پشت سد مانده راز مردههای بیگور و نشان، جنایات قدیمی و جنازههای مخفیانه دفنشده را برملا میکند و جمجمههایی با حفرههایی خالی از چشم رودخانه را میپوشانند.
خواننده میتواند این انقطاع و جدایی را در ازهمگسیختگی دنیای مردگان و زندگان هم تصور کند. با وجود آب انباشتهشده، مرزهای حیات و مرگ در روستای گوراب یکی میشود و استخوانها در حالی که سالها زیر خاک مدفون بودهاند، با هدایت آب، به عنوان عنصر حیاتبخش روی آب میآیند تا به نیمۀ دیگری از زندگی خود که از آن محروم شدهاند وصل گردند و به حیات دوبارهای در ذهن و خاطرۀ اهالی روستا برسند.
نشانۀ استعاری دیگری که مهیار رشیدیان در روایت خود به کار برده، استفاده از وجود پروانه است. پروانه نماد فرشته، دگرگونی، زیبایی زودگذر، نامیرایی، باروری و لذت و سایر ویژگیهای قدرتمندانه است. مخاطب میتواند نابودی درۀ پروانهها را که در اثر ایجاد سد به وقوع میپیوندد با کوتاهی و ناپایداری عمر پروانه تعبیر کند. درۀ پروانهها یکی از راههای عبور کولبران از این کوهستان صعبالعبور است؛ درهای پر از درختهای انار و توت که شبها غرق نور کرمهای شبتاب میشده و حالا به خاطر وجود سد این درختان ریشهکن شدهاند. درۀ پروانهها محل وجود آبشارهایی است که برخی بومیها تا پیش از آبگیری سد، طبق یک آیین قدیمی یک روز در سال زیر آنها آبتنی و جشن و پایکوبی میکردند. این دره طبیعت زیبایی است با کوههایی صعبالعبور و درههای عمیق و وحشی که تحسین هر بینندهای را برمیانگیزد. با احداث سد، طبیعت بکر و زیبای گورآب رو به ویرانی میگذارد و از همان ابتدای ایجاد سد، درهای، حین حفاری جلو تیم سدسازی باز میشود که به سبب انفجارهای پیدرپی گروه سدسازی با شرهای از سنگریزهها و آواری از غبار غلیظ و خاک پر میشود و همین سبب دورشدن پرندهها و پروانهها از دره میشود. در همین راستا هم میتوان پروانه را نمایانگر زندگی انسان دانست که مراحلی چون تولد، مرگ، زیبایی تغییر و تحول را در بردارد.
«چند پیلهی پروانه افتاده است پیلههایی که اکثرشان پارهشده، پروانههای نارَسِ خیس از لایشان درآمده، چند قدمی درآمده، چند قدمی راه میروند، بعد جوری جمع میشوند به خودشان که بالهای خیس نارسشان باز نشده مچاله میشود.» (صفحۀ ۲۲۱) نشانۀ استعاری دیگر نقش طبیعت است. طبیعت در این روایت نقشی محوری ایفا میکند و آن تقابل انسان و طبیعت است. احداث این سد توسط انسان باعث نابودی طبیعت بکری میشود که بقای حیات ساکنین روستای گوراب را هم به خطر میاندازد و در نتیجه این مواجهۀ انسان و طبیعت حاصلی جز ویرانی دوطرفه ندارد؛ در حالیکه طبیعت میتواند زایندگی، سرسبزی و حاصلخیزی را برای بشر به ارمغان بیاورد.
معنی استعاری دیگر در مناسبات طبیعت و انسان وجود شخصیتی به اسم «هانا» است. هانا مورد توجه اکثر شخصیتهای مرد داستان است. او برای مردهای داستان نقش مادرانهای همچون طبیعت ایفا میکند. این رابطه حتی در ارتباط با مهندس که جزو تیم سدسازی هم هست، مشاهده میشود؛ مردی که از خانه و زن و زندگی خود دور شده و به گوراب آمده و آنچه در روستا دیده پریشانحال و آشفتهاش کرده است. هانا مادرانه به او مهر میورزد تا اندکی خلاء وجود زن و مادر را برای مهندس پر کند.
یکی دیگر از نشانههای استعاری موجود در روایت را میتوان در «شخصیت کاک خلیل» دید. کاکخلیل تنها شخصیتی است که حاضر شده استخوانهای مانده در قبرها را داخل کیسه کند تا به قبرستان جدید گورابنو انتقال یابند. مهندس و دیگر کارگرها کاکخلیل را برای شکافتن قبرها همراهی میکنند. زمانیکه کاکخلیل مشغول درآوردن استخوانها از قبرهاست سمندر درشتی از روی دستهای کاکخلیل جست میزند و روی پنجۀ پای مهندس میپرد. سمندری که لکههای تنش شکل سوختگیهای روی دست کاکخلیل است. نام سمندر از سام (آتش) و اندر (میان) گرفته شده؛ یعنی در میان آتش و طبق افسانهها این جانور از آتش پدید میآید. همچنین سمندر نماد پاکی، شجاعت و انسان راستکردار است و میتوان آن را به مردگانی تعمیم داد که تنها جرمشان قومیت و نسبت عشیرۀ ایشان بوده و در گورستان گوراب مدفون شدهاند. همچنین میتوان سمندرهایی که گاه و بیگاه مهندس در خیال خود میبیند را نشانی از مردگانی دانست که میخواهند قاتلین خود را به آتش بکشند. در ذهن مهندس نقش سمندرها پاکشدنی نیست. حتی روی ماکت مرزی، مهندس در خیال خود دستی میسازد پُر لک و پیس، شبیه دستهای کاکخلیل، شبیه دست سوختهاش. رودها و راههای اطراف دریاچۀ پشت سد انگار رگ و مویرگهای همان دست خلیل است که هربار ذهن مهندس را آشفته میکند.
همانگونه که گفته شد بیان و روایت داستان میتواند با آمیزهای از رمزها، نشانهها و واژههایی صورت پذیرد که غیر از معنای صوری و ظاهری معانی نهفتهای دربر دارند. معنایی وسیعتر و عمیقتر که خواننده از کتاب برداشت میکند تا عناصر غایب و نامحسوس روایت را دریابد. نویسنده با چنین کارکردی هویت تازهای به کلمات خود میافزاید تا اثری که خلق کرده در ذهن مخاطب خود ماندگارتر شود.