معرفی رمان «امپراطور پرتغالستان»؛ نوشتۀ سلما لاگرلوف؛ ترجمۀ مرجان رضایی؛ نشر مرکز
عشق اسطورهای
پونه افشارزاده
کتاب «امپراطور پرتغالستان» نوشته سلما لاگرلوف نویسنده زن سوئدی است که در ۲۰ نوامبر سال ۱۸۵۸ دیده به جهان گشود. او اولین زنی است که جایزه نوبل ادبیات را دریافت کرد و همچنین در سال ۱۹۱۴ اولین زن کشورش بود که به عضویت آکادمی سوئد در آمد.
رمان «امپراطور پرتغالستان» روایت عشق پدری به دخترش است و همین موضوع هسته و خط اصلی داستان را تشکیل میدهد. تصویری که خواننده در شروع داستان میبیند تصویر پدری است که از به دنیا آمدن فرزندش هیچ شور و شوقی ندارد؛ چرا که در فقر و در شرایط نامناسب اقتصادی به سر میبرد؛ اما زمانی که دختر پا به دنیا میگذارد جهانبینی پدر تغییر شگرفی میکند و حضور دخترش را معجزه زندگیاش میداند. این بودن و حضور، تبدیل به عشق و علاقهای عمیق و ناگسستنی میگردد. لاگرلوف در لایههای داستانش انگار افسانهای باستانی را روایت میکند که از طریق آن مخاطب امروز وادار به تفکر میشود. خواننده در جاهایی از داستان با وجود عدم باورپذیری به وسیلۀ هنر نویسنده آن را باور میکند و با خودش میگوید عجیب تصویر زیبایی خلق شده و به حال شخصیت در آن بزنگاه غبطه میخورد.
رمان «امپراطور پرتغالستان» دو نگاه عشق و جنون را روایت میکند. در جاهایی از داستان یک پدر عاشق دیده میشود و در جایی از داستان یک پدر شیدا و اصطلاحاً دیوانه که عدم حضور دخترش او را از روال عادی زندگی دور کرده است. جالب است بدانید در لحظاتی که ما تصویر یک پدر دیوانه را میبینیم اما یان کارها و تصمیماتی میگیرد و حرفهایی میزند که کاملاً درست و نشاندهندۀ هوش و ذکاوت یک پدر است.
داستان با تولد شکوه زرین آغاز میشود که همین انتخاب اسم برای دختر بسیار جالب و خواندنی است و حضورش کلبه ساده و محقرانه یان و کاترینا را روشن و برایشان بارقهای از امید و زندگی را میآورد. کمکم که شکوه زرین بزرگ میشود ارتباطی قلبی و حسی بسیار قوی بین او و پدرش شکل میگیرد. او تا هفدهسالگی با پدر و مادرش زندگی میکند تا اینکه به دلیل یک اتفاق مجبور میشود خانه و شهرش را ترک کند و تا پانزده سال و بدون ارسال هیچ خبری برای یان و کاترینا دور از آنها زندگی کند. این دوری برای هر دو به خصوص برای یان بسیار سخت میگذرد و کلاً او را از روال عادی زندگی خارج میکند.
در داستان «امپراطور پرتغالستان» در رویه داستان ما عشق و زندگی دختری و پدرش را میبینیم اما در سطحی عمیقتر و جدیتر رابطه زن و شوهری دیده میشود که ابتدا با هم بسیار سرد برخورد میکنند و قلبهایشان از هم فاصله زیادی دارد اما این رابطه ه مرور تبدیل به عشقی شگرف و باورنکردنی میشود. این موضوع تا جایی پیش میرود که کاترینا یک روز در جواب کسی که یان را دیوانه خظاب میکند میگوید: «یان دیوانه نیست، اما خداوند پردهای جلو چشمانش کشیده تا مجبور نباشد چیزی را ببیند که طاقتش را ندارد؛ و این مایه شکرگزاری است.» و بالاخره در یک روز و بعد از یک جدایی یان و کاترینا برای همیشه در کنار هم آرام میگیرند.
زمانی که رمان «امپراطور پرتغالستان» را شروع به خواندن میکنید به ظاهر با یک داستان بسیار ساده و شیرین روبهرو هستید اما داستان که به پیش میرود همه با یک امپراطوری عجیب روبهرو میشوند؛ احساسات و حرفهای نگفته و مسائل و مشکلات حلنشدهای که خودشان را در لایههای پنهانی داستان مخفی کردهاند. یان پدری است با ظاهری ساده اما روحی بزرگ که با توجه به همه سختیهایی که در زندگی داشته همیشه طوری رفتار کرده و تصمیم گرفته که به هیچکس اجازه نداده عزت نفسش را خدشهدار کنند. او در تمام طول داستان تلاش میکند به دخترش بفهماند که با دشمنانش بجنگد. از نظر یان این دشمنان، غرور، تکبر و خودپسندی است؛ چرا که باور دارد این دشمنان اگر همراه انسان باشند و روحش را تسخیر کنند او را به ورطه نابودی میکشانند و خیلی جاها باعث میشوند او با دیگران رفتاری دور از شأن انسانی داشته باشد.
در این رمان چارچوبی از بنیان و اساس خانواده را میبینیم که با هم در تلاشند مشکلات را حل کنند تا پایههای زندگی سست و متزلزل نشوند و شأن، حرمت، غرور و یکپارچگی خانواده حفظ گردد. آنها در طول مسیر به همه سختیهایش فکر میکنند و تمام تلاششان را انجام میدهند؛ در پایان نیز تصویری زیبا و فراموشنشدنی را خلق می کنند، هر چند اندوهی بیپایان را به یادگار میگذارند اما صلابت و حفظ شکوه خانواده بیمثال و جذاب است.
«امپراطور پرتغالستان» حکایت عشق پدر و دختر، نافرجامی، حسادت، شادمانی و اندوه است که همه اینها به ابدیت پیوند میخورند.