
یادداشتی به بهانه یلدای ۱۴۰۰
حکایت انار و شب چلۀ ایرانی
مصطفی علیزاده
قرار شده بود که انار شب یلدا را او دانه کند. بافه گیسویش را انداخته بود روی یک شانهاش و زیرچشمی نگاهش به صفحه گوشیاش که داشت ویدیویی را پخش میکرد، بود و همزمان داشت با قاشق بزرگی میکوبید پشت انارهای قاچشده تا دانهها بریزند توی کاسۀ بزرگ بلور. مادربزرگ، نحیفتر از سال قبل، نشسته بود روی تشکچه و تکیه داده بود به پشتی و پاهایش را دراز کرده بود. با دستهایی که کمی میلرزیدند، تسبیح می انداخت. گفت: «انار دون میکنی، مواظب باش یه وقت زیر پا نندازی و حروم نکنیشون مادر». دختر گفت: «نه بابا حواسم هست. فرش رنگ میگیره و لک میشه و مامان پدرم رو درمیاره». مادربزرگ تسبیح یاقوتیاش را انداخت دور گردنش و گفت: «اون که مامانه! خدا قهرش میگیره. انار میوه بهشتیه. یه دونه توی همه دونههای انار هست که از بهشته. واسه همینه که دونه دونهاش باید خورده شه.» دختر لبخند زد و چیزی نگفت و باز هم زیرچشمی به گوشی موبایلش نگاه میکرد.
* * *
حتماً شما هم شنیدهاید که نباید حتی یک دانه انار را دور انداخت. در باورهای اسلامی، انار را میوهای مقدس میدانند و گفته شده که دانهای از دانههای درون انار، بهشتی است که به روایتی، این دانه فقط نصیب مؤمنان میشود یا بر اساس روایتی دیگر، هر که این دانۀ انار را بخورد، به بهشت خواهد رفت. برخیها هم بر این باورند که اگر کسی اناری بخورد و هیچ دانه آن را زمین نیاندازد و حرام نکند و همه را تا دانه آخر بخورد، شیطان تا چهل روز به او نزدیک نمیشود. برای همین است که موقع دانهکردن انار، خیلیها حتی اگر دانهای بر روی زمین بیافتد، آن را برمیدارند و میخورند. این باور به قدری محکم و متداول است که علاوه بر روایات اسلامی، در قصههای عامیانه هم به شکلهای مختلف ظاهر شده است.
در بخشی از یکی از قصههای هزار و یک شب (حکایت حمال و دختران بغدادی)، در جدالی جادویی و جذاب و پر از پیکرگردانیهای متوالی میان دختر جادوشناس و ساحر ملِک و عفریتی بدطینت، بعد از آنکه عفریت خود را به شیری تبدیل کرد و بر دختر غرّید، میخوانیم: «دختر مویی از گیسوان فرو گرفته، فسونی بر او دمید. در حال شمشیرِ بُرنده شد و شیر را دو نیمه کرد. سر شیر به صورت کژدمی شد. دختر، مار بزرگی گردید. با هم درآویختند. پس از آن کژدم به صورت عقابی شد. دختر به صورت کرکس درآمد. زمانی بجنگیدند. عفریت گربهای شد، سیاه. دختر به صورت گرگ درآمد. عفریت اناری شد و بر هوا بلند گشت و بر زمین آمد بشکست و دانههای آن بپاشید. زمین قصر از دانههای انار پر شد. در حال دختر خروسی گردید و دانهها را برچید. دانهای از آن به سوی حوض رفت. خروس خروشی برآورده، بال و پر همیزد و به منقار خود اشارت همی کرد. ما قصد او را نمیدانستیم، تا اینکه آن یک دانه را بدید. خواست که او را نیز برباید، دانه به حوض اندر افتاده، ماهی شد. دختر خویشتن در آب افکنده، نهنگ گردید. با هم در آویختند و فریاد کردند تا عفریت به درآمده، شعلۀ آتشی شد و از دهان و چشمان و بینی او آتش فرو میریخت. دختر نیز خرمن آتش گردید. ما از بیم خواستیم که خود را به حوض در افکنیم. پس آنها با هم درآویختند و آتش به یکدیگر همیفشاندند و شراره ایشان به ما میرسید ولی شراره دختر بیآزار بود.»
باری، جدال بین دختر ساحرِ ملک و عفریت سرانجام به پایان میرسد، در حالی که دختر ملک از آتش به در آمده و عفریت نیز مشتی خاکستر گردید. اما دختر به پدرش میگوید: «ای پدر من نیز بخواهم مُرد. اگر آن یک دانه انار را پیش از آنکه به حوض اندر افتد، ربوده بودم، جان به در میبردم. ولکن از آن غفلت کردم.»
در این قصه، به شکلی پوشیده و رمزآلود، به اهمیت هر دانه انار اشاره میشود: چرا باید خروس یا همان دختر ساحر نیکوکار که به جنگ عفریت رفته بود، تمام دانههای انار را بخورد؟ مگر یک دانه انار از دست برود، چه میشود؟ به نظر میرسد که آنچه در این قصه میخوانیم، به نوعی برخاسته از همین باور عامیانه پیشگفته درباره تقدس و حرمت دانههای انار و آسمانیبودنش و اهمیت تک تک دانههایش باشد.
فقط اسلام نیست که انار یا همان «رُمّان» عربی را مقدس و بهشتی میداند. در دین زرتشتی نیز شاخه و میوه انار جایگاه ویژهای دارد و مقدس است و در مناسک آیینی و دینی به کار میرود. به عنوان مثال، «بَرسم»ی که در آیینهای عبادی زرتشتیان، در آتشکدهها در دست میگیرند، غالباً از ترکههای درخت اناری است که در محیط آتشکده کاشته شده است. به طور کلی از زمانهای بسیار بسیار دور، درخت و میوه انار را دارای نیرویی جادویی میدانستند که دفعکننده یا اصطلاحاً رماننده ارواح خبیث و دیوان و بیماریها از خانه و تن و روح بوده و از این رو، همواره در آیینها و مناسک دینی جایگاه خاصی داشته است. همچنین دانههای پرتعداد انار را نمادی از باروری و زایندگی و برکت و ثروت میدانستند.
اما حکایت پیوستگی انار با شب یلدا یا همان شب چله چیست؟ واقعیت این است که در همۀ جشنها و آیینها، در جوامع ابتدایی یا متمدن، همواره خوردن و آشامیدن بخشی از آیین محسوب میشده و هنوز هم میشود. جشن مردمی یا خانوادگی یلدا نیز چنین است و اتفاقاً از آن دسته جشنهایی است که سفرۀ خوردنیهایش، از همان قدیم، از مهمترین بخشهایش بوده است. (حالا که دیگر قطعاً مهمترینش است!) چرا که کلاً شب یلدا، شب دورهمی و شبنشینی و معاشرت با هم، تا نیمههای شب بوده؛ تا سرانجام سپیدهدم برسد و نوید زایش خورشید و شکست تاریکی و ظلمت اهریمنی و آمدن روشنایی و گرمی را بدهد. دور از انتظار نیست که پای ثابت این معاشرت و شبنشینی طولانی، خوراکیهای یلدایی باشد: میوههای خشکشدۀ تابستانی و میوههای پاییزی به ویژه انار و هندوانه. حالا و در روزگار مدرن ما ممکن است حتی به این فکر نکنیم که چرا باید حتماً هندوانه و انار در سفره یلداییمان باشد. اما در گذشته، در بسیاری از نقاط ایران، مردم بر این باور بودهاند که خوردن انار و هندوانه در شب چله، دورکنندۀ تب و آزار گرمای تابستان و نیز ناخوشیها و بیماریهاست. بگذریم از اینکه همانطور که گفته شد، انار سمبل برکت و زایندگی نیز است. بدین ترتیب انار (و البته هندوانه) تبدیل شده است به یکی از مهمترین خوردنیهای شبچرۀ شب یلدا و هر میوهای – چه خشکشده یا تازه – باشد یا نباشد، انار و هندوانه حتماً باید باشند.
* * *
جمع خانواده مثل سالهای قبل، جمع است و برخی روی مبل و برخی روی زمین نشستهاند و کاسههای انار گلپر و نمکزده را در دست گرفتهاند و تندتند قاشق پر از دانههای سرخ را توی دهان خالی میکنند. مادربزرگ آهسته و با طمأنینه دانههای انار را زیر دندانهای مصنوعیاش میجود و حواسش به بقیه است؛ مبادا دانهای انار را روی زمین بیاندازند. چشم توی جمع میگرداند و به دختر که میرسد نگاهش ثابت میشود و میگوید: «بابا یکیتون یه غزلی از حافظ یا چارتا بیت از شاهنامه بخونه، شب چلهمون واقعاً شب چله شه». دختر با خودش فکر میکند که جملههایی شبیه به اینها را هر سال مادربزرگ میگوید و بیشتر وقتها هم نه از حافظ خوانده میشود و نه از شاهنامه. بقیۀ خانواده فقط رو به مادربزرگ لبخندی ساختگی میزنند و به کارشان ادامه میدهند؛ برخی دارند دربارۀ سیاست و مذاکرات و گرانی و آلودگی هوا و بورس حرف میزنند و برخی سرشان گرم به موبایلهایشان است. دختر با خود فکر میکند شاید این آخرین شب یلدایی باشد که مادربزرگ کنارشان است. صفحۀ گوشی موبایلش را قفل میکند. میرود تا دیوان حافظ را بیاورد.