من خیلی از شما خوشم میآید الکساندرا ارنستوونا، خیلی شما را دوست دارم. مخصوصاً در این عکس که صورت بیضیشکل قشنگی دارید و در این عکس که سرتان را به عقب برده و با آن دندانهای محشرتان میخندید و در آن یکی عکس که با ناز ژست گرفتهاید و دستهایتان را به پشت سر بردهاید، طوری که حاشیۀ توری لباستان از آرنج به پایین سرازیر شود…

تاتیانا تالستایا نویسنده، مقالهنویس و مجری تلویزیونی روس در خانوادهای اهل ادبیات به دنیا آمد. مادرش از اقوام ایوان تورگنیف و پدرش از نسل تولستوی بود. او در رشته فلسفه کلاسیک در لنینگراد درس خواند و در اوایل دهه ۸۰ میلادی به مسکو رفت تا در یک مؤسسه انتشاراتی کار کند. وی اولین داستان خود را با نام «در ایوان طلایی نشستهاند» سال ۱۹۸۳ در مجلهای منتشر کرد و بعدها با انتشار یک مجموعه داستان به یکی از نویسندگان برجسته دوران پساشوروی تبدیل شد. آنچه میخوانید داستان کوتاه «شورای نازنین» از داستانهای متأخر این نویسنده است.
***
شورای نازنین
داستانی از: تاتیانا تالستایا

ترجمه از روسی: منیره ستاری
الکساندرا ارنستوونا، اولین بار، صبح زود یک روز آفتابی، غرق در نور گلگون خورشید مسکو از کنارم رد شد. جورابهای زنانهای که به پایین جمع شده بود؛ پاهایی کج و کوله و پیراهن مشکی براق کهنهای به تن داشت. اما کلاهش…! آن گلهای چهار فصل، توپکهای برفی، زنبقهای الوادی، گیلاس و زرشکهایی که روی یک صفحۀ حصیری رنگ روشن در هم تنیده و با سنجاقی بزرگ به دنبالۀ موهایش بسته شده بودند. گیلاسها آویزان و خشکیده شده و به هم میخوردند. حدس زدم که باید حدوداً ۹۰ ساله باشد، اما در محاسبهام شش سال اشتباه کردم.
پرتوی آفتاب از سقف خانۀ قدیمی نسار سرازیر میشد و دوباره به سمت بالا روی میگرداند. بالا، جایی که به ندرت نگاه میکنیم، آنجا که بالکنی فلزی در ارتفاعی بالاتر از حد سکونت انسان، آویزان ایستاده بود، جایی با سقفی شیروانی، با میلهای باریک که مستقیم به سمت آسمان صبحگاه عمود میشد، جایی با سراب یک برج، منارهاش، کبوترها، فرشتهها،… نه… نه، من اشتباه میبینم.
الکساندرا ارنستوونا با لبخندی مستانه و چشمانی غرق در خوشی، با آن پاهایش که به یک پرگار بزرگ میماند در سمت آفتابگیر قدم برمیداشت. خامه، نان و هویج در کیسهای توری از بازویش آویزان بود و به لبۀ سیاه و سنگین پیراهنش کشیده میشد.
باد نرمنرمک از سمت جنوب میوزید و با خود رایحۀ دریا و گلهای رز را در فضا پر کرده بود و گویی جاده را با پلکانی به مقصد سرزمینهای نیلگون بهشتی نوید رسیدن میداد. الکساندرا ارنستوونا به من، به صبح لبخند میزند. پیراهن سیاه، کلاه سفید و صدای برخورد میوههای خشکیدۀ روی آن، همه و همه در گوشهای پنهان میشوند و بعد او با من در بلواری رو به آفتاب و گرم دیدار کرد؛ وا رفته و کلافه از بچهای که عرقریزان و تنها در شهری گرم و سوزان گیر افتاده بود. البته او خودش که فرزندی نداشت.
زیرپوشش از زیر دامن سیاه چرکآلودش آویزان شده بود. کودک غریبه با آسودگی، چیزهایی شنی که برایش حکم گنجینهای را داشت، روی زانوی الکساندرا ارنستوونا ریخت.
– لباس ایشان را کثیف نکن!
– چیزی نیست، بگذار راحت باشد.
دیدار ما در هوای گرفتۀ سینما اتفاق افتاد.
– کلاهتو بردار مادربزرگ! ما نمیتوانیم ببینیم!
الکساندرا ارنستوونا ناهماهنگ با شور و احساسات روی پرده، با صدای بلند نفس میکشید. با فویل مچاله شدۀ شکلات صدایی درآورد. شکلاتی که باعث شده بود دندانهای مصنوعی سستی که آماده از داروخانه خریده بود به هم بچسبند. در پایان هم، او در مجاورت «دروازۀ نیکیتسکی» در میان سیل دود ماشینها گیج شده و به دور خود میچرخید. فهمید که مسیر را گم کرده است. بازویم را چنگ زد و بعد گویی به ساحل نجات رسید. در حالی که طاقت مرد دیپلمات سیاهپوستی که پشت شیشۀ سبزرنگ ماشین درخشانش با بچههای موفرفریاش نشسته بود داشت تمام میشد.
ماشین غرشی کرد و دود آبیرنگی را بیرون داد و سپس به سرعت به سمت کنسرواتور حرکت کرد و الکساندرا ارنستوونا لرزان، بهتزده و خمیده در حالی که از من آویزان بود، مرا به خانۀ اشتراکیاش برد. آنجا پر از خرت و پرت، قابهای بیضیشکل و گلهای خشکیده بود و خودش نیز که شدیداً بوی داروی قلب میداد. خانهای با دو اتاق خیلی کوچک، سقفی بلند و کارشده؛ روی دیوارهای پوسته پوسته شده، زنی زیبا و دلربا لبخند میزند، میاندیشد، عشوهگری میکند. او خودش است، شورای عزیز، الکساندرا ارنستوونا.
بله، بله، خودم هستم. چه با کلاه چه بی کلاه. چه با موهای پریشان. آخ چقدر… و این همسر دوم اوست و این هم سومین که انتخاب خیلی خوبی نبوده است. اما خب الان چه میشود گفت؟…خب، ممکن بود؛ چه میشد اگر او تصمیم میگرفت که با ایوان نیکلایویچ فرار کند… اصلاً ایوان نیکلایویچ که هست؟ او اینجا نیست. عکس او به آلبوم چسبانیده شده بود، چهار گوشۀ عکس در چهار شکاف مقوایی آلبوم جا گرفته بود. بی حرکت ایستاده بود و سگهای کوچولوی سفیدی هم داشتند او را له میکردند. آن سگها خیلی هم عمر نکردند و تا قبل از جنگ روسیه و ژاپن از دنیا رفتند.
بنشینید، بنشینید لطفاً، چی میل دارید؟ تو رو به خدا بفرمایید داخل. الکساندرا ارنستوونا در این دنیا تنهای تنهاست و چقدر دلش میخواست که با کسی صحبت کند!
… پاییز، باران. الکساندرا ارنستوونا شما مرا به خاطر میآورید؟ یادتان میآید… خب، مهم نیست البته. من آمدهام شما را ببینم. دیدار؟ اوه چه سعادتی. بفرمایید اینجا، از این طرف، الان اینجا را تمیز میکنم. خب من تنها زندگی میکنم. من از میان آنها توانستم جان سالم به در ببرم. سه شوهر، میدانی یعنی چه؟! و ایوان نیکلایویچ، او مرا میخواست اما… شاید باید با او میرفتم؟ چه زندگی طولانیای.
آن من هستم، آنجا هم منم و این همسر دومم هست. من سه شوهر داشتم، میدانستی؟ البته خب… سومی واقعاً یک جورهایی…
شوهر اولم وکیل معروفی بود. زندگی به کاممان بود. بهارها به فنلاند میرفتیم و تابستانها به کریمه. کیکهای خامهای سفید، قهوههای تلخ سیاه، کلاههای گیپوردار. صدفها.خیلی گران بودند… عصرها به تئاتر میرفتیم. چقدر طرفداران به آنجا میآمدند!
او در سال ۱۹۱۹ در گذرگاه کوچه مورد اصابت چاقو قرار گرفت و کشته شد.
خب البته او در تمام طول زندگیاش عشقهایی را یکی پس از دیگری تجربه کرده بود. غیر از این هم مگر میشود؟ این قلب یک زن است دیگر. همین سه سال قبل، یک ویولونیست پیش الکساندرا ارنستوونا اتاقی را اجاره کرده بود. جوانی بیستوشش ساله، نابغه و برندۀ جایزههای متعدد و آن چشمها!…
البته او احساساتش را درون خودش پنهان کرده بود اما نگاهش همه چیز را برملا میکرد! یک روز الکساندرا از او خواسته بود تا با هم چای بنوشند اما او فقط نگاه کرده بود و هیچ چیز نگفته بود. خب،متوجه میشوی؟… ای مکار. او تا زمانی که در خانۀ الکساندرا ارنستوونا زندگی میکرد فقط سکوت کرده بود. اما خب واضح بود که درونش داشت میجوشید و آتش میگرفت. عصرها دو نفری در آن دو اتاق کوچک… میدانی راستش یک چیزی در هوا بود که هردویمان حسش میکردیم… اما او نمیتوانست تحمل کند و از خانه بیرون میرفت. تا دیروقت در خیابان سرگردان بود. الکساندرا ارنستوونا با سرسختی دوام آورد و اجازۀ امید و خیالی را به او نداد و بعد هم او از ناچاری با کسی ازدواج کرد و از آنجا رفت. خب البته چیز خاصی نبود. یک بار بعد از ازدواج الکساندرا ارنستوونا را در خیابان دیده بود و چنان نگاهی به او انداخته بود که او را سوزانده و خاکستر کرده بود! اما باز هم چیزی نگفت و همه چیز را درون خود دفن کرد. بله، قلب الکساندرا ارنستوونا هیچوقت خالی نبوده است. به هرحال او سه بار ازدواج کرده است. او با همسر دومش تا قبل از جنگ در یک آپارتمان بزرگ زندگی میکردند. همسرش پزشک بود. خانه همیشه مملو از مهمانان سرشناس، گلها و خوشی بود و او با خوشی هم از دنیا رفت: وقتی که دیگر نمایان شده بود که لحظات پایانی زندگیاش فرا رسیده است، الکساندرا ارنستوونا تصمیم گرفت که کولیها را صدا بزند. به هرحال میدانید که وقتی چیزی زیبا، پر هیاهو و شاد را نگاه میکنیم، مردن برایمان آسانتر است، این طور نیست؟
البته او نتوانست کولیهای واقعی را گیر بیاورد، اما الکساندرای حقهباز ناامید نشد و چندتا از بچههای ولگرد را آورد و پولی به آنها داد. لباسهای پر زرق و برق و خشخش کنان و دامنهای چیندار بر تن دخترها کرد. درب اتاق خواب همسر در حال احتضارش را چهارطاق باز کرد و بچهها قیل و قال کنان با فریاد و همهمۀ بسیار، دور هم حلقه زدند و میچرخیدند و پایکوبی میکردند؛ رنگهای صورتی و طلایی همینطور میچرخیدند. همسرش اصلاً انتظار آنها را نداشت. او از قبل به نقطهای از اتاق خیره شده بود، اما حالا این بچهها از اینجا سر درآوردهاند. شالهای رنگی را در هوا تاب میدادند و جیغ میزدند. مرد نیمخیز شد و نشست. دستهایش را تکان داد و فریاد زد: «از اینجا بروید!»
اما آنها سروصدایشان بالاتر و بالاتر میرفت و شادی و پایکوبی میکردند! اینگونه بود که او از دنیا رفت. خداوند او را بیامرزد. اما همسر سومم یک جورهایی… اما ایوان نیکلایویچ… آه ایوان نیکلایویچ! همهاش همین بود: کریمه، سال ۱۹۱۳. راه راههای نور خورشید از بین کرکرهها سنگفرش سفید زمین را پاره پاره میکرد. شصت سال گذشته است اما میشود گفت… ایوان نیکلایویچ واقعاً عقلش را از دست داده بود: همین حالا همسرت را رها کن و پیش من به کریمه بیا. برای همیشه. به او قول دادم، اما بعد در مسکو فکرش را کردم: با چه چیزی زندگی خواهیم کرد؟ و در کجا؟ اما او مرا نامهباران کرد: «شورای عزیزم، پیش من بیا، بیا!»
شوهرم مشغول کارهای خودش بود. خیلی کم در خانه حضور داشت، ولی آنجا، در کریمه، روی شنهای نرم و روان، زیر آسمان آبی ایوان نیکلایویچ مثل یک ببر میدوید: «شورای عزیزم،تا ابد!» در حالی که مرد بیچاره خودش پول بلیط مسکو را هم نداشت!
الکساندرا ارنستوونا نشانم میدهد. نامه، نامه هر روز نامه. کل سال همین برنامه بود. آه چقدر مرا دوست میداشت. باید میرفتم یا نه؟
زندگی انسان با چهار فصل میگذرد. بهار!!! تابستان. پاییز… اما زمستان؟ و الکساندرا ارنستوونا زمستان را پشت سر گذاشته بود. اکنون او کجاست؟ چشمان خیس و بیروح او به کجا مینگرند؟ الکساندرا ارنستوونا سرش را به عقب خم کرده و پلک قرمزش را با دست نگه میدارد و قطرۀ زردرنگی را درون چشمش میچکاند. سر او مثل یک بادکنک صورتیرنگ از بین تار عنکبوت باریکی دیده میشود. این موهای دم موشی همان دم سیاه طاووسی بود که شصت سال پیش شانههایش را میپوشاند؟ درون همین چشمها بود که ایوان نیکلایویچ سمج اما در عین حال فقیر، یک بار برای همیشه غرق شده بود؟ الکساندرا ارنستوونا نفس بلندی کشید و با پاهای گرهخوردهاش زمین را لمس میکرد تا بتواند دمپاییاش را پیدا کند. الان وقت چای است، اگر چای ننوشی نمیگذارم جایی بروی. نه نه نه حتی فکرش را هم نکنید.
بله من جایی نمیروم. اصلاً من برای همین آمدهام که چای بنوشم. با خودم شیرینی هم آوردهام. من کتری را میگذارم. نگرانش نباشید و او آلبوم جلدمخملی و نامههای قدیمی را برمیدارد. تا آشپزخانه راه طولانیای بود، به اندازۀ رفتن به شهری دیگر در امتداد زمینی براق و بی انتها که طوری ساییده شده بود که تا دو روز چسب درزگیر قرمز رنگ آنجا روی کفشم رد انداخته بود. در انتهای راهرویی تونلمانند، پنجرۀ آشپزخانه به مانند یک آتش کوچک درون جنگلی انبوه و مخوف سوسو میزد. از پشت درهای سفید بیستوسه همسایۀ دیگر هیچ صدایی به گوش نمیرسید. در اواسط راهرو یک تلفن دیواری قرار داشت و کنار آن یادداشت رنگ و رو رفتهای که روزی توسط الکساندرا ارنستوونا چسبانیده شده بود: «آتش نشانی -۰۱، اورژانس -۰۳، در صورت مرگ من با الیزابت آسیپوونا تماس بگیرید.» و الیزابت آسیپوونا خودش سالها پیش از دنیا رفته بود. مهم نیست. الکساندرا ارنستوونا چیزی به یاد نمیآورد. آشپزخانه مثل مکانی خالی از روح و زندگی به طرز وحشتناکی تمیز بود. روی یکی از شعلههای اجاق گاز، سوپ کلم با خودش حرف میزد. در گوشهای، حجمی مخروطیشکل از بو، توسط همسایهای که در حال کشیدن سیگار «بلامور» بود، شکل گرفته بود. پشت پنجره مرغی درون کیسهای آویزان بود و در میان بادهای خاکستری تاب میخورد؛ گویی در حال مجازات بود. درخت برهنه و نمناکی از غم سرخم کرده بود. آدمی مست دکمههای پالتواش را باز میکند و سرش را به نردهها تکیه میدهد. شرایط زمانی و مکانی و اعمال، همه و همه غمناک بود. چه میشد اگر الکساندرا ارنستوونا راضی میشد تا همه چیز را رها کند و به جنوب پیش ایوان نیکلایویچ برود؟ اکنون او کجا میتوانست باشد؟
الکساندرا تلگرافی را فرستاده بود: «دارم میآیم، به پیشوازم بیا».

تاتیانا تالستایا
وسایلش را جمع کرده بود، بلیط را در جیب مخفی کیف پولش جا داده بود، موهای طاووسیاش را به بالا جمع کرده بود و روی صندلی خیره به پنجره منتظر نشسته بود و در آن دوردستها، در جنوب، ایوان نیکلایویچ هیجانزده و مضطرب، در حالی که نمیتوانست این خوشبختی را باور کند، با عجله به سمت ایستگاه قطار میرفت، میدوید، سراسیمه و نگران بود. دستوراتی میداد. چیزهایی کرایه میکرد. توافقاتی میکرد. عقلش را از دست داده بود. به افقی که از حرارت تار شده بود چشم دوخته بود و بعد؟ الکساندرا تا شب تا سر برآوردن اولین ستاره روی آن صندلی منتظر نشست و بعد؟ سنجاق را از بین موهایش بیرون کشید و سرش را تکان داد… و بعد؟ چرا هی میپرسید و بعد و بعد؟! بعد همین بود، زندگی گذشت.
کتری جوش آمد. یک چای غلیظ دم میکنم. یک قطعۀ سادۀ اُرف با آماده کردن چای: «درپوش، درپوش، قاشق، درپوش، دستمال، درپوش، دستمال، قاشق، دستگیره، دستگیره.» با دو قوری در دست، راه درازی را در برگشت از آن راهروی تاریک داشتم. بیستوسه همسایۀ دیگر پشت درهای سفیدشان گوش ایستاده بودند: نکند که او چای لعنتیاش را روی کفپوش تمیز ما بریزد؟ روی زمین چیزی نریختم، نگران نباشید. با پاهایم در را که به سبک گوتیک ساخته شده بود هل دادم و باز کردم. من مدتهاست که نبودهام اما الکساندرا ارنستوونا هنوز مرا به خاطر دارد. او فنجانهای ترکخوردۀ تمشکی رنگش را بیرون آورد. میز را با چیزهایی توری تزئین کرده بود. درون بوفۀ تاریک تابوتمانندش کندوکاو میکرد و با تکان خوردن در آنجا بوی نان و سوخاری از زیر گونههای خشک و بیحالش به مشام میرسید. این بو نباید بیرون بیاید!
با درپوشهای شیشهای لبه داربو را گرفت و خفه کرد. همان جا زیر قفلها بمانید.
الکساندرا ارنستوونا مربای بینظیری را بیرون آورد. این را به او هدیه داده بودند. شما فقط امتحانش کنید، نه، حالا شما امتحان کنید.
آه، بله حرف ندارد. واقعاً خیلی عالی و فوقالعاده است. اینطور نیست؟ واقعاً، واقعاً در تمام طول عمرم همچین چیزی را… خب، خیلی خوشحالم. من میدانستم که شما خوشتان میآید. بیشتر بخورید، باز هم بردارید، بیشتر، خواهش میکنم لطفاً.
– اوه لعنتی، باز هم دنداندرد میگیرم! من خیلی از شما خوشم میآید الکساندرا ارنستوونا، خیلی شما را دوست دارم. مخصوصاً در این عکس که صورت بیضیشکل قشنگی دارید و در این عکس که سرتان را به عقب برده و با آن دندانهای محشرتان میخندید و در آن یکی عکس که با ناز ژست گرفتهاید و دستهایتان را به پشت سر بردهاید، طوری که حاشیۀ توری لباستان از آرنج به پایین سرازیر شود. من از داستان زندگی شما خوشم میآید و برخلاف دیگران برایم جذاب است. زندگیای که جایی همین اطراف از هیاهو افتاده است و جوانیای که به سرعت گذشت و رفت، دوستدارانت که از میان رفتند، همسرانت که با رژهای شکوهمندانه وارد زندگیات شدند، همه و همه، هرکس که تو را صدا زد و هر کس تو او را خواندی و هرکسی که گذر کرد و پشت تپهای بلند ناپدید شد.
من باز هم پیش شما خواهم آمد و برایت خامه و هویج میآورم. هویج برای چشمهایتان خیلی مفید است و شما نیز خواهشاً آن آلبومهای مخملی خاکخوردۀ قهوهای را برایم باز کن و بگذار آن بچههای نازنین دبیرستانی نفسی بکشند. بگذار مردان جوان با آن سبیلهایشان تکانی بخورند. بگذار ایوان نیکلایویچ سرخوش لبخندی بزند!
نگران نباش الکساندرا ارنستوونا. چیزی نیست. او شما را نمیتواند ببیند!… باید همان موقع تصمیمی گرفته میشد. باید. البته او فکرهایش را کرده است. او اینجاست، کنار تو. دستت را جلو بیاور! او اینجاست، او را در دستت بگیر، نگهش دار، او اینجاست؛ خشک،سرد، شسته و رفته، با تفنگی طلاییرنگ، ایوان نیکلایویچی که یک کمی رنگش پریده بود. هی میشنوید؟ الکساندرا تصمیماش را گرفته است. بله، او در راه است. به پیشواز او بیا، همین، او دیگر دست از شک و تردید برداشته است. با او دیدار کن، هی کجایید!
هزاران سال، هزاران روز، هزاران پردۀ نامرئی که از آسمانها آویخته شده بودند، سختتر و سختتر شدند و چون دیوارهایی قطور راه را بر الکساندرا ارنستوونا سد کردند و هرگز در زندگیاش اجازۀ رسیدن به معشوق از دست رفتهاش را ندادند. ایوان، در آن سوی سالها، در ایستگاه خاک خوردۀ جنوب تنها مانده و روی سکویی که با پوست تخمه پوشیده شده بود، سرگردان بود. او به ساعتش نگاه میکرد. با آشفتگی میوههای مخروطی کبودرنگ درخت سرو را میچید. منتظر ماند و ماند که قطاری از آن صبح گرم دوردستها بیاید. او نیامد؛ او نخواهد آمد؛ او را فریب داده بود. اما نه، نه، او تصمیم به رفتن داشت. او آماده بود و ساکهایش را بسته بود. پیراهنهای گیپور سفید که دامنهایشان درون صندوقچۀ کوچک تا شده بود، صدای جیرجیر چرم جعبۀ لوازم آرایش و تکههای نقرهای که برق میزد، مایوهای باز که فقط قسمت کمی از پاها را میپوشاند و دستها تا شانه لخت میماند! آنها همه منتظر فرا رسیدن زمانشان بودند، چشمهایشان را برهم میگذاشتند و از خیالات خود حظ میکردند. در آن جعبۀ دَردار چه خبر بود… باورنکردنی و حیرتانگیز است. مرنگهای سفید که مثل پر سبک و لطیفاند. آه، هیچ کلمهای برای توصیفش وجود ندارد. در ته ساک و چسبیده به دیوارۀ آن، جعبۀ جواهر دمر افتاده بود. پر از سنجاق مو، بندهای ابریشمی، سوهانهای مقوایی الماسی برای لطافت ناخنها و یک سری خرت و پرت دیگر. غول چراغ جادو که در بطری کوچک کریستالی کوچکی مهر و موم شده بود، قرار بود در نور حیرتانگیز دریا، میلیاردها رنگینکمان بسازد. او آماده شده بود! چه چیزی مزاحم او بود؟ چه چیزی همیشه ما را اذیت میکند؟ خب عجله کن، زمان دارد میگذرد!
… زمان در حال گذر است و لایههای نامرئی گذر سالها قطورتر میشوند. ریلها زنگار میگیرند؛ راهها سد میشوند و علفهای هرز در درهها بلندتر و بلندتر میشوند. زمان به خروش میافتد و به پشت قایق شورا میکوبد و چین و چروک را به صورت بیهمتای او میریزد.
… باز هم چای میخواهی؟ بعد از جنگ، با همسر سومش به اینجا، به همین اتاقها بازگشتند. شوهرش مدام مینالید، مینالید…
راهرو دراز و نورش کم بود. پنجرهای هم رو به حیاط داشت. همه چیز تمام شده بود. مهمانان شیک و آراسته دیگر مرده بودند. گلها خشکیدهاند. باران به شیشهها میکوبید. نالید و نالید تا از دنیا رفت، اما چه وقت و به چه علت، الکساندرا ارنستوونا اصلاً متوجهش نشد.
ایوان نیکلایویچ را از آلبوم بیرون آورد و دقایقی نگاهش کرد. چطور از او خواهش کرده بود! الکساندرا حتی بلیط را هم خریده بود و بلیط اینجا بود. عددهای سیاهرنگی روی مقوای ضخیمی نوشته شده بود. اگر میخواهی اینطوری نگاهش کن یا نه، سر و تهش کن. مهم نیست، روی آن یک سری علامتهای فراموش شده از یک الفبای ناشناخته که به صورت رمز برای اجازۀ ورود به آن ساحل نوشته شده بودند. اگر بشود ورد و جادو بلد بود، اگر بشود حدس زد، اگر خوب بتوان نشست و فکر کرد… یا اگر در جایی خوب بشود جستوجو کرد… باید یک دری، روزنهای، راه میانبُر پنهانی برای برگشت به آن روز وجود داشته باشد؛ همه چیز را کور کردند اما یک جایی یک روزنهای را فراموش کرده و گذاشتهاند و رفتهاند؛ شاید در یک خانۀ قدیمی اگر تختۀ کف زیرشیروانی آنجا را کنار بزنند یا درون دیواری آجری در یک کوچۀ خلوت، شکاف و روزنهای وجود داشته باشد که در اثر بیاحتیاطی، زمانی که آجرها را روی هم میچیدند و با شتاب و سرسری بین آنها را پر میکردند، ایجاد شده باشد…شاید اصلاً اینجا نه، در شهری دیگر باشد… شاید در میان جایی که ریلها به هم میپیچند، آنجایی که یک واگن قدیمی و زنگزده با کفِ فروریخته ایستاده است، اصلاً این همان واگنی نبود که شورای نازنین در آن ننشست؟
«این کوپه مال من است… اجازه بدهید من رد بشوم. بفرمایید، این بلیط من است و همه چیز در آن ثبت شده است!» آنجاست، همان ته. کنار دندانههای زنگ زدۀ فنر و لبههای خمشده و رنگ و رو رفتۀ دیوار، جایی که سقفش آسمان آبی و زمین زیرپایش علفهای سبز است. اینجا، قانوناً، مال اوست. مال خودش! هیچکس نمیتواند آنجا را اِشغال کند. اصلاً حقش را ندارد!
… باز هم چای بریزم؟ کولاک بود.
… باز همچای بریزم؟ درختهای سیب، گلهای قاصدک، گل یاس، همگی شکوفه زدهاند. در راه مسکو به دریا، وای که چقدر هوا گرم است. به امید دیدار الکساندرا ارنستوونا! من برایتان از آنجا، از آن ته دنیا تعریف خواهم کرد. خواهم گفت که دریا خشک شده است یا نه و کریمه چطور مثل یک برگ خشک از آن بیرون زده است؟ معشوق آشفته حال و خستهتان نیز از پست خودخواستهاش، همان انتظار در ایستگاه قطار کنارهگیری کرده است یا نه؟
الکساندرا ارنستوونا در جهنم مسکو منتظر من است. نه، نه، همه چیز حقیقت دارد! آنجا، در کریمه، ایوان نیکلایویچ، با یونیفرمی سفید، روی سکوی خاکخوردۀ ایستگاه سرگردان است. ساعتش را از جیبش بیرون میآورد، گردن تازه تراشیدهاش را پاک میکند. او آشفته است. مضطرب و نگران به عقب و جلو و در امتداد حصارهای مشبک و کوتاه غبار گرفته قدم میزند؛ از کنارش و بی هیچ توجهی به او، دختران زیبا و شلوارپوش با صورتهایی گرد و بشاش، پسرهای هیپی با آستینهایی بالازده، بیپروا با صدایی بلند و نامفهوم مثل صدای گرومب گرومب یک رادیو با هم صحبت میکردند. پیرزنها با روسریهای سفید و سطلهایی پر از آلو در دست، زنهای جنوبی با گوشوارههای پلاستیکی حکاکی شده، پیرمردهایی که کلاههایی محکم و فرمدار بر سر دارند؛ بیمحابا عبور میکنند اما ایوان نیکلایویچ هیچ چیز نمیداند. متوجه هیچکدام نمیشود. او فقط منتظر است. زمان متوقف شده است. شاید جایی در نیمۀ راه در اطراف کورسک گیرکرده است یا در رودخانهای فرو افتاده است یا با آن چشمهای عیبدارش در جلگۀ آفتابگردانها گم شده است.
ایوان نیکلایویچ، صبر کنید! من به او خواهم گفت. من به او گوش او خواهم رساند. لطفاً نروید. او میآید. راست میگویم، میآید. او تصمیمش را گرفته است. او راضی شده است. شما فقط همان جا بایستید، نگران نباشید. او به زودی اینجا خواهد آمد. او همۀ وسایلش را جمع و جور کرده است. فقط باید آنها را بردارد و بیاورد. او بلیط هم گرفته است. من خبر دارم. قسم میخورم که من خودم دیدهام. توی آلبوم مخملی، پشت یک عکس، همانجا گذاشته است. البته بلیط کهنه و رنگ و رو رفته است، اما چیزی نیست. به نظرم قبول میکنند. یک مشکلی آنجا بود. نمیتوانست برود. یادم نمیآید. خب او یکجوری است؛ او چارهای خواهد یافت. او بلیط گرفته بود، مگرنه؟ و این خیلی مهم است و از همه مهمتر آنکه او تصمیمش را گرفته بود. این را من با اطمینان کامل میگویم!
آپارتمان الکساندرا ارنستوونا پنج زنگ دارد و دکمۀ سوم از بالا برای اوست. در محوطه باد ملایمی میوزد. پنجرههای راهپله که با شیشهرنگی و طرح گلهای نیلوفر کار شدهاند، باز ماندهاند و آنجا را خاک گرفته است.
– کی؟…او مرده است.
منظورتان چیست؟ یک لحظه صبر کنید. چه شده است؟ برای چی؟ اما من همین الان.. .من تازه اینجا بودهام و رفتم! شوخی میکنید؟…
هوای آفتابی و سوزان به کسانی که از ورودی آپارتمان بیرون میرفتند، هجوم میآورد. گویی در تلاش بود خود را به چشم آنان بیاورد.
صبرکن… مثل اینکه هنوز زبالهها را بیرون نبردهاید؟ در گوشهای، روی نقطهای از آسفالت، در سطلهای زباله، پیچ و خم زندگی زمینی به پایان میرسد. اما شما فکر میکردید که کجا باید باشد؟ شاید در پشت ابرها؟ نخیر، آنجا هستند، همان پیچ و خمهای زندگی که به شکل فنر از توی کاناپۀ پوسیده و پاره بیرون افتادهاند. آنها همه چیز را بیرون انداختهاند: قاب عکس بیضیشکل پرترۀ شورای عزیز که شیشهاش را شکستهاند و چشمهایش خراشیده و سوراخ شده است. تمام خردهریزهای آن پیرزن، آن جورابهای زنانۀ… آن کلاه با گلهای چهار فصلش. شما این گیلاسهای پلاسیده را نمیخواهید؟ نه؟… چرا؟ همچنین یک کوزۀ دسته شکسته و البته که آلبوم مخملی را برده بودند. چکمهها را هم باید اول خوب تمیز کنند. همهتان احمق هستید. من گریه نمیکنم، اصلاً برای چی باید اینکار را بکنم؟
آشغالها زیر آفتاب وا رفتهاند و شیرآبۀ زرد تیرهای جاری شده است. بستۀ نامهها در چالۀ آبی افتاده و زیر پا له شده است. «شورای عزیز، پس کی…» و «شورای عزیز، فقط بگو…» و یکی از نامهها که خشک شده بود، مثل یک پروانۀ زردرنگ خط خطی بر فراز درخت سپیدار در میان غبار چرخ میزد و نمیدانست کجا باید بنشیند.
من باید با اینها چهکار کنم؟ هیچ، فقط میتوانم برگردم و بروم. هوا گرم شده است. باد گرد و خاک به راه میاندازد و الکساندرا ارنستوونا، همان شورای نازنین، همچون سراب با تاجی از میوههای خشک و گلهای مصنوعی بر سر، معلق است و لبخندزنان در امتداد کوچهای، از گوشهای، به پایین، به طرف دورترین نقطهای از جنوب درخشنده که در تصور نیز نگنجد، به طرف سکوی گمگشتۀی راهآهن میرود و میرود تا آن که محو شود و با آفتاب داغ نیمروز میآمیزد.