«مجید قیصری» نویسندۀ مجموعه داستان «ساحل تهران»، در پنج داستان کوتاه کتاب خود از شخصیت کودک در ابعاد متفاوتی بهره برده و داستانهایش را روایت کرده است…
یادداشتی بر مجموعه داستان «ساحل تهران»؛ نوشتۀ مجید قیصری؛ نشر افق
عصیان برای رسیدن به مأوایی امن
فاطمه آزادی
بسیاری از نویسندگان با انتخاب شخصیت کودک در داستانهای خود از منظر و نگاه کودکانه به واقعیتهای جهان نگریسته و با بهره از درک متفاوت و دنیای معصومانۀ بچهها اثر خود را خلق کردهاند. گاه کودک در این داستانها راهنمایی است که شخصیتهای دیگر را به بیگناهی از دست رفته رهنمون میسازد و زمانی کودک سنگ محک و داور جهان ماست و گاه شخصیتی عصیانگر است. گاهی هم حضور و بینش انحطاطناپذیر کودکانه به سرزنش شخصیتها و جهان آنها میپردازد. «مجید قیصری» نویسندۀ مجموعه داستان «ساحل تهران» هم در پنج داستان کوتاه کتاب خود از شخصیت کودک در ابعاد متفاوتی بهره برده و داستانهایش را روایت کرده است.
در داستان «ساحل تهران» کودک یک شخصیت عصیانگر است و نقش بهسزا و مهمی در تحول شخصیت اصلی ایفا میکند، اما نویسنده چگونه از نقش کودک در روایت خود بهره برده است؟ نویسنده با موقعیتی که در داستان به وجود آورده محبوبه و نادر را در یک حرکت و مسیر دوسویه همراه هم میکند. محبوبه، شخصیت اصلی و راوی داستان، حرکت فیزیکی را بر عهده دارد و نادر کودکی است که راهنمای مسیر حرکت شخصیت اصلی شده است. محبوبه رانندۀ اسنپ درونشهری است. مسافر او پسربچهای به اسم نادر است. نادر پسربچۀ هشت – نُهسالهای است که انتظار میرود مطابق سن و سال و دوران کودکیاش به بازی با همسن و سالانش سرگرم باشد ولی خواننده شاهد چنین رفتار معمول و عادی کودکانهای از او نیست.
جنگ پدر نادر را دچار معلولیت کرده و نادر از وجود پدر در کنار خود و رابطۀ عاطفی پدر و فرزندی محروم است. مادر نادر هم بیشتر وقتش را به پرستاری از شوهرش میگذراند. فقدان دردناکتر برای نادر مرگ قل دیگرش است. سه خلأ مهم در زندگی نادر وجود دارد. این ناکامیها منجر به حفرههایی عمیق در درون نادر شده که با هر سرگرمی کودکانهای پر نخواهد شد. او دوشنبهها به یک مکان خاص میرود و در یکی از این دوشنبههای غیرمعمول وقتی مادرش نمیتواند همراهیش کند. پس خود دست به عمل زده و با تلفن همراه مادرش اسنپ میگیرد. نه تنها نادر برای جبران فقدانهایش به امری نامعمول دست زده است که امروز وقتی مادر نتوانسته او را همراهی کند دست به عصیان میزند.
سوار ماشین اسنپ شدن، موقعیتی را فراهم کرده تا کودک و شخصیت اصلی در برابر هم قرار گیرند. راوی که سوگ فرزند را بر دل دارد برای فرار از این شرایط غم شغلی را انتخاب کرده که با آدمهای بیشتری ارتباط و رویارویی داشته باشد. اگرچه دل به گاز و دنده و جاده و اسکناسِ بیشتر خوش کرده و در خیابان و کوچههای شهر تهران با ماشین میچرخد اما در جستوجوی گمشدهای است که شاید خود نیز از آن آگاه نباشد.
شخصیت اصلی در آغاز برای ورود به دنیای کودکانۀ نادر مقاومت میکند، ولی رفتار متفاوت پسربچه او را وامیدارد برخلاف خواستۀ مادر کودک عمل کند. وقتی هنوز به سمت مسیر خواسته شده نادر در حرکت هستند مادر نادر با گوشی او تماس میگیرد و از راننده اسنپ میخواهد هرچه سریعتر نادر را به خانه برگرداند، اما نادر قصد چنین کاری ندارد و راوی هم در نهایت او را همراهی میکند. «با دست اشاره کردم گوشی را قطع کن. نادر لبخند زد و انگشت اشارهاش را قلاب کرد توی انگشت کناریاش.» (صفحۀ ۵۲)
محبوبه که از تهران پر دود و دم و شلوغ و بیباران به ستوه آمده در مقابل خود با کودکی مواجه است که مقصدش ساحل تهران و منتظر باران است و برای مرغهای دریایی ماهی کیلیکا میبرد. در حالی که راوی از ماهی و بوی زهمش بیزار است. پرسیدم: «میدونی کجا باید پیاده شی؟» گفت: «بله ساحل دریا.» (صفحۀ ۴۳) به ساحل تهران که میرسند محبوبه پرندههایی را میبیند که پیشتر هم در اتوبان دیده اما کنجکاو نشده که جای این پرندهها کنار دریاست نه وسط شهر. «یعنی گرسنگی پرندهها را کشانده اینجا؟» (صفحۀ ۵۶)
آنچه در این داستان اهمیت پیدا میکند مثلث عاطفیای است که بین شخصت اصلی با نادر و مادر نادر ایجاد میگردد. مادر نادر هم فرزندی از دست داده و درصدد حفظ و محافظت از تنها فرزند خود است. او با شرایطی که به سبب وضعیت شوهر خود دارد از عهدۀ توجه کافی به پسرش بر نمیآید. مادر نادر میتواند به زنی اعتماد کند که همانند خودش غم فراق فرزند دارد و از طرفی محبوبه برای نادر مانند مادری باشد که کمتر در زندگی او حضور دارد. وجود کودک هم میتواند برای راوی به جای پسر از دست داده التیامی بر غم جانکاهش باشد. «آقایی بود تمام و کمال از آن پسربچههایی که آرزوی هر مادری است.» (صفحه ۴۱) این مثلث عاطفی با حضور کودک شکل گرفته است. پسربچهای که نتوانسته این آرامش را به علت برقراری ارتباط عاطفی کامل به مادر خود ببخشد، اما توانسته این رابطه را با محبوبه برقرار سازد. «نادر دستم را گرفت. انگار مادر یا خالهاش باشم.» (صفحه ۵۴)
آنچه نادر کشف کرده نه یک جهان خیالی و فانتزی و نه دنیایی کابوسوار و وحشتناک، بلکه جایی واقعی نزدیک گورستان شهر تهران و ساحلی در این شهر است. آنچه کم دارد دریایی است که با فکر کردن به آن در ذهن راوی و نادر ساخته میشود. گفت: «خاله به دریا فکر کن. باشه؟» (صفحه۵۴) این نگاه و توجه پسربچه راوی را تحت تأثیر قرار میدهد.
نکتۀ دیگر در مورد این مثلث عاطفی شخصیتهای زن داستان است. زنهایی که در وضعیت گرفتارشده تسلیم نیستند و به دنبال راه دیگری هستند. مادر نادر به شوهرش رسیدگی میکند و سعی در حفظ و ایجاد رابطۀ صمیمانه با تنها فرزندش دارد. راوی هم تلاش میکند رابطۀ خود با شوهرش را حفظ کند. اگرچه عشق و خوشی در لحظههای باهم بودن بر این رابطه حاکم نیست، اما نمیتوان گفت رابطه سرد و پایانیافته است. حاصل عصیان کودک در اجتماعی که روابط در تنگنای دغدغههای فردیتر قرار گرفته انتخاب مأوایی امن است. پیوند دنیای کودکانه و طبیعت پیوند با دو جهان پاک، بیغل و غش و سرشار از حس است. جایی که یک شهرِ پر از دود و دم و شلوغی ساحلی پیدا میکند با پرندههای ماهیخوار و آسمانی که بالاخره از آن باران میبارد. پر مرغ دریایی در جیب مانتوی محبوبه حس شادی را به او برمیگرداند که مدتها خود را از آن به سبب مرگ پسرش محروم کرده است.
زنی که شاید پس از این به جای فکر کردن به اسکناسها دست به انتخاب دیگری بزند. شخصیتی که او را به این راه رهنمون کرده پسربچهای است که به حقیقت بزرگی دست یافته است. کودکی که مرگ قل دیگرش را تجربه کرده زودتر از دیگران به واقعیت زندگی پی برده و قبل از رسیدن به هیاهوی بزرگسالی مکانی ناب را یافته و در این میان شخصیت راوی را هم دچار دگرگونی میکند.
نافرمانی و برخورد عصیانگرایانهای که برخاسته از مجموعه آگاهیها و ناآگاهیهایی است که در ناخودآگاه کودک ثبت شده و شیوه متفاوتی در برخورد با رویدادها به خواننده ارائه میدهد. نگرشی که نشأت گرفته از احساسات پاک جهان کودکانه است و میتواند شخصیتهای دیگر را هم به توجه وا دارد تا از منظری دیگر به حقیقت زندگی و مرگ نگاه کنند.