مارگارت النور اتوود شاعر و نویسندهٔ کانادایی است که در سال ۱۹۳۹ به دنیا آمد. از نوجوانی علاقه به نویسندگی را در خود کشف کرد و اولین آثارش در زمان دانشجوییاش به چاپ رسید. تحصیلاتش را در رشتهٔ ادبیات انگلیسی تا مقطع فوقلیسانس ادامه داد اما تحصیلات دکترایش را نیمهکاره رها کرد. اتوود تاکنون بیش از ۴۰ کتاب به چاپ رسانده و بیش از ۵۵ جایزه از جمله جایزهٔ بوکر را برای کتاب «آدمکش کور» کسب کرده است…

مارگارت النور اتوود شاعر و نویسندهٔ کانادایی است که در سال ۱۹۳۹ به دنیا آمد. از نوجوانی علاقه به نویسندگی را در خود کشف کرد و اولین آثارش در زمان دانشجوییاش به چاپ رسید. تحصیلاتش را در رشتهٔ ادبیات انگلیسی تا مقطع فوقلیسانس ادامه داد اما تحصیلات دکترایش را نیمهکاره رها کرد. اتوود تاکنون بیش از ۴۰ کتاب به چاپ رسانده و بیش از ۵۵ جایزه از جمله جایزهٔ بوکر را برای کتاب «آدمکش کور» کسب کرده است. آثار او ریشه در رئالیسم سنتی دارد و در نوشتههایش از زن بهعنوان شخصیت اصلی استفاده میکند. اتوود در داستانهایش واقعیتهای اجتماعی را با تخیل و اسطورهشناسی و طنز همراه میکند. از جمله کتابهای معروفش میشود به «آدمکش کور»، «چشم گربه»، «سرگذشت ندیمه» و «وصیتها» اشاره کرد. داستان «کلبۀ خاطرات» ۳ می ۲۰۲۱ در مجله نیویورکر منتشر شد.
***
کلبۀ خاطرات[۱]
داستانی از مارگارت اتوود

ترجمه از: آلا پاکعقیده
لیزی[۲] میپرسد: «شلواره یا برگهای خشک؟»
نل[۳] میگوید: «فکرکنم شلواره.» هر دوتایشان با لباسهای شنایی که مناسب سنشان نیست روی اسکله ایستادهاند و به لکه تاریک زیر آب خیره شدهاند.
یک ساعت قبل نل داشت روی اسکله که بهترین جا برای خشککردن لباسهاست، رختهای شستهاش را مثل نان تُست اینور و آنور میکرد تا خشک شوند؛ اسکله هفتاد سال بهترین جا برای خشککردنِ لباس بوده است. اما نل روی شلوار یوگای نخیاش سنگی نگذاشت؛ گرچه خوب میدانست باید این کار را انجام دهد. سپس از میان آه و خشخش درختها گذشت و از روی تپه به خانه برگشت. شلوار سبک بود و انگار باد آن را برده بود. منطق حکم میکند جایی میان دریاچه افتاده باشد؛ شاید نل توانسته بود با بقیه شلوارهایش خداحافظی کند، اما با این یکی نه چون عاشقش بود.
نل میگوید: «میرم تو آب.»
لیزی با شک و تردید میگوید: «شاید شلوار نباشه.» برگهای غرق در آب، کف دریاچه شنی و سنگلاخی جمع شدهاند. گاهی برادر بزرگترشان، رابی[۴]، برگها را به احترام دیگران و همراه با علفهای آبزی کوچکی- که در صورت اجازۀ خانواده رشد میکردند- جمع میکند و لجن باقیمانده را توی تشت فلزی بزرگی میریزد، اما نل نمیداند سرنوشت بعدی لجنها به کجا ختم میشود. کسی چنگگ و تشت را به درختی تکیه داده؛ پس حتماً رابی اخیراً برگها را جمع کرده است. اما از آنجایی که چنگک و تشت آن سمت اسکله است، شاید هنوز توی دریاچه برگ باشد.
نل لبۀ اسکله مینشیند و بعد بدنش را با احتیاط پایین میآورد تا احیاناً خردهچوب ریزی توی پایش نرود. داستان بین نل و خردهچوبها طولانی است، اما بدترین اتفاق رفتن خرده چوب به ماتحت است چون نمیتوانی آن را ببینی تا درش بیاوری.
پای نل به ماسه میخورد؛ آب تا کمرش رسیده است.
لیزی میپرسد: «آب سرده؟» البته جواب را میداند.
«سردتر شده.» این را هم راست میگوید. راستیراستی یک بار هر دوتایشان از لبه اسکله توی آب یخی که از سرما به قلب شوک وارد میکرد پریدند و زدند زیر خنده؟ پاهایشان را جمع کردند و توی آب پریدند؟ آره، همین کار را کردند.
نل درخشش جوانیهای لیزی را دارد؛ جوانتر از دوران پریدن با پاهای جمعشده توی آب؛ دو یا سهسال جوانتر. وقتهایی که لیزی میگفت: «یه پایدِر[۵]! یه پایدرِ گنده!» نمیتوانست کلمۀ «اِسپایدِر[۶]» را تلفظ کند. پایدِر. پون[۷]. پِلَش[۸]. خود نل، آن زمان، چند ساله بود؟ پانزدهساله بود و پرستار حرفهای کودکان. آزاری نداره. ببین، داره فرار میکنه. عنکبوتها از ما میترسند. زیر اسکله قایم شده. اما لیزی حرف خواهرش را باور نداشت؛ این همه سال هم همانطور باقی مانده است و بدون شک هنوز زیر هر سطح نرم و ناخوشایندی، موجودی هزارپا میلولد.
نل میپرسد: «درست پیش میرم؟» پاهایش با شک و تردید حرکت میکند؛ غلغلکهایی ملایم، چیز چسبناکی با بافتی شبیه اوتمیل[۹]، سنگهای کوچکِ تیز و چیز شاخهمانندی را حس میکند. حالا تا زیر بغلش آب است و به خاطر زاویه بازتاب نور نمیتواند لکه تاریک را ببیند.
لیزی میگوید: «کم و بیش.» و بعد به خاطر مگسها با دست محکم میزند روی پاهایش. تکنیکی برای کشتن مگسها وجود دارد؛ وقتی به پشت برمیگردند، باید دستت را آرامآرام بهشان نزدیک کنی، اما این کار نیاز به تمرکز دارد. «خیلیخب! چقدر گرمه. گرمه. یه کوچولو برو سمت راست.»
نل میگوید: «میبینمش؛ مطمئنم شلواره.» با شست پای چپش دنبال شلوار میگردد و شلواری را که ازش آب میچکد، بالا میآورد. انگار هنوز بعد از این همه سال میتواند با شستش وسایل را بیاورد بالا؛ موفقیت بزرگی نیست، اما کاری هم نیست که به خاطرش مسخرهاش کنند. پس به خودش میگوید، از این لحظه لذت ببر؛ زندگی زودگذر است.
شاید فردا به نوارهای عریض خاکستری و رنگی که روی اسکله پوستپوست شده و مثل قارچهای شوم فیلمهای علمیتخیلی کف دریاچه افتاده است، رسیدگی کند. این لیزی بود که اسکله را رنگ زد و رابی بود که میخواست اسکله رنگ بشود. رابی فکر میکرد این کار از تختههای اسکله مراقبت میکند، نمیگذارد چوبهایش پوسیده شوند و دوباره مجبور نمیشوند بازسازیاش کنند. چندبار اسکله را رنگ زدند؟ سه، چهار بار؟
از قرار معلوم، دربارۀ رنگ و رنگآمیزی اشتباه کرده بودند؛ چون اسکله مثل پوستِ آفتابسوخته پوستپوست شد، آب زیر وصلهپینهها نفوذ کرد و چوب را پوک کرد. با این حال، باز شاید خودشان مجبور نباشند اسکله را بازسازی کنند و بتوانند با همین شرایط سَر کنند. اگر افراد جوانتر خانواده پی ببرند آنها قصد تعمیر اسکله را دارند، مجبور میشوند این کار را به عهده بگیرد.
قبلاً این جمله را مادرشان دربارۀ لباسهایش میگفت: «یه ژاکت دیگه میخوام چی کار؟ با همین یکی میتونم سَر کنم.» آن زمان نل از شنیدن این حرف متنفر بود. پدر و مادرها نباید بمیرند؛ مرگشان نشانۀ خودخواهی آنهاست.
نل، شلواربهدست، توی آب و شن به سمت اسکله برمیگردد. لحظۀ کوتاهی از خودش میپرسد چطور قرار است تقلا کند و خودش را با دست و پا به بالا برساند؟ سمت دیگرش جاپای سستی است که از دو تختهچوب ساخته شده و رویش خزه بسته، اما این تلۀ مرگ است و باید کسی بَرش دارد. با پتک میشود خُردش کرد، اما بعد، سرِ تیز کشندۀ چندتا میخ زنگزده از چوب غولپیکری که پله بهش وصل است میزند بیرون. بعد یکی مجبور میشود با میخکِش برود روی پله؛ البته کسی به غیر از نل. حالا مانده یکی از این میخها سر راه نل سبز شود تا نل عقبعقب برود، توی اعماق دریاچه بیافتد و سرش محکم به سنگ نوکتیز مزاحمی بخورد که سالها قصد دارند درش بیاورند اما تا حالا حتی نزدیکش هم نشدهاند.
حالا که خوب فکر میکند، میبیند بهتر است روی میخهای زنگزده چکش بزنند تا توی زمین فرو بروند تا اینکه آنها را از زمین بیرون بکشند. کی حالا قرار است چنین کاری کند؟
نل شلوارِ خیسِ آبش را روی اسکله پرت میکند. بعد با احتیاط پاهایش را روی چوبهای لغزندۀ طاقبند زیر آب میگذارد که اسکله را سر جای خود نگه میدارد. نزدیکترین گیرۀ چوبی اسکله را که طناب دورش میگذارند، میگیرد و خودش را میکشد بالا. به خودش میگوید: «ننه پیره! واقعاً نباید از این کارها بکنی. یکی از همین روزها گردنت رو میشکونی!»
لیزی میگوید: «پیروزی! حالا بیا چایی بخوریم.»
گفتنش راحت است. مشکل اول این است که آب ندارند، اما برای حل این مشکل راه حلی پیدا کرده بودند و از پایین تپه سطل آورده بودند. حالا باید با پمپ دستی کُشتی بگیرند. امسال بیشتر از همیشه غژغژ میکند؛ جریان آب کم میشود و خیلی مزۀ آهن میدهد و احتمالاً به این معنی است که منبع آب زیرزمینی یا گرفته یا در حال نابودی است. لیزی روی یکی از هزاران فهرستی که بیوقفه با نل تکمیل و بعد گم میکند و یا آن را دور میاندازد مینویسد: «از رابی بپرس منبع آب زیر زمینی چی شده؟»
گزینههایی که داشتند: درآوردن منبع آب زیرزمینی که مساوی با کابوس بود یا پایینبردن منبع جدید که آن هم کابوس بود. سرآخر به یکی از پسرها یا نوههای پسری، یا دو تایشان رو میزنند تا بیایند و پتک بزنند. هیچکس از ننهغرغروهای همنسل نل و لیزی انتظار ندارد از پس این کار بربیایند. از هیچکس انتظاری ندارند جز این دو نفر. پس روزی آستینشان را بالا و به خودشان صدمه میزنند- به زانوها، کمر و مچ پاهایشان- بعد نسل جدید وارد عمل میشود و میگوید آنها صد در صد اینکار را اشتباه انجام دادهاند. صد در صد!
لیزی و نل با شنیدن این حرف زبانشان را گاز میگیرند یا میگویند سردرد دارند و لازم نیست بمانند و نگاه کنند. پس سمت کلبه میروند و معماهای جنایی میخوانند. لیزی مجموعه کتابهای قدیمی با کاغذهای زرد و پر از فضله حشرات را جمع کرده و براساس اسم نویسنده توی قفسه اتاقش مرتب کرده است چون پشت جای قبلی کتابها لانه موش پیدا کردند.
لیزی و نل نوبتی دسته پمپ را میگیرند تا سطل آب پر شود، یا بهتر است بگوییم آب به نصف سطل برسد؛ چون دیگر هیچکدامشان حال به زور کشیدن سطل را ندارند. دو خواهر تلوتلوخوران از شیب تپهای بالا میروند. روی تپه سنگهای صاف است و خطر سقوط وجود دارد. خواهرها به سختی نفس میکشند و سطل را به جلو و عقب تکان میدهند تا اینکه بالای تپه میرسند. نل در دلش میگوید، شهرِ سکته قلبی! من اینجام!
لیزی میپرسد: «اونو مجبور کرده بودن این چیز لعنتی رو بالای تپه بسازه؟» ضمیر «او» بسته به حرفی که میزنند مرجعش عوض میشود. همین الان، «او» به پدرشان اشاره دارد و «این» کلبه چوبیای است که پدر با تبر، ارۀ دوسر، میلهگرد، چاقوی دو دسته و سایر ابزارهایِ انسان بدوی ساخته بود.
نل میگوید: «تا حال دزدها رو بگیره.» این حرف فقط یک شوخی ساده بود، اما هر وقت قایقی را میبینند که به طرز ناخوشایندی به کلبهشان نزدیک میشود- از آنجایی که دریاچه، محل شناختهشدهای برای صید اردک ماهی است- واکنش یکسانی نشان میدهند و میگویند: «وای دزدها!»
از توری در کلبه میگذرند و فقط کمی آب روی زمین میریزند. لیزی میگوید: «باید پلههای جلویی رو یه کاریش بکنیم؛ ارتفاعشون خیلی بلنده، راجع به پلههای عقبی هم که نگم برات. باید نرده هم بگیریم. نمیدونم تو سر بابا چی میگذشت.»
نل میگوید: «بابا قصدِ پیرشدن نداشت.»
لیزی میگوید: «آره، مرگ لعنتیش همه رو شوکه کرد.»
روزی روزگاری، همه کمک کردند و کلبه را ساختند. درست است که پدرشان بیشتر کار را انجام داد، اما ساختن کلبه پروژهای خانوادگی بود و به کمک بچهها هم نیاز بود؛ حالا کم و بیش مجبورند کلبه را تحمل کنند.
نل فکر میکند آدمهای دیگر اینطوری زندگی نمیکنند؛ کلبه دیگران ژنراتور، لولهکشی آب و کبابپز گازی دارد. چرا ماها باید توی یک جور برنامه تلویزیونیِ آموزشی گیر بیافتیم که انگار شخصیتهایش قصد بازآفرینی وقایع تاریخی را دارند؟
لیزی میپرسد: «یادته یه زمانی میتونستیم دو تا سطل آب رو جابهجا کنیم؟ هر کدوممون.» خیلی وقت از آن زمان نگذشته است.
آنقدر هوا گرم است که نمیشود اجاق هیزمی را روشن گذاشت، پس آب را روی اجاق مسافرتی قدیمی دو شعله با سیلندر پروپان جوش میآورند. اطراف لولهاش زنگ زده، اما تا حالا هیچ انفجاری رخ نداده است. «اجاق گاز پروپان جدید» را توی لیستی نوشتهاند. کتری هم آلومینیومی است و قطعاً استفاده از این نوع کتری ممنوع است. حتی با نگاهکردن به کتری حس سرطان به آدم دست میدهد، اما قانون نانوشتهای میگوید هرگز نباید این کتری را دور بیاندازند. درش را هم اگر درست بگذاری، جا میخورد. سالها پیش، نل محل درستش را با دو دایرۀ لاکی صورتی مشخص کرد؛ دایرۀ مشابهی را روی خود کتری کشیده بود و نشان داده بود کتری را برعکس بگذارند تا موشها از دهانۀ کتری داخل نروند، از گشنگی نمیرند، بوی گندی راه نیاندازند و حشره نکنند. نل در دلش میگوید از تجربیاتش یاد گرفته و در زندگیاش به قدر کافی موش مرده و حشره دیده است.
چایی توی قابلمهای که متعلق به سال ۱۹۴۰ بود، ریخته شده بود و رویش برچسب «چای» زده بودند، اما انگار خاک اره است و میخواهند آن را هم دور بریزند. لیزی آماده آمده بود و چندتا چای کیسهای داخل کیسه پلاستیکی زیپدار گذاشته بود. دور ریختن کیسهها راحتتر از برگهای خیس چای است؛ البته همه میدانند چای کیسهای از باقیماندۀ چاییهای روی زمین جاروشده و گِل پر شده است. زمانی که تیگ[۱۰] زنده بود، همیشه او و نل چای فلهای میخریدند و همیشه تیگ آن را از مغازۀ کوچک خاصی میخرید که زن هندیِ باسوادی آن را اداره میکرد؛ تیگ عادت داشت چای کیسهای را مسخره کند.
روزهایی که تیگ بود دیگر تمام شد.
بالای دیوار، بالای اجاق چوبی، سینی بیضی مسطحی آویزان بود که نل و تیگ چهل سال پیش از حراجیای در مزرعهای خریده بودند و اغلب اوقات رویش خمیر ترش پنکیک را سرخ میکردند و تیگ هم پنکیکها را برعکس میکرد؛ همان زمانی که بزرگواری، زندگی پر از آشوب و بزرگکردن بچهها قوانین روزمرۀ زندگی بود. الان آماده میشن! نفر بعدی کیه؟ نمیتواند مستقیم به سینی نگاه کند؛ سرش را بالا میبرد و نگاهی بهش میاندازد و بعد نگاهش را برمیگرداند، اما همیشه میداند که سینی همانجاست.
نِل در دلش میگوید قلبم شکسته، اما در خانوادۀ ما «قلبم شکسته» نداریم؛ به جایش میگوییم «کلوچهای باقی مونده؟» همان موقع یکی باید کلوچه بخورد؛ یکی باید خودش را مشغول کند؛ یکی هم باید خودش را بزند به آن راه. اما چرا؟ برای چی؟ به خاطر کی؟
خودش را جمع و جور میکند و با صدای خفهای میگوید: «کلوچهای باقی مونده؟»
لیزی میگوید: «نه، اما شکلات هست؛ بیا چندتا بخوریم.» میداند قلب نل شکسته است و نیازی به گفتن این جمله نیست.
فنجان چای و سهمشان، دو تکه شکلات مربعی و بادام شور را برمیدارند و پشت میزی که بیرون، توی ایوان کوچکی که دورش توری است مینشینند. لیزی فهرست فعلی را آورده تا بتوانند آن را به روزرسانی کنند.
لیزی میگوید: «میتونیم “چکمهها و کفشها” رو از توی لیست خط بزنیم.»
«دوست ندارم اعصابت رو خرد کنم ولی الان چند هفته گذشته؛ میخوام بدونم آمار و ارقام دستته؟»
نل میگوید: «آره هورا!»
روز قبل وقتشان را با گشتنِ کیسههای پلاستیکیای که به میخهای اتاق خواب قدیمی رابی آویزان بود، گذراندند. داخل هر کدام یک جفت کفش عتیقه و لانۀ موش بود. موشها عاشق لانهکردن توی کفش بودند؛ کفشها را پر کرده بودند از شاخههای جویده، چوب و نخهایی که از پردههای دم در کش رفته بودند و هر چیزی که در رسیدن به اهدافشان به آنها کمک میکرد. یک بار موشی سعی کرد موی لیزی را وقتی خواب بود بکشد.
موشها بچههایشان را داخل کفشهای آویزانشده گذاشته بودند و کف کیسههای پلاستیکی پیپی میکردند. گاهی هم روی پیشخوان آشپزخانه یا توی سینک دستشویی پیپی میکردند یا همهجا گلولههای کوچک سیاه میگذاشتند. لیزی و نل از روی عادت تلهای برایشان درست میکنند؛ تلهشان سطل زبالهای بلند با دری بادبزنی است و گلولۀ کرۀ بادامزمینی به طرزی استراتژیک روی درش قرار دارد. فرض بر این است که موش روی در سطل زباله میپرد تا کرۀ بادام زمینی را بخورد، ولی توی سطل میافتد. این روششان معمولاً موفقیتآمیز است، اما گاهی صبحها میبینی کرۀ بادام زمینی غیبش زده و از موش هم خبری نیست. وقتی موشهایی که توی سطل گیر میافتند، بالا و پایین میپرند و سرشان به بالای سطل میخورد، صدایی شبیه صدای ذرت بوداده میدهند. همیشه نل و لیزی چندتا کشمش توی سطل میریزند و دستمال توالتی برایشان میگذارند تا زیرش قایم شوند و بعد صبحها موشها را با قایق به سمت دیگر دریاچه میبرند و جایی دور از دریاچه رهایشان میکنند؛ گرچه میدانند موشها برمیگردند و با بو کشیدن لانهشان را پیدا میکنند. رابی خشنتر است و از تلهموش استفاده میکند. نل و لیزی فکر میکنند روش رابی جان جغدها را به خطر میاندازد؛ چون آنها موشهای زنده را شکار میکنند، اما نظرشان را به رابی نمیگویند چون قطعاً رابی به حرفشان میخندد.
دیروز نل و لیزی کفشهایی را که لانۀ موشها شده بود و چکمهای پلاستیکی را که لانۀ محشری داخلش بود، ردیف گذاشتند و با گوشیهایشان از آنها عکس گرفتند و عکسشان را برای رابی فرستادند. «میتونیم اینها رو بندازیم دور؟» رابی هم جواب داد باید همۀ کفشها را بگذارند تا خودش برسد و آن زمان تصمیم میگیرد کدام را نگه دارد و کدام را دور بیاندازد. نل و لیزی هم گفتند خیلی خب، اما آویزانکردن کیسههای پلاستیکی با کفش داخلش بس است: لانهکردن موش جرمی است که بدون هدف قبلی و با دیدن فرصت خوب رخ میدهد و باید جلویش گرفته شود.
نل میگوید: «توی فهرست بنویس “جاکفشی پلاستیکی دردار برای رابی” لیزی هم مینویسد. انگار فهرستها زاد و ولد میکنند و فهرستی منجر به ایجاد فهرستی دیگر میشود. نل از خودش میپرسد آیا درمان خاصی برای این فهرستنویسی بیش از حد وجود دارد؟ اگر هر دو نفرشان فهرست ننویسند، چطور چیزهایی را که نیاز دارند به خاطر بسپارند؟ در هر صورت، آنها عاشق خطکشیدن روی فهرستها هستند چون با این کار حس میکنند به موفقیت میرسند.
بعد از شام که پاستا است، نل میگوید: «بنویس “پاستای بیشتر”» بعد قدم میزنند و میروند سمت قسمت شنی دریاچه. آنجا دوتا صندلی مسافرتی گذاشتهاند؛ از آن صندلیهای تاشویی که توی یکی از دستههایش جیب توری دارد و میتوانی داخلش آبجو بگذاری. یکی از صندلیها سوراخ شده چون موش آن را جویده، اما سوراخ خیلی بزرگی نیست؛ اگر از سوراخی نیافتی پس اصلاً سوراخ محسوب نمیشود. صندلیها به سمت شمال غربی است؛ نل و لیزی غروبها رویش مینشینند و غروب آفتاب را تماشا میکنند. تماشای غروب بهترین روش پیشبینی هوای روز بعد است؛ حتی بهتر از اخبار هواشناسی رادیو یا سایتهای مختلف توی گوشیهایشان. فشارسنج هم کمکی نمیکند چون همیشه change را نشان میدهد.
لیزی میگوید: «رنگ گلبهی آسمون یه کم دل رو میزنه.»
«همون بهتر که زرد نیست.» زرد و خاکستری بدترین رنگاند؛ صورتی و قرمز بهترین رنگ. گلبهی بین این دوتاست.
همانجا میمانند و میبینند رنگ ابرها از گلبهی به سرخ تغییر میکند. اما بعد رنگ قرمزی پدیدار میشود که واقعاً هشداردهنده است و رنگش از دوردست مثل آتشی است که به جان جنگل افتاده.
همانطور که انتظار میرفت، وقتی سعی میکنند به کلبه برگردند- هر دو میتوانند غروب و قبل از تاریکی از پس این گردش بربیایند چون چراغقوهشان را جا گذاشتهاند- عقربۀ هواسنج[۱۱] کمی بالا میرود؛ از حرف aی کلمۀ change حرکت میکند و روی حرف n میایستد.
لیزی میگوید: «فردا طوفان نمیشه.»
نل میگوید: «خداروشکر! فردا وسط طوفان نمیریم آز[۱۲].»
دورانی که تیگ بود هم گردباد آمد، اما گردباد کوچکی بود که تنۀ درختها را مثل چوبکبریت شکست. کِی بود؟
وقتی که هوا تاریکِ تاریک میشود، نل چراغ قوۀ روی پیشانیاش را روشن میکند، چراغقوهای برمیدارد و به سمت اسکله میرود. قبلاً شبها عادت داشت بدون روشنکردن چراغی در اطراف پرسه بزند؛ میتوانست در تاریکی اطرافش را ببیند، اما دید در شب یکی از مهارتهایی است که با گذشت زمان از بین میرود. نمیخواهد با سرعت برود سمت تپه و خودش را روی تکههای زمین، که نقش پله را ایفا میکنند یا پدرش آنها را به دلایل نامعلومی که اکنون فراموش شده، اینور و آنور گذاشته، از پا بیاندازد. دلش هم نمیخواهد پایش را روی وزغها بگذارد؛ وزغها شبها بیرون میآیند، این ور و آن ور میپرند، در ماجراجویی مصمماند و موقع لهشدن لیزند.
به سمت اسکله میرود تا ستارهها را تماشا کند؛ ستارههایی بر فراز دریاچه که نوک درختان آنها را از دید پنهان نمیکند. آسمان شب صاف است، فعلاً ماه در آسمان دیده نمیشود و این عمق و درخشش صورتهای فلکی را هرگز نمیتوانی از شهر ببینی.
قبلاً تیگ این کار را انجام میداد؛ میرفت سمت اسکله تا دندانهایش را مسواک بزند و ستارهها را تماشا کند. میگفت: «محشره!» توانایی فوقالعادهای برای شگفتزدهشدن داشت و ستارهها او را لبریز از شادی میکردند. حالا شاید شهابسنگی در آسمان دیده شود؛ آگوست است و زمان ظاهرشدن شهاب سنگ پِرسید[۱۳] که همیشه همزمان با تولد تیگ دیده میشد. نل برای تیگ توی فرِ اجاق هیزمی کیک میپخت؛ گاهی روی کیک میسوخت، اما میشد آن قسمتش را برید و بقیهاش را خورد. بعد کیک را با مخروطهای سَرو، دستههای خزه و هر چیزی که دم دستش بود، تزئین میکرد. الان شاید چندتا توتفرنگی توی تکهزمینی که باقیماندۀ باغچۀ قدیمهاست، پیدا شود.
بدون اینکه اتفاق ناگواری رخ دهد، خودش را به پایین تپه میرساند و این یعنی موفقیت. اما وقتی به اسکله میرسد، پاهایش توان ادامهدادن ندارد؛ هیچ حیرت یا شادیای را احساس نمیکند و فقط ته قلبش اندوه است و اندوه. خوبی آن سینی قدیمی آویزان به دیوار، همان سینی بالای اجاق این است که میتوانی چشم ازش برداری، اما ستارهها چی؟ میشود به ستارهها نگاه نکرد؟
گریه میکند و میگوید: «به هیچ ستارهای، نه به خاطر تو، هرگز.» و با نفس دیگری که میگیرد میگوید: «اینقدر احساساتی نباش لعنتی.»
به کمک نوری که از داخل کلبه میآید، راهش را به بالای تپه پیدا میکند. نیمی از وجودش انتظار دارد تیگ را در روشنایی چراغی که موقع غروب روشن میشود ببیند؛ ببیند تیگ دربارۀ کتابی که میخواند با ذوق و شوق حرف میزند. نیمی از وجودش؟ نه کمتر. آیا تیگ دارد از ذهنش ناپدید میشود؟
در زمانهای قدیم، بارها و بارها نل و لیزی و رابی از فانوسی استفاده کردند که باید با نهایت احتیاط با آن کار میکردند؛ چون ناگهان ممکن بود آتشْ توی فتیله و توریهایش زبانه بکشد و آنها را تبدیل به زغال کند. اما عصر مدرن بهش ضربه زد؛ حالا باتری دریایی دارند که به آن لامپی برقی وصل میکنند و در طول روز توسط پنل خورشیدی شارژ میشود. نل و لیزی زیر نور این لامپ پازل درست میکنند. همان پازلی است که هزاران سال پیش درستش کرده بودند؛ تصویر تالابی است با یک عالمه پیزر[۱۴]، پرندۀ دریایی، درخت مو و انبوهی از علف هرز و وقتی رویش کار میکنند، نل پیچیدگیهای شیطانیاش را به یاد میآورد؛ تودۀ ریشۀ درختها، تکههایی از آسمان و ابر و تیغتیغهای فریبندۀ گلهای بنفش.
اول بهتر است گوشههای پازل را درست کنند و کم کم جلو بروند، اما دو تا تکه از گوشههای پازل نیست؛ کسی گمشان کرده است؟ چند نفر از اعضای جوانتر خانواده به گنجینۀ مقدس پازل لیزی دستبرده زدهاند؟ زیر لب به هم میگویند: «عذابآوره.» اما بعد لیزی میفهمد یکی از تکههای مهم به بازویش چسبیده است.
سرانجام دست از درستکردن پازل برمیدارند؛ چون درستکردن تودههای ریشۀ درختها به شدت دلهرهآور است. لیزی با صدای بلند کتاب میخواند؛ داستانی معمایی نوشتۀ کانن دویل[۱۵] است، اما شرلوک هولمز نیست. داستان دربارۀ قطاری است که توسط جنایتکاری حرفهای از ریل خارج میشود و سر از معدنی متروکه در میآورد تا شاهد جنایت و محافظ شخصیاش را بکشد.
درحالی که لیزی کتاب میخواند، نل عکسها را از کامپیوترش پاک میکند. بیشترشان عکسهای تیگ است که سال گذشته گرفته بودند؛ وقتی که از جان و دل مایه میگذاشتند تا کارهایی را که تیگ میخواست، انجام دهند؛ حتی قبل از اینکه تیگ لب تر کند. زمانبندی دقیقش را نمیدانستند، اما هر دوتایشان خبر داشتند امسال را با حداقل میزان لطف سپری میکنند. فکر نمیکردند دو سال دوام بیاورد؛ البته به دو سال هم نکشید.
عکسهایی که نل پاک میکند، عکسهای تیگ است. توی این عکسها به نظر سردرگم، تهی یا غمگین میآید و در حال افول است. نل دلش نمیخواهد به یاد بیاورد تیگ ناراحت به نظر میرسیده و یا ناراحت بوده است. فقط عکسهایی را نگه میدارد که تیگ در آنها لبخند زده؛ وقتهایی که تظاهر میکرد مشکلی نیست و هنوز همان تیگ سابق است. خیلی اوقات بازیگری تیگ حرف نداشت و آنها میدانستند تیگ چه زحمتی برای تظاهر کردن میکشید. باز توانستند هر از گاهی قطرههای شادی را در زندگی بچکانند.
عکسها را پاک میکند و پاک میکند تا اینکه داستان لیزی تمام میشود و به جایی میرسد که جنایتکار خودشیفته که قصد ناپدید کردن قطار را دارد، نطق قرایی در باب جنایت بینقصش سر میدهد: دو مرد محکوم در قطاری که به پرتگاه پرت میشود گیر افتادهاند و صورتشان که بیرون از پنجرههای باز قطار است، وحشتزده است. میبینند سرنوشتشان به دهان سیاه معدنی که خمیازه میکشد نزدیک میشود. پس از سقوط از پرتگاه، در فراموشی فرو میروند. نل میترسد بعد از شنیدن این داستان کابوس ببیند؛ معمولاً کابوس میبیند. هیچوقت از ارتفاع و لبۀ صخرهها خوشش نمیآمد.
آن شب کابوس نمیبیند. تیگ به خوابش میآید، اما مثل عکسهایش تهی و غمگین نیست. در عوض بیسر و صدا خودش را سرگرم کرده است. یکجورهایی خوابش شبیه داستانهای جاسوسی اما سرگرمکننده است؛ شخصی با اسم روسی، پالی پالیاکوف[۱۶]، هم درگیر ماجراست، اما زن نیست، پس با این اوصاف اسمش نباید پالی باشد.
تیگ در خوابش قهرمان اکشن نیست و فقط توی داستان حضور دارد، اما انگار حضور تیگ برای پالی اهمیتی ندارد. خیلی مضطرب است؛ پالی را میگویم. چیزی وجود دارد که نل نیاز دارد فوراً آن را بفهمد، اما اصلاً شانسی ندارد تا توضیح دهد چه میخواهد. نل خوشحال است که تیگ را در خوابش میبیند؛ این بیشترین چیزی است که رویش تمرکز کرده است. تیگ طوری به نل لبخند میزند که انگار از شنیدن جوکی که تعریفشده لذت میبرد. میبینی؟ همهچیز بر وفق مراد و حتی بامزه است. نل بعد از بیدار شدن امنیت خاطر دارد و این مسخره است.
فردایش، بعد از اینکه آخرین تکۀ پازل را کف زمین پیدا میکنند، بعد از خوردن صبحانه و جابهجا کردن گنجینۀ موشها- دستمالتوالتهای جویدهشده، کشمشهای گاززده و فضلۀ موش روی کُندۀ پوسیده- درحالیکه وانمود میکنند برای شنا آماده میشوند، لیزی میگوید: «نظرم عوض شد.» چون نل شست یکی از پاهایش محکم به صخرۀ سفید زیر آب خورده است. چیز غریبی نیست؛ بالاخره که دیر یا زود بلایی سر خودش میآورد و این بخشی از روند عزاداری است. جلوی خونریزی را گرفتن، لباسپارهکردن و خاک روی سر ریختن؛ کسی که عزادار است باید اینجور بلاها را از سر بگذراند.
استخوان انگشتش شکسته یا فقط کبود شده است؟ البته انگشت شستش نیست و کم و بیش میتواند راه برود. با چسب زخمی با طرح دزد دریایی که استخوانهایی به شکل ضربدر روی جمجمهاش وجود دارد. مال بچههاست؟ خودش؟ رابی؟ نوهها؟ همانطور که توی گوشیاش نوشته عمل میکند و انگشت آسیبدیده را به انگشت کناری میچسباند. و براساس نوشتههای وبسایتها کار دیگری از دستش بر نمیآید.
لیزی به فهرستش اضافه میکند: «سنگ سفید را در بیار.» نظرش این بود تا پاییز صبر کنند، وقتی آب کمتر میشود یا بهار، وقتی شاید باز سطح آب پایینتر باشد و بعد با حالتی جنزده با بیل و چنگک و اهرم سمتش بروند. آن سنگی که به اندازۀ پوست ومپایرها سفید است باید از بین برود.
چند بار تا حالا چنین برنامهای ریختهاند؟ هزار بار.
روزها جلو میروند. طوری راهشان را از میان زمان پیدا میکنند که انگار از میان هزارتویی راه میروند یا شاید نل اینطور احساس میکند؛ لیزی شاید چنین حسی نداشته باشد. آسیبی که به نل وارد شد برای پیشآمدن چند گفتوگوی حواسپرتکن خوب است. هر دو با علاقه انگشت قربانی را بررسی میکنند: چقدر آبی یا بنفش خواهد شد؟ نگاهکردن به بدن کبود شادیبخش است؛ اگر بدنت کبود میشود و درد میگیرد یعنی هنوز زندهای.
لیزی میگوید: «یا اگه پشه نیشت میزنه.» از کتابهای جنایی فهمیده بودند که پشهها به آدمهای مرده کاری ندارند.
مون امی[۱۷] زمان مرگت اشتباه شده بود. چه اشتباهی؟ هیچ پشهای جسد رو نیش نزده بود. آهان! پس این یعنی…نه نمیتواند اینجوری باشد! بهت میگویم همینطور است دوست من! شواهد جلوی ماست و چون و چرا ندارد.
نل میگوید: «خیلی به ما لطف کردن؛ پس قرار نیست هم بمیریم و هم بدنمون بِخاره!»
لیزی میگوید: «من گزینۀ ب رو انتخاب میکنم.»
آدمهای دیگر هم از این هزارتوی زمان گذر کردهاند. همهجای کلبه دامهای کوچکی به صورت جملههایی که اینور و آنور نوشته شده، برایشان پهن است. توی آشپزخانه با دستخط مادرشان نوشته شده: «چربی توی سینک نریزین!» داخل کتاب آشپزیای که همیشه اینجا میگذاشتند، نظرات کوچکی باز توسط مادرشان با مداد نوشته شده بود: «خوبه!» یا «نمکش بیشتر بشه.» حرفش فقط تجربیات زندگی نبود، بلکه نصیحتی محکم و عملی بود «وقتی حس میکنی تو آشغالی.» این آشغال دقیقاً چی بود؟ الان کی میداند؟ «برو یه قدمی بزن!» این جمله نوشته نشده؛ صدای مادرشان، طنین صدایش، در هوا معلق است.
نل در سکوت به مادرش میگوید نمیتوانم بروم قدم بزنم. انگشت شستم یادته؟ میخواهد در ادامۀ حرفش بگوید تو نمیتوانی همه چیز را سروسامان بدهی مامان، اما مطمئن است مادرش از این قضیه کاملاً آگاه است. وقتی او داشت میمرد، نل توی بیمارستان نشسته بود- اینجا دوباره «او» به پدر نل اشاره دارد؛ یک بار به خاطر تبر، یک بار به خاطر اره، یک بار به خاطر میخکِش- مادرش گفت: «گریه نمیکنم؛ چون اگه شروع کنم دیگه گریههام بند نمیاد.»
یک روز قبل از برگشتن نل و لیزی به شهر، نل نوشتهای از تیگ پیدا میکند که خیلی وقت پیش نوشته شده است. مربوط است به زمانی که با هم همکاری کردند و روی تخت پشهبند نصب کردند. پشههای بیرون توری میتوانند به کلفتی خز حیوانات باشند مخصوصاً در ماه ژوئن. میتوانند خودشان را توی ریزترین سوراخها بچپانند و وقتی داخل پشهبند میآیند، وز وز میکنند و حتی اگر پشهکش را روشنکنی، شبت را خراب میکنند.
«پشهبند بزرگ: بعد از تمومشدن فصل حشرهها، باید پشهبند بزرگ رو توی این کیف بذارید. بعد از جداکردن پشهبند، قاب چوبی رو هم داخل کیف سبز بذارید. مرسی.»
از خودش میپرسد کدام کیف سبز؟ حتماً کپک زده و کسی آن را دور انداخته است. در هر صورت هیچکس هرگز دستور تیگ را اجرا نکرد؛ پشهبند را فقط یک جا مرتب گذاشتند و وقتی بهش نیاز نداشتند گلولهاش کردند.
تکهکاغذ را با دقت صاف میکند و توی کیفش میگذارد. این پیغام را تیگ برای او گذاشته بود. خودش کاملاً میداند درگیر خیالات واهی است، اما به هر حال در این افکار غرق میشود؛ چون ذهنش را آرام میکند. این تکه کاغذ را با خودش به شهر میبرد. با آن میخواهد چیکار کند؟ پیغامهای سِری مردگان به چه درد آدم میخورد؟
[۱] اسم اصلی داستان «Old Babes in the Wood» است.
[۲] Lizzie
[۳] Nell
[۴] Robbie
[۵] لیزی نمیتوانست حرف «س» را قبل از «پ» تلفظ کند.
[۶] Spider: عنکبوت
[۷] Spoon: قاشق
[۸] Splash: پاشیدن آب
[۹] Oatmeal: غذایی که از مخلوط جو دوسر و شیر درست میشود.
[۱۰] Tig
[۱۱] روی هواسنج معمولاً چند قسمت وجود دارد که به آبوهوای مختلفی اشاره میکند. در قسمت change، هوای نیمهآفتابی و نیمهابری را نشان میدهد.
[۱۲] مخفف استرالیا
[۱۳] Perseids
[۱۴] گیاه باتلاقی
[۱۵] Arthur Conan Doyle
[۱۶] Polly Poliakov
[۱۷] mon ami