«کلبۀ خاطرات» داستان دو روز از زندگی دو خواهر، نل و لیزی را روایت میکند که برای تعطیلات به کلبۀ خانوادگی قدیمیشان آمدهاند. یک داستان از روزمرگی دو خانم مسن که به نظر میرسد سنشان بالای هفتاد است و لباس مایویی که پوشیدهاند مناسب سنشان نیست…
یادداشتی بر داستان «کلبۀ خاطرات»؛ اثر مارگارت اتوود؛ ترجمه آلا پاکعقیده
موهبتی برای دیدار عزیزان از دست رفته
آلاله سلیمانی
«کلبۀ خاطرات» داستان دو روز از زندگی دو خواهر، نل و لیزی را روایت میکند که برای تعطیلات به کلبۀ خانوادگی قدیمیشان آمدهاند. یک داستان از روزمرگی دو خانم مسن که به نظر میرسد سنشان بالای هفتاد است و لباس مایویی که پوشیدهاند مناسب سنشان نیست. نل که خواهر بزرگتر است عزادار تیگ است که به نظر میرسد به تازگی از دستش داده است. با برگشتن به کلبۀ قدیمی خانوادگیشان دو خواهر میخواهند جوری وانمود کنند که هیچ چیز عوض نشده و هم خودشان و هم وسایل اطرافشان همانی هستند که بودهاند، اما خودشان میدانند که واقعیت چیز دیگری است و نه خودشان خود چندین سال پیش هستند و نه کلبه و اسکله و وسایلش.
داستان به مفهوم مرگ میپردازد. نل با مرگ تیگ (گویا همسرش بوده) علاوه بر احساس فقدان و غم و اندوهی که در درون خود دارد به نظر میرسد به مرگ خودش هم فکر میکند. هرچقدر هم که در جملههای مختلف اذعان کند که پدر و مادرها نباید بمیرند و مرگشان نشانۀ خودخواهی آنهاست و… اما میداند که این اتفاق قریبالوقوع است. شاید هنوز وقتش نرسیده که بفهمد با این موضوع چطور باید کنار بیاید. نل این نابودی را نه فقط در آیندۀ خودش، بلکه در تمام وسایل کلبه از جمله سینی و کتری و پشهبند و رنگهای روی اسکله و… هم میبیند. همه چیز همانطور که انتظار میرود در حال نابودشدن هستند، درست مثل خودش و خواهرش که دیگر نمیتوانند با پاهای جمع توی شکم داخل آب بپرند یا دو تا سطل پر از آب را همزمان تا کلبه ببرند و پاهایشان برای پیادهروی کم میآورد و…
اندیشمندان طرفدار روانشناسی اگزیستانسیال معتقدند مرگ بزرگترین چالش برای انسان است و از طرفی همین اندیشۀ مرگ است که انسان را نجات میدهد و نل هنوز به دنبال راهی برای نجات خودش است، اما بیشتر مشغول انکار و مقابله است تا پذیرش آن. وقتی که عکسهای غمگین تیگ را پاک میکند؛ وقتی که از کبودی و درد شست پایش و خارش جای نیش زخم پشه شاکر است که هنوز زنده است. نل خودش هم نمیداند هنوز کاملاً دارد به تیگ فکر میکند یا نه؟ آیا نیمی از وجودش مشتاق است تیگ را ببیند یا کمتر؟ آیا تیگ دارد از ذهنش پاک میشود؟ مثل چراغ فانوسی نفتیای که با چراغ قوۀ باتریای جایگزین شده و فانوس را به کنج فراموشی رانده است. مثل تمام تقابلهایی که بین دنیای سنتی و مدرن در داستان وجود دارد. آیا قرار است تمام چیزهای قدیمی با چیزهای مدرن جایگزین شوند؟ پس نل هم قرار است یک روزی تمام شود و به گوشۀ فراموشی رانده شود؟ در این صورت دیگر چه کسی قرار است او را به یاد بیاورد؟! آه! فراموششدن! به راستی فراموششدن بسیار میتواند دردناک باشد.
نل و لیزی سعی میکنند به خاطراتشان سفت و سخت بچسبند. ناخودآگاه میخواهند در برابر فراموشی مقاومت کنند تا بلکه خودشان هم فراموش نشوند. اما حقیقت این است که هر قدر هم بخواهی به خاطرات بچسبی، به تله موشها، به کفشهای رابی که پر از موش و فضلۀ موش است، به سینی، به کلبه، به اسکله… یا هر قدر بخواهی به زندگی بچسبی مثل پاکسازی کلبه و بازسازی اسکله و نوشتن لیستی از چیزهای لازم و… هیچکدام نمیتواند حرکت به سمت مرگ را متوقف کند.
با تمام اینها این دو خواهر هرگز ناامید نیستند. همچنان زندگی را زیبا میبینند. نیمۀ امیدوار وجودشان درصدد کنار آمدن با داغ از دست دادن عزیز است و میتوانند امیدوار باشند که مرحلۀ سوگواری بالاخره تمام میشود. «جلوی خونریزی را گرفتن، لباس پارهکردن و خاک روی سر ریختن.» همۀ اینها سرانجام میگذرد و این دو خواهر قرار است به زندگیشان ادامه بدهند. آنها هنوز بلدند از زندگی لذت ببرند. لباس شنای جوانانه بپوشند، آبتنی کنند، ماجراجویی کنند، شلوار را با انگشتان پا از توی ماسههای دریا پیدا کنند و برای درستکردن و نوش جان کردن چای ترفندهای جالب بزنند. آنجا که نل میگوید «از این لحظه لذت ببر، زندگی زودگذر است.» تأکیدی است بر همین تفکر. در واقع انگار به صورت ناخودآگاه دلشان میخواهد با مرگ و نیستی مبارزه کنند و ثابت بکنند هنوز زندهاند؛ حتی اگر هفتاد سال از عمرشان گذشته باشد. کسی چه میداند، شاید قرار است حالاحالاها زنده باشند. اما به راستی این چنین است؟ آیا وقتش نرسیده بخواهند مسئلۀ مرگ را برای خودشان حل و فصل کنند؟ میگویند کسی که خوب زندگیکردن را بلد باشد، خوب مردن را هم بلد است و شاید نل و لیزی با خوب زندگیکردن میخواهند خوب مردن را تمرین کنند.
در نهایت به کلبه و کتاب و داستان پناه میآورند؛ اما در داستان هم از مرگ گریزی نیست چرا که داستان با مرگ دو مرد محکوم که توی قطار محبوس شدهاند و به داخل معدن سیاه سقوط میکنند تمام میشود. اما عجیب است که نل برخلاف همیشه که با شنیدن داستانهای وحشتناک کابوس میدید، کابوس نمیبیند و به جاش خواب تیگ را میبیند و در خواب انگار به آرامش میرسد. داستان با پیداکردن یادداشتی از تیگ به پایان میرسد و نل با خودش فکر میکند این یادداشت پیغامی سری از طرف مردگان است. بعد فکر میکند که این پیغام به چه کارش میآید که من این برداشت را کردم که نل در پایان داستان انگار که بخواهد برای مرگ خودش آماده شود، دیدگاهش نسبت به مرگ تغییر میکند و آن را یک موهبت میبیند. موهبتی برای دیدار عزیزان از دست رفته.