اتوود نویسندهای است که پیشتر، پیش از آنکه برای رمانهای پادآرمانشهریاش و سریالی که از «سرگذشت ندیمه» اقتباس شده، مخاطبانی چنین گسترده پیدا کند و به خاطر گرفتن جایزه بوکر، نامش چنین بر سر زبانها بیافتد، داستان کوتاه مینوشت…
یادداشتی بر داستان «کلبۀ خاطرات»؛ اثر مارگارت اتوود؛ ترجمه آلا پاکعقیده
شکوه زوال
آزاده حسینی تنکابنی
دیدن یک داستان کوتاه تازه از مارگارت اتوود، همان اول کار مرا به وجد آورد. اتوود نویسندهای است که پیشتر، پیش از آنکه برای رمانهای پادآرمانشهریاش و سریالی که از «سرگذشت ندیمه» اقتباس شده، مخاطبانی چنین گسترده پیدا کند و به خاطر گرفتن جایزه بوکر، نامش چنین بر سر زبانها بیافتد، داستان کوتاه مینوشت و من داستانهای کوتاهش را دوست داشتم. «کلبه خاطرات» داستان کوتاهی درباره فقدان و زوال است که حالا در دهه نهم زندگی اتوود نوشته شده.
داستان در یک کلبه خانوادگی کنار دریاچه میگذرد. کلبهای که هفتاد سال قبل پدر نل و لیزی با ابزارهایی ابتدایی و با کمک بچهها ساخته و انگار که تکهای کنده شده از گذشته در زمان حال باشد، تقریباً دست نخورده و بدون امکانات باقی مانده. آنچه از طریق کلبه، شمایلش، داشتهها و نداشتههایش، مناسکی که در آن جریان دارد و خاطراتش روایت میشود، در واقع عمر رفته این دو خواهر است. وسایل و سازههایی که حالا زنگ زده، خراب و فرسوده شدهاند و یا مناسباتی که سالهاست از موضوعیت افتادهاند اما طبق یک قرار نانوشته، همچنان باید حفظ شوند. کلبه همچنان نباید مثل سایر کلبهها ژنراتور، لولهکشی آب و کبابپز گازی داشته باشد؛ خواهرها هنوز باید ته دلشان از هر قایقی که به کلبهشان نزدیک میشود هراس داشته باشند؛ پازلی که هزار بار درست کردهاند را مثل به جا آوردن بخشی از یک آیین دوباره درست کنند و نل که عزادار احتمالاً شوهری است که به تازگی از دست داده، نمیتواند دلتنگیاش را بر زبان بیاورد.
نِل در دلش میگوید قلبم شکسته، اما در خانوادۀ ما «قلبم شکسته» نداریم؛ به جایش میگوییم «کلوچهای باقی مونده؟» همان موقع یکی باید کلوچه بخورد؛ یکی باید خودش را مشغول کند؛ یکی هم باید خودش را بزند به آن راه. اما چرا؟ برای چی؟ به خاطر کی؟
خودش را جمع و جور میکند و با صدای خفهای میگوید: «کلوچهای باقی مونده؟
هر چند فقدانی که نل در نبود تیگ و با اشارهای گذرا در نبود پدر و مادرشان در جایجای کلبه و کنار دریاچه و هر آنچه میبیند و میشنود احساس میکند، درونمایه پررنگی است، اما این را هم می توان در دل مفهوم دیگری که به نظر من بنمایه داستان است، یعنی «پیر شدن» به شمار آورد. چون پیر شدن، مسیر از دست دادن است.
یکی از چیزهایی که امروز تمام دستگاه عریض و طویل نظام گردش پول و سرمایه با قدرت به آتش آن میدمد، مقابله با طبیعیترین بخش زندگی مصرفکنندگان، یعنی گذر زمان است. آشوبی که صاحبان کمپانیهای بزرگ داروسازی و تولید لوازم آرایشی، جراحان زیبایی، غولهای فرهنگ رسانه و مد و بسیاری دیگر از صاحبان منافع به پا کردهاند، تحمل و آشتی با گذر زمان و افزایش سن را هر روز برای بشر قرن بیست و یک سختتر و ناممکنتر میکند. نتیجه این انکار و ناسازگاری، چیزی جز اضطراب بیشتر در روزگاری که از هر گوشهاش احساس ناامنی مثل دملهای چرکی بیرون میزند، نیست.
در میانه این هیاهو، لابهلای چهرههای بیگانهای که به زور چندین و چند عمل جراحی غیرقابل شناسایی و ترسناک شدهاند، برخورد با نویسندهای مثل اتوود که چنان بیپروا گذر عمر را در آغوش کشیده و در «کلبه خاطرات»، شمایل آشنایش را تصویر میکند، آرامش و امنیتی ناب به همراه دارد. داستان، تصویر شفافی است از آنچه سالخوردگی نام دارد که اتوود هشتاد و دو ساله، بدون واسطه و به سادگی و شیوایی تمام آن را به نمایش میگذارد. روایت این سالخوردگی، این آشتی عمیق با گذر زمان و چیزهایی که تغییر میدهد، با شکوه و پر از تصاویر ملموس، خردهریزهای بکر و اشارههای لطیف است. اینکه زندگی هرچند در مختصات جدید، همچنان ادامه دارد و فهرستهای بیپایان برای جایگزینکردن، تعمیر و ترمیم زخمها و آسیبهای زمان، همچنان نوشته میشوند.
چه چیزی بیشتر از این تصویر به شما احساس رهایی میدهد که دو زن سالخورده با تلاش فراوان سعی میکنند با کمک هم سطل آبی نیمهپُر را به کلبه بالای تپه ببرسانند، و چند سطر بعد، لای تصاویر دیگری که خواننده را درگیر کرده، ناگهان یکیشان میپرسد:
«یادته یه زمانی میتونستیم دو تا سطل آب رو جابهجا کنیم؟ هر کدوممون.» خیلی وقت از آن زمان نگذشته است.
و هنر و ادبیات، آیا جز رهاییبخشی و رستگاری، حتی از راه رنجبردن است؟!