بر درشکهاش نشسته بود و میراند. جاده باریک بود و ناهموار، دشت پهناور و سرسبز و پردرخت. اسبش پیر بود، اما بلندبالا و قوی، راه را خوب میشناخت. بر بالای درشکهاش سایهبانی با قوس هلالی از پارچه ضخیم سفیدرنگی کشیده بود که شبیه کجاوه شده بود. تمام اشیاء و لوازم زندگیاش را در آن نهاده بود. میتوان گفت در دنیا تنها کس و رفیقش اسبش و تنها خانه و مُلک و مکانش همین درشکه بود. با آن کار و سفر میکرد. در آن میخوابید، غذا میخورد و شب و روز را میگذراند و حالا در لحظههای طلوع صبح به سوی بیانتهای دشت میراند…

اسماعیل یوردشاهیان/داستاننویس/گروه ادبیات و کتاب: اسماعیل یوردشاهیان (۱۳۳۴ – اورمیه) با تخلص «اورمیا» که برگرفته از زادگاهش «اورمیه» (آنطور که او تلفظ درستش را این میداند) بیش از چهار دهه است که شعر میگوید، داستان و رمان مینویسد و تاکنون از وی دوازده مجموعهشعر، شش رمان، چهار کتاب پژوهشی در زمینه جامعهشناسی و فلسفه پدیدارشناسی و زبان منتشر شده است. از این آثار، رمان «آنجا که زاده شدم» به انگلیسی و فرانسه ترجمه شده. از دیگر آثار او میتوان به «نجوای ناتمام ادل» نام برد که به فرانسه ترجمه شده و اثر منظوم «اورمیای بنفش» که در بیان سوگ خشکی دریاچه اورمیه است به زبانهای سوئدی، هلندی، آلمانی و انگلیسی ترجمه و در وین نیز روی صحنه رفته است. مجموعهشعر «یاغمور یاغیر» (باران میبارد) نیز در ترکیه منتشر شده. «دلباختگان بینام شهر من» و «باغ غبار» دو رمان آخر اوست. آنچه میخوانید داستان کوتاه «پیراهنش از شکوفههای سیب بود» نوشته اسماعیل یوردشاهیان است.
***
پیراهنش از شکوفههای سیب بود
داستان کوتاهی از:
اسماعیل یوردشاهیان
بر درشکهاش نشسته بود و میراند. جاده باریک بود و ناهموار، دشت پهناور و سرسبز و پردرخت. اسبش پیر بود، اما بلندبالا و قوی، راه را خوب میشناخت. بر بالای درشکهاش سایهبانی با قوس هلالی از پارچه ضخیم سفیدرنگی کشیده بود که شبیه کجاوه شده بود. تمام اشیاء و لوازم زندگیاش را در آن نهاده بود. میتوان گفت در دنیا تنها کس و رفیقش اسبش و تنها خانه و مُلک و مکانش همین درشکه بود. با آن کار و سفر میکرد. در آن میخوابید، غذا میخورد و شب و روز را میگذراند و حالا در لحظههای طلوع صبح به سوی بیانتهای دشت میراند. به شهری که در افق دوردست بود و او نامش را نمیدانست. تنها ناراحتی و دغدغهاش زنی بود که بعد از سالها مسافر و همراهش شده بود و اکنون درون درشکه خوابیده و آرامش و تنهایی او را از او گرفته بود. زن را شامگاه روز پیش وسط جاده دید که ایستاده بود و کمک میخواست. به یاد نداشت که در طول سالها کار و سفر کسی را در این راه دیده و سوار کرده باشد. زن نخستین و تنها کسی بود که دیده و ناگزیر سوارش کرده بود. زن که سوار شد هرچه پرسید چیزی نگفت. به هیچ یک از سوالهای او پاسخ نداد. نگاهش، رنگ رخساره اش، قیافه و تیپ و وجودش فرق داشت، طور دیگری بود. مثل کسی، موجودی از جا و دنیای دیگری بود. کنار او که نشست ساعتی ساکت و خاموش در خودش فرورفت و بعد از ساعتی، لحظهها او را و دشت و جاده و بیانتهایی افق دور را نگاه کرد. نگاههایش غریب و پر از سوال و اشتیاق بودند. بعد از لحظهها تماشا بیآنکه چیزی بگوید به درون درشکه رفت و خوابید و حالا او منتظر بود که بیدار شود. میخواست قصه و مقصد او را بداند. اما اگر نمیگفت چـی؟ همینطور در ایـن خیال بـود و مـیراند کـه باران شروع به باریدن کرد. آنهم چه سیلآسا، وسط دشت در آن لحظههای اول صبح. هنوز مسافتی نرفته بودند. شب را ناگزیر بیرون خوابیده بود، تمام تنش درد میکرد. بارش سیلآسای باران و مه و بخار خیس برخاسته از میان جاده در آن هوای سرد صبح، جلوی دیـدش را گرفته و تار کرده بود. اسبش هم ناراحت بود. نمیدانست چه باید بکند. درشکه را به کنار جاده کشید و پایین جاده کنار جویباری نزدیک درخت بید پیرکم شاخهای نگه داشت. پایین آمد. پیشانی اسبش را بوسید. تیمارش کرد و بعد عنانش را به درخت بست و پارچهای بلند و پهنی را از درون درشکه آورد و بر سر و رویش کشید که سردش نشود و خودش بالا رفت و زیر چادر درشکه پناه گرفت. طوری که فقط پاهایش که از درشکه آویزان بودند از زیر سایهبان بیرون ماندند. روی آنها را هم با پتو پوشاند. نگاهی به زن کرد. زن که از صدای رعدوبرق و توفان باد و توقف درشکه بیدار شده بود. خوابآلود و غریب نگاه پرسشگر خود را به او دوخت و پرسید: «کجا هستیم. چه اتفاقی افتاده؟»
«وسط راه، باران گرفته خیلی شدیده، توفانه!»
«ایستادهایم؟»
«بله ایستادهایم. نمیتوانستیم پیش برویم. تا بندشدن باران منتظر میمانیم.»
«کی بند میآید؟»
«نمیدانم، هر وقت که بخواهد!»
«پس خدا کند که الان بند بیاید.»
«خدا کند.»
«کجا میرویم؟»
«انتهای جاده، دیروز هم پرسیده بودی.»
«خاطرم نیست!»
«خاطر هیچکس جمع نیست، گرسنهات است؟ چیزی میل داری؟»
«نه. میخواهم سیب بخورم. پنج عدد سیب سرخ و سبز دارم. اگر بخواهی تو هم میتوانی بخوری.»
«سیب؟ بله من هم میل دارم.»
زن از کیفش سیبی درآورد و به او داد. خودش هم سیبی برداشت.گازی زد و از درشکه پایین آمد.
پرسید: «در این باران کجا میروی؟»
«هیچ جا. میخواهم باران تمام تنم را بشوید.»
بالابلند بود. قامتی باریک و ظریف داشت. با شکم و تهیگاهی گود و بدنی کوچک اما برجسته. صورتی نسبتا گرد، با ابروان کشیده. چشمانی سبز به رنگ برگ و پیشانی بلند و موهایی به رنگ طلا. گویی کس و وجود دیگری بود از مکان و دنیای دیگری. فرشته، نه، شاید هم فرشته بود. عطر نرم و لطیفی در تنش بـود که هوای درشکه و فضای اطراف را انباشته بود. میان باران نزدیک درخت بید، دست گشاده میچرخید و میپرید و میرقصید و به صدای بلند میخندید. کمی بعد او را صدا زد و گفت: «تو از باران میترسی؟»
«نه!»
«پس چرا نمیآیی. باران تو را هم بشوید.»
یادش آمد که مدتها است که حمام نکرده و احتیاج به حمام و شستوشو دارد. اما هنوز به چشمه و برکه آبی نرسیده بودند. قصد داشت هر جا که چشمه آبی بیابد توقف کند یا در مقصد حمام بگیرد. از درشکه پایین آمد. پیراهنش را درآورد زیر سیلاب باران کنار زن ایستاد.
زن گفت: «بچرخ!»
دست گشود و شروع به چرخیدن کرد. زن میخندید و میرقصید. او هم همینطور، سیلاب باران سر و تن تمام وجودشان را میشست و پاک میکرد. رخوت از تنش رفته بود. احساس تازگی و شادی و سرزندگی میکرد. نگاه به زن داشت، به لبخندها و نگاههای زیبای او. باران که بند آمد زن نگاهی به او و بعد به آسمان کرد و گفت: «تمیز شدیم!»
از صندوقچهاش که در گوشهای از درشکه بود، حولهای نو و تمیزی برداشت و داد به زن. زن خودش را خشک کـرد و به او بازگرداند. حوله بوی شکوفه سیب گرفته بود. او هم خود را خشک کرد و بعد از صندوقچه پیراهن و شلوار تمیزی برداشت و پوشید و به زن گفت: «پیراهنت خیس شده. اگر بخواهی میتوانم پیراهن تازه و تمیزی به تو بدهم.» و بعد پیراهن تازهاش را که به رنگ آبی آسمان بود از صندوقچه درآورد و به طرف زن گرفت.
زن گفت: «متشکرم. خودم دارم.» و از کیفش پیراهنی سفید با شکوفههای سیب درآورد. رفت زیر درخت بید پیراهن خیسش را که به تنش چسبیده بود درآورد. پیراهن سفید با گلهای سیب را پوشید و آمد بالای درشکه کنار او نشست. موهایش هنوز خیس بودند. چشمانش از شادی و امید میخندیدند. چیزی در درونشان بود که نمیشد درست معنایش کرد. درشکه راه افتاد. اسب هم مثل آنها بعد از شستوشو در باران احساس تازگی و قدرت و سرزندگی میکرد. بخار باران را تو میبرد و سربلند میکرد و شیهه میکشید.
مرد به زن گفت: «دیروز نخواستم بپرسم. شامگاه بود و هوا تیره و تـاریـک، و تـو هم خـسته بـودی. وقـتی درشکـه را نگه داشتم بالا آمدی، حرفی نزدی و رفتی خوابیدی.»
«تو چی؟ تمام شب را راه آمدی؟»
«نه، من هم کمی بعد از خوابیدن تو نگه داشتم و بیرون آتش افروختم، چیزی خوردم و خوابیدم و صبح زود راه افتادم. خب حالا بگو کی هستی؟ از کجا میآیی؟ کجا میروی؟»
زن نگاهی به چشمان او انداخت خندید و گفت: «مثل تو مسافرم.»
«مسافر!؟»
«بله مسافر.»
«خب، اگر مسافری، از کجا میآیی؟ کجا میروی؟ کسانت کجایند؟»
«از باغ سیب میآیم. به باغ سیب میروم. کسانم آنجا هستند.»
«باغ سیب؟»
«بله، باغ سیب. اما بگو تو از کجا میآیی. کجا میروی؟»
«من!؟»
«بله تو!»
«کار میکنم، یعنی کارم اینه، با درشکهام بار میبرم، گاه مسافر جابهجا میکنم. همینطور همیشه در راهم…»
«همه در راهند.»
«الان هم به انتهای جاده میروم. اما نمیدانم کجاست؟»
«هیچکس نمیداند، مگر انتخاب کند.»
«کجا را؟»
«هرجا را.»
نگاه و کلام زن مملو از دوستی و عشق بود. آفتاب بالا آمده بود و بخار برخاسته از گرمای نور آفتاب چون غبار مه سطح جاده را در تمام پهنه دشت پوشانده بود. اسب شیهه میکشید و درشکه را از میان بخار عبور میداد و به سوی انتهای جاده میبرد. صدای خنده زن در میان دشت میپیچید. مرد سرخوش و سرحال میراند و حرف میزد. از امیدها و آرزوها و خوشیهایش میگفت و بسیار شاد بود. بوی نم و طراوت باران را در درونش حس میکرد. بعد از مسافتی به طرف زن برگشت که چیزی بپرسد، دید زن نیست. یکه خورد. با عجله عنان اسب را کشید و درشکه را نگه داشت. درون درشکه و اطراف را گشت و دقیق نگاه کرد. زن نبود. بهجایش سیب سبز و سرخ گاززدهای بود و پیراهنی سفید با گلهای سرخ و سفید سیب. از درشکه پایین پرید. نگران و ناراحت اطراف را نگاه کرد. زن نبود. داد کشید. زن را صدا زد، اما کسی پاسخ نداد. چند صدمتر به طرف عقب از راهی که آمده بود دوید. تمام طول و اطراف جاده را به دقت نگاه کرد، زن نبود. برگشت، درمانده و ناراحت لحظهها کنار درشکه ایستاد. اطراف را نگران و جستوجوگرانه نگاه کرد، اما بیثمر بود. زن نبود. زن رفته بود. نمیدانست که چه کند. بسیار غمگین و عصبی شده بود. نخستینبار بود که در زندگیاش کسی را یافته بود. لحظهها همانطور مغموم کنار درشکه ایستاد. بعد از ساعتی ناامید سوار شد و راه افتاد، درحالیکه مرتب اسم باغ سیب را زیر لب تکرار میکرد. جاده باریک بود و ناهموار، پوشیده از غبار و بوتههای علف که در اطرافش رسته بودند.
شامگاه در افقی دور کمی به شهر مانده درشکه به جادهای فرعی پیچید و به باغ سیب رفت.
***
خوانش داستان «پیراهنش از شکوفههای سیب بود» نوشته اسماعیل یوردشاهیان

رضا فکری
دری رو به جهان
در هر داستانی، هر اندازه منطبق بر جهان واقعی و در عینیترین شکل خود نیز میتوان رگههایی پنهان از تمثیل یافت؛ استعارههایی که قصه را برای مخاطب خواندنی و قابل درک و ملموس میسازد. هرچه رنگ تمثیل در داستان پُررنگتر میشود، آشنایی و همذاتپنداری مخاطب نیز رو به فزونی میگذارد و مرزهای زمان و جغرافیا را درمینوردد. داستان «پیراهنش از شکوفههای سیب بود» نوشته اسماعیل یوردشاهیان در چنین وضعیتی طرح میشود. داستانی که سویه تمثیلیاش، تأویل مخاطب را از گستره تاریخ و موقعیت امروزی فراتر میبرد.
نمای آغازین داستان مردی سوار بر درشکه را به تصویر میکشد که در جادهای ازلی ابدی ره به مقصدی نامعلوم میسپرد، به شهری در افق دوردست که نامش را نمیداند و انگار خیلی مهم هم نیست که آن را بشناسد؛ زیرا همین جاده کُل زندگی او را در خود دارد. او تمامی وسایل و داراییاش را در همین درشکه جاداده و با خود میکشد. همدمی جز اسبش و خانهای جز درشکهاش ندارد. گویی سرمنزل مقصود برای او همان درشکه است و مسیری که طی میکند همان هدف غایی است و رسیدن برایش بیمعنی است؛ مسألهای که با ذات سفر در تناقض بهنظر میرسد. مرد چشم به نقطهای در بینهایت دارد و دغدغه چندانی هم برای رسیدن به آن نشان نمیدهد. آینده برای او زیر مه غلیظی مدفون شده است و هر لحظه در این مه ناتمام فرو میرود. تنها نگرانی او زنی است که همراهیاش میکند.
زن به تازگی در درشکه نشسته و در این خانه متحرک مهمان مرد شده است. غریبه است و مرد چیزی از او نمیداند. نخستین و تنها کسی است که مرد پس از سالها در جاده دیده و سوارش کرده است. هرچه درباره او پرسیده، زن پاسخی نداده و به نگاههای غریبی اکتفا کرده است. زن رنگ و شکل و رفتاری متفاوت از آنچه مرد تاکنون دیده با خود دارد؛ گویی از جایی و جهانی دیگر آمده است. همین ویژگیهاست که مرد را تشنه شنیدن قصه زن میکند. اما او کناره میگیرد و حرفی نمیزند تا سفر به سکوت بگذرد. این سکوت عطش میزبان را برای آگاهی از هویت مهمانش بیشتر میکند.
باران ناگهانی و سیلآسا معادلات را در رابطه آنها بههم میریزد. زن زبان به پرسش میگشاید و گفتوگو میان آنها شکل میگیرد. او درباره مرد میپرسد و میخواهد مقصدش را بداند. اما به نظر مرد، راهی که زن میرود هیجانانگیزتر میآید. زن از سیبهایی میگوید که همراه دارد. سیبها نه تنها توشه راه او و قوت غالبش، که منبع یک انرژی ماورایی نیز برای او هستند. او بیشتر از اینکه سیب بخورد تا گرسنگی و تشنگی را فروبنشاند، آن را برای بخشی روحانی و متعالی از وجودش به کار میگیرد.
سیب در این داستان سمبلی برای نشاندادن راه و کسب آگاهی است. زن غریبه به مرد مسافرِ سرگشته سیب میدهد تا در میان مسیر مهآلود پیشِ رو، بتواند راهی روشن را بگشاید و مقصدش را ببیند. همچون روز آغازین خلقت که سیب میوه آگاهی است، در این قصه نیز سیبی که مرد به خوردنش مجاب میشود، او را بهسوی دنیایی تازه راهنمایی میکند. زن گرچه در ابتدا ظاهری دلفریب و گمراهکننده دارد، اما آمده تا از جهانی بگوید که مرد در آن با افتوخیز فراوان راه تعالی را خواهد یافت.
همسفر تازه مرد، پیراهنی از شکوفههای سیب بر تن دارد. از باغ سیب آمده و مقصدش نیز یکی از همان باغهای سیب است که او در جاده نشان میدهد. از منظر مرد، نگاه و کلام زن سرشار از دوستی و عشق است و همراهیاش آرام و قرار به روان سرگردان مرد باز میگرداند. وقتی کنارش میان باران بیمحابا میچرخد و سرخوشانه میخندد، ابرهای تیره کنار میروند و خورشید بیش از پیش همهجا را روشن میکند. حالا این مرد، آینده را روشن و عیان در جاده مقابلش میبیند و درشکهاش روانتر از همیشه پیش میرود. او بیآنکه خودش بفهمد چگونه و چهطور، به یکی از همان باغهای سیب میرسد و دری از جهان تازه به رویش گشوده میشود؛ جهانی که همان رنگ و بوی اثیری را دارد که زن با خود داشت.
***
خوانش داستان «پیراهنش از شکوفههای سیب بود» نوشته اسماعیل یوردشاهیان

سعیده امینزاده
سیب روشنایی
زن در داستان کوتاه «پیراهنش از شکوفههای سیب بود» نوشته اسماعیل یوردشاهیان، جایگاهی محوری دارد. داستان دقیقا از جایی جان میگیرد که او پا بهصحنه میگذارد. پیش از او، مردی سوار بر درشکه و حیران در جاده، راهیِ شهری ناشناخته است؛ شهری که تمایل چندانی به دانستن نامش ندارد. او بهقدری در هستی و موجودیت خویش، درگیر ابهام است که نمیتواند به چنین مسائلی بیاندیشد. اینکه او کیست، از کجا آمده و به کجا میرود و شکل زیستش باید چگونه باشد، هم برای خودش و هم برای خواننده معمایی است که بهراحتی نمیتوان پاسخی برایش یافت. او در سردرگمی غرق است و تا پیش از حضور این زن در زندگیاش، انگیزهای برای رهایی از این بلاتکلیفی در خود نمیبیند.
تا پیش از آمدن زن، مرد و اسب و درشکهاش بهنظر تنها موجودات این جهان کوچک داستانیاند. آنها در تعادلی استاتیک باهم بهسر میبرند. مرد اسب را یگانه رفیق زندگیاش میداند و اسب در کلیشهای همیشگی، بدون کوچکترین تغییری همواره مرد را در این راه دراز و بیپایان همراهی میکند. درشکه خانه امن اوست. مأمنی است که از باد و باران و خستگی به آن پناه میبرد. سالهاست در زندگی ایستای او هیچکس وارد نشده و قصهای از خود برایش نگفته است. یکهوتنها بهسوی ناکجاآبادی رهسپار است که انگار هیچگاه به آن نخواهد رسید. قصه مرد در این تنهایی میتواند با همین رکود تا بینهایت ادامه یابد. اما زن این تعادل را بههم میزند. او بهعنوان مسافری ناخوانده و نیازمند کمک به خانه مرد وارد میشود. با اینکه در آغاز از او تقاضای یاری میکند، اما دیری نمیپاید که جای نیازمند و غنی باهم عوض میشود.
زن با پاگذاشتن به قصه مرد، آن را دگرگون میکند. رفتار و گفتار و نگاهش طوری است که مرد را مشتاقِ رفتن به همان راهی میکند که زن نشانش میدهد. همهچیز این آدم دیگر برای مرد تازگی دارد و این تازگی از جنسی این جهانی نیست. او میداند و اعتراف میکند که زن به دنیایی دیگر تعلق دارد. فلسفه زندگی او با مرد تفاوتی ماهوی دارد. او برعکسِ مرد که وجودش معطوف به رفتن و نایستادن است، اهل آرامش و قرار است، منتها قراری که در خود نوعی پویایی نیز دارد. او ساکن باغ سیب است. از آنجا آمده و به همانجا هم بازخواهد گشت. اما برخلاف مرد، او میداند چطور جهان را با همه وجود لمس کند و از آن لذت ببرد. او از تکتک عناصر طبیعت پیرامونش برای درک و شناخت جهان بهره میبرد؛ کاری که برای مرد بسیار دشوار است. زن تلاش میکند در مدت کوتاه حضورش در کنار مرد، جرعهای از این دنیای پویا را به او بچشاند. برای مرد، درآغاز چنین کاری نشدنی بهنظر میآید. او مدتهاست که زیر باران نایستاده و خود را شستوشو نداده. همواره ترسی از تماس با طبیعت در او هست. حتی وقتی زن سیب را که نماد چشیدن این طبیعت است به دست او میدهد، اول با بیمیلی آن را میگیرد و زمانی صرف میکند تا به این شکل تازه از درک جهان خو بگیرد.
در این داستان زن بهمنزله مرشد برای شروع سفر قهرمان است. تا وقتی او به داستان وارد نشده، هیچ مسألهای تحلیل نمیشود، همهچیز دستنخورده باقی میماند و صحنه کاملا ایستاست. اما بهمحض ظهور او در قصه، کشمکشها شکل میگیرند و گرههای کهنه بازنشده بر سر قهرمان داستان میریزند و او را وادار به مبارزه برای گشایش خود میکنند. زن مرد را از خفتگی سالهای دورش بیرون میآورد و ابزاری برای گامنهادن به دنیای بیداری دستِ او میدهد. این ابزار همان سیبی است که در نگاه اول شیئی ساده بهنظر میآید، اما در باطن کلیدی برای گشودن قفلهای زندگی مرد است. قفلهایی که سالها از بازکردنشان ناتوان بوده. زن با سیب راه رهایی از تعلیق و بلاتکلیفی مادامالعمر را به مرد نشان میدهد. باغ سیب هم همان نقطهای است که باید قهرمان داستان به آن برسد تا از این ناهوشیاری بیرون بیاید. دنیایی است که پاسخ همه پرسشهایش آنجاست، درست مانند خودِ زن که پاسخی برای تمامی معماهای اوست. زن و جهانی که مرد را به آن رهنمون میشود همان سرمنزل مقصود این مسافر همیشه در راه است.
این پرونده در روزنامه آرمان روز یکشنبه ۱۵ فروردین ۱۴۰۰ منتشر شده است.