سال ۱۴۰۰ را باید از پیشگوها بپرسید که چگونه میبینند؛ چون هنوز نیامده. اما با وضعی که پیش میرویم بوی بهبود ز اوضاع جهان نمیشنوم و خب با این حساب به طریق اولی اینجا اوضاع بدتر خواهد بود. از یک طرف این پاندمی و از طرف دیگر کوویدخلها و کرونادنگها با رفتارهای ضداجتماعی خود به بیماری دامن میزنند…
اسدالله امرایی:
بوی بهبود ز اوضاع جهان نمیشنوم
در آستانۀ آخرین سالِ قرن و به بهانۀ فرا رسیدن بهار به سراغ اسدالله امرایی، نویسنده و مترجم رفتیم و از او دربارۀ آخرین کتاب خوبی که خوانده، پرسیدیم. مترجم رمان «ظلمت در نیمروز» اثر آرتور کستلر گفت: آخرین کتابی که خواندم «پرده آهنین» نوشته علی شروقی است. داستان یک روزنامهنگار ادبی متوسط به نام حامد ناصرپور که عمر حرفهایاش در مطبوعات به کارهای پیشپاافتاده گذشته و ناگهان با سوژهای جذاب مواجه میشود؛ سوژهای که میتواند بعد از مدتها پلکیدن در حاشیه مطبوعات او را به شهرتی چشمگیر برساند. ماجرا از این قرار است که حامد که راوی رمان هم خود اوست، یک روز پیش از رفتن به دفتر روزنامه حین پرسهزدن در خیابان انقلاب، میان بساطیهای پیادهرو چشمش به نسخۀ افستی رمان نویسندهای قدیمی به نام جهانگیر فاتحی میافتد و آن را میخرد. جهانگیر فاتحی نویسندهای است سالها غایب و ناپیدا که معروف است به اینکه به کسی رو نشان نمیدهد و با هیچ خبرنگاری مصاحبه نمیکند و اصلاً کسی خبر چندانی از سرنوشتش و اینکه دقیقاً کجاست و چه میکند ندارد. راوی بعد از خریدن کتاب به خیابان جمهوری میرود و سری به کافه نادری میزند. آنجا مینشیند و همینطور که شروع میکند به خواندن رمان جهانگیر فاتحی، مردی به نام احمد امیدوار سر میزش میآید. امیدوار به راوی میگوید که جهانگیر فاتحی را از نزدیک میشناسد و اگر راوی بخواهد میتواند ترتیب انجام مصاحبهای با او را بدهد. راوی این فرصت بادآورده را میچسبد و این ماجرا به همراه وقایعی دیگر که به نحوی با آن گره میخورد، داستان «پرده آهنین»، تازهترین رمان علی شروقی را رقم میزند. حامد در جستوجوی جهانگیر فاتحی است و جهانگیر فاتحی هربار به بهانهای روی برمیتابد.
مترجم رمان «برفهای کلیمانجارو» اثر ارنست همینگوی دربارۀ عادت ویژه و منحصربهفردش هنگام نوشتن افزود: من داستانخوان هستم و مترجم. به عبارتی حکایت دیگران را نقل میکنم و نه حکایت خودم را. اما در ترجمه داستانها عادات خاصی دارم. معمولاً وقتی به داستانی از نویسنده برمیخورم که مرا جلب میکند، سراغ داستانهای دیگرش میروم و آنها را هم میخوانم تا به گوشههایی از جهان داستانیاش پی ببرم؛ زبانش را درک کنم و قلق روایتش دستم بیاید. گاهی چند داستان را میخوانم و لذت هم میبرم. روزگاری برخی از داستانها را هرچند میدانستم قابل انتشار نیست، ترجمه میکردم و در جلسات داستاننویسی برای دوستان علاقهمند میخواندم. عادتی که این روزها کمرنگ شده.
مترجم مجموعه «داستانهای با اجازه» دربارۀ قهرمان داستانی محبوب و همینطور ضدقهرمان یا شخصیت منفی و شرور داستانی که خیلی آن را میپسندد بیان کرد: من شیفته شخصیت زاخار نوکر ابلوموف و خود ابلوموف در رمان ایوان گنچاروف هستم. گنچارف یکی از بزرگترین رماننویسان رئالیست روسیه است. ابلوموف یکی از مهمترین رمانهای روسیه و همچنین بزرگترین یادمان تنبلی در ادبیات جهان است. شخصیت اصلی داستان ایلیا ایلیچ ابلوموف قادر نسیت از اتاقش بیرون بیاید و دوست دارد تمام عمرش را در تخت خواب بگذراند. همیشه کلی رعیت و نوکر داشته است. زاخار یکی از آنهاست که همیشه در خدمتگزاری ابلوموف آماده است. ابلوموف میگوید: «هیچگاه در زندگیم به لطف خداوند مجبور نبودهام جورابم را خودم بالا بکشم.» رمان ابلوموف را سروش حبیبی ترجمه کرده و انتشارات فرهنگ معاصر ناشر آن است.
از امرایی پرسیدیم اگر بنا باشد در یک عصر بهاری با شخصی چای بنوشد و گفتوگو کند، دوست دارد با کدام نویسندگان (در قید حیات و درگذشته) همنشینی داشته باشد و درباره چه موضوعی صحبت کند؟ وی گفت: دلم میخواهد با ریموند کارور بنشینم و با او حرف بزنم. با او چای بنوشم و از حسهایش بپرسم. مخصوصاً بعد از آنکه از اعتیاد به الکل رها شده و داستانهایش توجه جهانیان را جلب کرده. از حس اینکه استادش و ویراستارش بیشتر از نصف داستان او را تراشیدند و دور ربختند تا داستانی بشود که آنها اسمش را داستان بگذارند، برایم بگوید.
این روزنامهنگار و مترجم پرکار حوزۀ ادبیات داستانی دربارۀ سال ١۴٠٠ گفت: سال ۱۴۰۰ را باید از پیشگوها بپرسید که چگونه میبینند؛ چون هنوز نیامده. اما با وضعی که پیش میرویم بوی بهبود ز اوضاع جهان نمیشنوم و خب با این حساب به طریق اولی اینجا اوضاع بدتر خواهد بود. از یک طرف این پاندمی و از طرف دیگر کوویدخلها و کرونادنگها با رفتارهای ضداجتماعی خود به بیماری دامن میزنند. دولت هم ناتوان از برخورد با این افراد هنوز نتوانسته واکسن به میزان کافی تهیه کند و عدهای هم به فکر اختراع چرخ شاید هم آتش افتادهاند.