بیشتر از یک سال است که سروکله مهمان ناخوانده چینی در زندگی فردی و جمعی ما پیدا شده و همه چیز را دگرگون کرده است. در یک سال گذشته، نام این مهمان ناخوانده را هر روز و هر ساعت بارها شنیدهایم و از آن ترسیدهایم. پس شاید بد نباشد اگر مانند «شهر موشها»، از آن با عنوان «اسمشو نبر» یاد کنیم…
با «اسمشو نبر» قدم به دنیای جدید گذاشتهایم!
مصطفی علیزاده
یک لحظه چشمتان را ببندید! اولین روز مدرسه، یعنی هفتسالگیتان را به خاطر بیاورید و بعد رشتۀ خاطرات را بگیرید و تصویر لحظههای سالهای مدرسه را در ذهنتان ظاهر و با چشمهای بسته همه آن تصاویر را زنده و رنگی مرور کنید و ببیند. حیاط مدرسه؛ صبح؛ صدای سرودی که از بلندگوی مدرسه پخش میشود؛ بهصف شدن؛ کلاسبندی؛ به صف وارد کلاس شدن؛ معلمی که به عنوان اولین معلم مدرسهتان اسمش تا آخر عمر در یادتان میماند؛ نیمکتهای چوبی؛ همشاگردی که کنارتان روی نیمکت نشسته؛ دیکتههایی که طی آن مدام یکی از گوشهای از کلاس میگوید: «اجازه، ما جا موندیم»؛ زنگ تفریح؛ لقمه نان و پنیر؛ بوفه و آش و ساندویچهایش؛ بابای مدرسه؛ زنگ تعطیلی؛ دویدن به طرف خانه؛ بازی و بازیگوشی و از سروکول هم بالارفتن در مسیر خانه با همشاگردیها و …
این تصاویر خیلی زیاد هستند و هر تصویر با خودش کلی تصویر دیگر میآورد و سیل خاطرات شما را خواهد برد. مگر آنکه چشمهایتان را باز کنید و ترمز اتوبوس خاطرات را بکشید. واقعیت این است که همه ما – چه درسخوان و شاگرد زرنگ بودیم یا تنبل و بازیگوش- کلی خاطره شیرین از مدرسه و از همکلاسیها و معلم و مدیر و ناظمش داریم. خاطراتی که بخش قابل توجهی از عمر ما را شامل میشود. دست کم دوازده سال. حالا ممکن است دانشگاه هم با خودش خاطراتی داشته باشد، اما مدرسه چیز دیگری است.
حالا با خودتان تصور کنید چه میشد اگر یک روز تمام خاطرات مدرسه از ذهنتان پاک می شد. انگار اصلاً خاطرهای نداشتهاید. از آن عجیبتر، انگار که مدرسه نرفتهاید و مدرسهنرفته باسواد شدهاید. حالا چه حسی دارید؟! اینها را گفتم تا مقدمهای باشد برای آنچه در ادامه میگویم و برای درک بهتر چیزی که در یک سال گذشته تجربه کردهایم و دیده و شنیدهایم.
بیشتر از یک سال است که سروکله مهمان ناخوانده چینی در زندگی فردی و جمعی ما پیدا شده و همه چیز را دگرگون کرده است. در یک سال گذشته، نام این مهمان ناخوانده را هر روز و هر ساعت بارها شنیدهایم و از آن ترسیدهایم. پس شاید بد نباشد اگر مانند «شهر موشها»، از آن با عنوان «اسمشو نبر» یاد کنیم. این «اسمشو نبر» با حضور فاجعه بارش دگرگونی شگفتانگیز و ترسناکی در زندگیهای ما ایجاد کرد؛ جانمان را به خطرانداخت (و البته متأسفانه خیلیها را شکست داد و از بازی دنیا و زندگی اخراج کرد)؛ پیوندهای اجتماعیمان را سست و کمرنگ کرد؛ آسیبهای اقتصادی گستردهای زد و اگر بخواهیم سخن را کوتاه کنیم، در کل قطار زندگیمان را از ریل معمول خارج کرد و مسیر و سبک زندگی جدیدی پیش رویمان گذاشت.
یکی از این دگرگونیها و مسیرهای نامعمول و غریب، مدرسه و دانشگاه و آموزش مجازی بود و صدالبته، هنوز هم «است»! چه کسی فکر میکرد که مدرسه و کلاس و نیمکت و صندلی و آقا و خانم معلمی که توی کلاس قدم میزند و یکییکی بچهها را صدا میزند و از آنها درس میپرسد یا تکلیفشان را میبیند، ناگهان جای خود را بدهد به یک ارتباطِ راه دور دیجیتال!؟ دیگر از معلمها فقط یک صدا یا حداکثر یک ویدیو با کیفیت کم مانده و از شاگردها، یک اسم و آیدی و گاهی یک صدای بی حال. اغذیه و زنگ تفریح هم که دیگر هیچ! وقتی شاگرد محصل توی خانه و پای لپتاپ و تبلت باشد، دیگر لازم نیست لقمهاش را یواشکی و با مخفیشدن پشت سر نفر جلویی از زیر نیمکت بیرون آورد و دزدکی گاز بزند یا صبر کند تا زنگ تفریح برسد و گوشهای از حیاط مدرسه روی پا بایستد و آن را خالیخالی سق بزند. توی خانه هر وقت که بخواهد میتواند لقمهاش را با چای شیرین داغ بخورد و نگران نباشد که به خاطر این ار از کلاس اخراج شود!
خب، این فقط و فقط یک تصویر بود از گوشهای از این دگرگونی بزرگ؛ تصویری ابتدایی و دم دستی. تأثیرات این سبک آموزشی جدید و غریب بسیار بزرگتر و جدیتر از این حرفهاست. در یکی از گزارشهای رسانههای غربی خواندم که ادعا شده بود در یک سال گذشته و با پیداشدن سروکله این ویروس شوم، در سراسر جهان بیش از ۱٫۲ میلیارد کودک از حضور در کلاسهای درس محروم شدهاند. بخشی از این تعداد، آموزششان را از طریق دنیای مجازی ادامه دادند و البته و متأسفانه که بخشی دیگر از کودکان – در همین ایران خودمان و برخی از نقاط محروم دنیا – آموزششان متوقف شد. و چه دردآور و غمانگیز است.
من فکر میکنم شاید با واکسن و دارو و دستاوردهای پزشکی، حضور و خطر «اسمشو نبر» در زندگی ما و در جهان کمرنگ شود، اما هرگز تأثیرات بزرگ و مهیبش و دگرگونیهای عجیب و غریبش در زندگی مردم جهان از بین نمیرود. مثلاً در همین مسئلۀ آموزش مجازی که موضوع مرکزی این یادداشت است، یک سال است که کودکان و نوجوانان و بزرگسالان از آموزش حضوری دور شدهاند و به تدریج به آموزش مجازی خو کردهاند و گرچه در هفتهها و ماههای اول برایشان دشوار و ناممکن مینمود، اما حالا پس از یک تجربه یکساله، دیگر با معایب و کاستیهایش کنار آمدهاند و به امتیازات و راحتیهایش عادت کردهاند. هیچ دور نیست که در آیندهای نزدیک و با کمرنگشدن حضور «اسمشو نبر»، خیلی از ما – به عنوان شاگرد یا معلم – به راحتی و با میل و اشتیاق حاضر نباشیم که به دنیای آموزش حضوری برگردیم و اگر هم مجبور به بازگشت شویم، از آن طرف سیستم نیز مجبور میشود تغییرات را بپذیرد و لااقل بخشی از فرایند آموزش را در بستر مجازی پیش ببرد. احتمالاً ما «دیگه هرگز اون آدم سابق نمیشیم!»
اما پنجرۀ دارای چشمانداز امیدوارکننده برای مخالفان دنیای مجازی و به طور خاص آموزش مجازی، تجربه «مقاومت»ها در برابر جایگزینی کتاب کاغذی و چاپی با کتاب الکترونیک است. بهرغم تمام مسائل پیرامون کاغذ و کتاب کاغذی و خطر نابودی جنگلها و …، کتاب کاغذی هنوز تاب آورده و همین برای مخالفان سیستم آموزشی مجازی امیدوارکننده است. اما به نظر میرسد که در صورتی که کمی واقعبین باشند، روند تدریجی حذف یا کمتیراژ شدن روزنامهها و مجلات و روند رو به افزایش گرایش به کتابهای الکترونیک، آنها را نیز برای تسلیمشدن و پذیرش آماده میکند.
راستی، شما جزو کدام دسته هستید؟ آنهایی که میگویند «کتاب باید بوی کاغذ بده تا آدم باهاش عشق کنه» یا آنهایی که بر این باورند که «کتاب الکترونیک میتونه ناجی طبیعت و درختان باشه»؟ کسانی که فکر میکنند آموزش مجازی خوبیهایی دارد و چه بخواهیم و چه نه، آینده دنیا همین است؟ یا کسانی که فکر میکنند که اگر هرچیزی مجازی و دیجیتال شود، محال است آموزش و کلاس درس مجازی تبدیل به عادت و قاعده شود؟!
خب در انتهای این یادداشت، میخواهم که برگردیم به پاراگراف اول و به همان تصاویر ردیفشده و پشت سر هم از خاطرات شیرین دوران مدرسه. پیک نوروزی را که یادتان هست؟ استرس و خودکشی برای تکمیل آن در آخرین روز کوفتی از تعطیلات دلچسب نوروزی را چه؟ آن هم یادتان هست؟! همین! خوش باشید و نوروزتان مبارک…