خیابان ویلیرز شلوغی همیشگی شنبه شبهایش را داشت، شلوغ و پر از سر و صدای کسانی بود که یا داشتند با عجله خود را به آخرین قطارهای آن روز لندن میرساندند و یا دنبال تاکسی بودند تا هرچه زودتر آنها را به محفل شبانهشان برساند. در میان جمعیتی که داشت دنبال کار خود میرفت، کارآگاه جرج هیون داشت با سرسختی خاصی راهش را میان آنها باز میکرد تا خودش را به ایستگاه مرکزی مترو برساند…

والترز نویسنده بریتانیایی و خالق شخصیت کارآگاه جرج هیون در ادبیات انگلیسی است که داستانهای کوتاه و رمانهای خود را بر اساس این شخصیت به رشته تحریر در آورده است. او که فعالیتهای بسیار زیادی در شبکه اینترنت دارد در نوشتن فلش فیکشن نیز دارای تجربهای فراوان است.
***
حالا نگاه نکن[۱]
داستانی از کیت بی والترز[۲]
ترجمه حسین مسعودی آشتیانی
خیابان ویلیرز[۳] شلوغی همیشگی شنبه شبهایش را داشت، شلوغ و پر از سر و صدای کسانی بود که یا داشتند با عجله خود را به آخرین قطارهای آن روز لندن میرساندند و یا دنبال تاکسی بودند تا هرچه زودتر آنها را به محفل شبانهشان برساند. در میان جمعیتی که داشت دنبال کار خود میرفت، کارآگاه جرج هیون[۴] داشت با سرسختی خاصی راهش را میان آنها باز میکرد تا خودش را به ایستگاه مرکزی مترو برساند. در طول مسیر تمام سعیاش را کرد تا چشمانش را از تماشای هر چیزی که میتواند نظر هر پلیس کنجکاوی را به خود جلب میکند دور نگه دارد.
جلوتر، روبهروی باجه فروش بلیط مترو، همکار و دوست دهسالهاش جون ساترلند[۵] ایستاده بود. جون دستش را بالا برد تا جرج او را از دور ببیند.
– جرج ببخشید که مجبور شدم اینطوری و این وقت شب خبرت کنم، رییس بود که بهم گفت همین نزدیکیا بودی.
هیون دست روی شانه همکارش گذاشت و با هم راه افتادند. چراغهای کنار رودخانه مسیرشان را روشن میکرد. روبهروی آنها، آن طرف رودخانه تیمز[۶]، چراغهای تالار رویال فستیوال خودنمایی میکردند.
– بیخیال جون. داشتم با خونواده در هی مارکت[۷] شام میخوردم. دیگه میخواستیم راه بیافتیم. خوب چه خبر شده؟
در برابر درشکهای که از جلویشان رد میشد ایستادند، مسافران آن میخندیدند و برای آنها دست تکان میدادند، بعد از روی پل هانگرفورد[۸] رد شدند. از ماشینهای اورژانس و چادرسفید پزشکی قانونی که همه کنار رودخانه جمع شده بودند معلوم بود باید به کدام سو بروند.
– هنوز اسمش رو نمیدونیم. یه زوج جوون امروز عصر موقعی که داشتند کنار رودخونه قدم میزدند پیداش کردند. بدبختها جنازه شناور دختره روی آب رو دیدند. هنوزم خیلی شوکهاند.
اول ساترلند بود که خودش را به آنجا رساند، در کوچکی را باز کرد و از نردبان آهنی پوسیدهای پایین رفت.
– خوبه، محکمه پایهاش، فقط مراقب پلههاش باش، خیلی لیزند.
هیون آنقدر صبر کرد تا همکارش از نردبان جدا شود و بعد او هم شروع به پایین رفتن کرد.
– پس خودش رو پرت کرده پایین؟ از روی پل بوده یا از جای دیگهای بالای رودخونه؟
– نه جرج. نپریده.
هیون در حالیکه داشت از پلهها پایین میرفت، نگاهی زیر پایش انداخت تا ببیند چه کسی جواب سؤالش را داده است. الک نیومن[۹] بود، کارشناس ویژه صحنه جرم.
– عصر بخیر الک. پس چه بلایی سرش اومده؟
نیومن قسمت کناری چادری را بالا زد که جسد داخل آن بود. به دو کارآگاهی که در آنجا سرک میکشیدند اشاره کرد.
– ازتون میخوام برگردید همونجایی که بودید، اصلاً دوست ندارم گند بزنید به صحنه جنایت من. جرج، شک ندارم میتونی از همین جا هم ببینی که این بدبخت خودکشی نکرده. یه نفر دیگه کارش رو ساخته.
جسد دختر در حالیکه صورتش در گل کنار رودخانه فرو رفته بود، روی زمین پهن شده بود. سرش کمی روی زمین چرخیده بود و بخشی از صورتش معلوم بود ولی موهای بلوندش اجازه نمیداد درست او را دید، با تمام این احوال زخم تیرهرنگ دور گردنش کاملاً معلوم بود. لباس سرخ مهمانیاش، با اینکه گلی شده بود، ولی نمای خاکستری فام اطراف را رنگ و لعاب داده بود.
هیون به جسد خیره شده بود و فکر میکرد: «کاش دختره همین الان از مستی بیرون بیاد، از جاش بلند شه و خنده به لب راهش رو بکشه و بره.» اما جسد بی روح او در گل فرو رفته بود. برگشت و سمت خیابان نگاه کرد، چشمانش به جمعیت کوچکی افتاد که در خیابان جمع شده بودند و او را نگاه میکردند.
– اسمش رو فهمیدیم رییس.
هیون سرش را به سوی صدا برگرداند.
یکی از اعضای تیم پزشک قانونی بود که داشت طرف او میآمد. در دستش یک کیف دستی کوچک نقرهای به همراه کیف کارتهای اعتباری بود.
«کیت هنبوری[۱۰]» هیون در حالی که داشت اسم او را از روی کارت میخواند زیر لب آن را زمزمه کرد. عکس دختر روی کارت بود. «کیت نازنین، کی این بلا رو سرت آورده؟ یعنی طرف عاشقت بوده. شک دارم اینطور باشه.»
در حالی۲که به جمعیتی که او را نگاه میکردند، خیره شده بود، آن اسم را بارها در ذهنش مرور کرد. کیت هانبوری. هانبوری. هانبوری. اسم برایش آشنا بود ولی اصلاً دلیلش را نمیدانست.
ساترلند پرسید: «جرج، حالت خوبه؟»
– آره.
هیون از خیالاتش بیرون آمد.
– خوبم، جون. اما بذار تنهایی یه سر به بالا بزنم. اینطوری نگام نکن ولی فکر میکنم آدمی که این کار رو کرده اونجا واستاده و داره ما رو تماشا میکنه. بذار ببینم چقدر میتونم بهش نزدیک بشم. چند دقیقه بعد خودتم بیا دنبالم، باشه؟!
ساترلند با تکاندادن سر تأییدش کرد ولی نتوانست به جمعیتی که آنجا جمع شده بود نگاه نکند. چیزی مشکوک که به او نشان دهد قاتلی در میان آنهاست، ندید.
– باشه، حرفی نیست.
– هانبوری، هانبوری؟
هیون در حالی که که این اسم را زمزمه میکرد راه افتاد. چشمانش میان آدمهایی که آنجا بودند، میگشت. با احتیاط نردبان فلزی را گرفت و شروع به بالارفتن کرد، میدانست کسی که نمیتواند او را ببیند، در حال تماشایش است. به بالارفتن خود سرعت بیشتری داد. وقتی رسید در را باز کرد و با دقت بیشتری به جمعیت آنجا چشم دوخت.
– همه چی رو به راهه آقا؟
مأمور جوانی نوار زرد رنگ صحنه جرم را بالا زد. نواری که تنها کاربرد آن این است نشان دهد وارد منطقه ویژه شدهای.
هیون نگاهی سریع به اطراف خود انداخت، کسی را که میخواست پیدا نکرد. حس میکرد هر چه زمان بگذرد آن آدم بیشتر از او دور خواهد شد.
– یه مردی بود که اونجا واستاده بود. تقریباً پشت جمعیت. با پیرهن سفید و کاپشن سیاه. ندیدیش؟
مأمور هم به داخل جمعیت نگاه کرد.
– ببخشید، حواسم بهش نبود.
هیون گامی عقب و سمت لبه جاده رفت. کل مسیر را نگاه کرد. حتی جاهای نیمه تاریک را هم از نظر گذراند. میان سایهها را گشت اما خبری از او نبود. ناگهان صدای گامهای سنگین به گوشش خورد. ساترلند بود که داشت به سمت او میدوید.
– نیازی به دویدن نیست، جون. رفته. حرومزاده رفته.
ساترلند عینکش را برداشت و ابروهایش را پاک کرد. خودش هم میدانست که چقدر ظاهر نامرتبی دارد.
– مطمئنی؟ مطمئنی که خودش بوده؟
هیون با اطمینان سر تکان داد. هنوز هم طوری به اطراف نگاه میکرد که انگار شکارش همین نزدیکیهاست.
– اوه، آره. خودش بود. ببین دفعه اولش نیست. قبلاً هم یکی رو خفه کرده بود. کیف…
– منظورت از کیف…
هنوز جمله ساترلند تمام نشده بود که یک مرتبه هیون به سینهاش کوبید و در حالی که با عجله میدوید او را به کناره مسیر پیادهروی هل داد.
هیون داد زد: «اونجاست.» کفشهای سنگیش هنگام دویدن به سنگفرش خیابان فرود میآمد. ساترلند خودش را جمع و جور کرد و نفسی کشید. داشت همکارش را نگاه میکرد که چطور دنبال کسی که پشت مجسمه شیر پنهان شده بود، میدوید.
– جرج صبر کن!
او هم شروع به دویدن کرد اما خیلی زود فهمید به این راحتیها به او نمیرسد. هیون توانسته بود آن مرد را ببیند که از پشت پایه سیمانی مجسمه بلند شد و شروع به فرار کرد. با قلبی که با شدت تمام داشت در سینهاش میکوبید تمام انرژیاش را جمع کرد تا خود را به او برساند. نزدیکش که شد دستش را به یقهاش رساند و آن را کشید. هر دو محکم زمین خوردند، هیون دستانش را دور گردن او گرفت و او را به کنار مسیر پیادهرو کشاند.
– هانبوری، کیت هانبوری. فکر کردی خیلی طول میکشه گیرت بندازیم؟ هان؟ خیال کردی نمیفهمم. اون اسمها خیلی تابلوتر از اونی بود که من نفهمم. باید باهوشتر عمل میکردی. خیال کردی خیلی حالیته، هان؟»
دستانش را محکم گرفته بود. مرد با چهرهای رنگپریده به او خیره شده بود. نفسش بالا نمیآمد. پاهایش را روی زمین میکشید. زور جرج بیشتر از آن چیزی بود که بشود از آن فرار کرد.
– جرج؟
هیون سرش را به سمت ساترلند برگرداند.
– این دختر جنایت اولش نبود جون. اون دختری که پشت رستوران سون دایلز[۱۱] بود رو یادته؟ کار این حیوون بود. برگشت و به مرد خیره شد. «اگه نابهجا گفتم، بگو نبوده.»
ساترلند برای لحظهای سکوت کرد و بعد نگاهی به پشت سرش انداخت تا ببیند مأمور دیگری هم دنبال آنها آمده است یا نه.
– لورا برنر[۱۲] رو میگی؟
– آره.
هیون زانویش را روی سینه مرد گذاشت، محکم سرجایش نگهش داشت، دستانش را دور او گرفت و بعد خرخرهاش را رها کرد.
– برنر، خیابون برنر. هانبوری، خیابون هانبوری. این حرومزاده مریض میگرده دخترایی که هم اسم خیابونها هستند رو پیدا میکنه و همونجا ترتیبشون رو میده. من این لعنتی رو اونجا هم دیدم قاطی جمعیت.
حالا فشار بیشتری به مرد وارد میکند تا سرش را به دیواره کنار مسیر بچسباند. «اگه حرفام بیخوده، بگو نه.»
– یا خدا.
ساترلند زانو زد و دستش را روی شانه هیون گذاشت. «باشه جرج، خیلی خوب. حالا ولش کن، بذار من نگهش میدارم. تو برو عقب و زنگ بزن نیروی کمکی بیاد، باشه؟
هیون اول چیزی نگفت. همانجا ماند، مرد را به زمین دوخته بود، آرام سر تکان داد و بعد از تکانهای شدید شانهاش بود که ساترلند فهمید در حال گریستن است.
– جرج، چته؟
هیون نگاهی به اطراف انداخت، چشمانش پر از اشک و آه بود.
– جون، من یه دختر دارم. یه دختر خوشگل. اونا، همون دخترایی که این لعنتی جونشون رو گرفت، هم دخترای یه بابایی بودن. اگه الان جلوش رو نمیگرفتیم، میرفت سراغ سومی. شاید هم از یه عوضی دیگه تقلید میکنه. هنوز جرأت چاقو دستگرفتن پیدا نکرده و داره قربانیاش رو خفه یا غرق میکنه. ما نمیتونیم بهش این شانس رو بدیم بره سراغ مورد بعدیش.
مرد که هنوز در میان دستان او بود، با وحشت تمام به کارآگاه نگاه کرد. نگاهش طوری بود که انگار فهمیده بود دیگر نمیتواند به پروژههایش ادامه دهد.
– پس حداقل بذار بقیه رو خبر کنم جرج. تو همینطوری محکم نگهش دار.
ساترلند از جیب خود گوشیاش را بیرون آورد.
– جون. گوشیت رو بذار سرجاش. میخوام همین الان از اینجا بری. باشه؟ برگرد سر صحنه قتل، یادداشتهات رو بردار، همین. تو اصلاً اینجا نبودی، خوب؟
هیون بلند شد، دست راستش را محکم دور گردن مرد گرفت تا او هم سرپا شود.
– پاشو ببینم، یه تکونی به این کیسه پهن بده.
بازوی راست او را گرفت و در حالی که آن یکی دست خود را دور گردنش گرفته بود، او را مجبور کرد روی پایش بایستد.
مرد چیزی نگفت، انگار تسلیم اتفاقاتی که میخواست بیافتد شده بود. به رودخانه خیره شد.
– جون، اون در رو باز کن.
به در کوچک کنار مجسمهها اشاره کرد. پشت در چند پله سنگی بود که به کنار رودخانه منتهی میشد.
– جرج، من نمیتونم. چیکار داری میکنی؟
– در رو باز کن جون. فقط کاری که بهت گفتم رو بکن. تو خودت بهتر از من میدونی کار درست اینه که شر اینطور آدما رو از سر جامعه کم کنیم، نباید بذاریم دوباره وارد شهر بشن. تحویلش بدیم آزاد میشه و… پس بهتره همه چی رو الان و همینجا تموم کنیم. در رو باز کن و برو پی کارت جون، لطفاً.
ساترلند مدتی به هیون خیره شد، بعد به سمت در رفت، پلمپش را باز کرد و آن را تا میشد گشود.
هیون مرد را به جلو هل داد، دستش را محکمتر از قبل فشار داد تا راه بیافتد.
هر دو مرد از پلهها پایین رفتند، آنها به نور سمت راست خود نگاه میکردند، جایی که جسد کیت هانبوری هنوز میان نیروهای پلیس در حال بررسی بود. ساترلند به دیوار تکیه داد. آنها را میدید که به انتهای پلهها رسیدند و پا به کنار رودخانه گذاشتند. هیون، آن مرد را به سوی آب سیاه رنگ تیمز هل داد.
هیون سر برگرداند و ساترلند را نگاه کرد.
– جون. تو اینجا نبودی. چیزی ندیدی، نیازی هم نیست ببینی، اینطوری بهتره. جون، حالا نگاه نکن، نگاه نکن. برو لطفاً.
هیون آنقدر صبر کرد تا همکارش از دیوار جدا شود و شروع به راهرفتن کند. تا وقتی که جون از دیدش خارج نشد دست به کار نشد و بعد زندانیاش را به گور آبی خود فرو برد.
[۱] Don’t look now
[۲] Keith B Walters
[۳] Villiers
[۴] George Haven
[۵] Jon Sutherland
[۶] Thames
[۷] Haymarket
[۸] Hungerford
[۹] Alec Newman
[۱۰] Kate Hanbury
[۱۱] Seven dials
[۱۲] Laura Berner