یادداشتی بهمناسبت بیستودومین سال درگذشت زندهیاد سیروس طاهباز؛ نویسنده و مترجم

غلامرضا امامی
سی سال با سیروس
از پس سالهای دیر و دور نخستین دیدارم با سیروس طاهباز را به یاد دارم. در چهارراه مخبرالدوله کتابفروشی «نیل» بود و محسن آقای بخشی در آنجا به کار کتاب میپرداخت. روزی را به یاد میآورم که به وساطت دوستی با سیروس آشنا شدم. البته سیروس طاهباز نامش برای من آشنا بود. به برکت مجلۀ «آرش» که مجلۀ پیشتاز بود و نیز به برکت نام بلند نیما یوشیج که شعرهای نیما را او نشر میداد.
در آن روزها من در در کار پیریزی «کتاب موج» بودم و میخواستم آثاری از نویسندگان یا شاعران ایران و جهان را در قالبی نو عرضه دارم. سیروس گفت کتابی خوانده است از «غسّان کنفانی» با نام «شعر مقاومت در فلسطین اِشغالی». نام غسّان کنفانی برایم آشنا بود. از وی خواستم این کتاب را ترجمه کند تا در کتاب موج نشرش دهم. به مهربانی پذیرفت و نخستین کار «کتاب موج» به ترجمۀ وی بود: «شعر مقاومت در فلسطین اشغالشده»؛ نوشته و تحقیق غسّان کنفانی و ترجمۀ «کوروش مهربان». آن روزها وی نام مستعار «کوروش مهربان» را برگزیده بود اما بسیاری میدانستند که مترجم این کتاب سیروس طاهباز است. هر چند که پس از انقلاب این کتاب با نام «درخت زیتون» به ترجمۀ سیروس طاهباز توسط نشر روزبهان نشر یافت و با اقبال خوانندگان ایرانی روبهرو شد.
چندی گذشت که ارتباطم با سیروس بیشتر شد. وی آن روزها مدیر انتشارات کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان شده بود. در خیابان ناصر اوایل ایرانشهر. سیروس روزی از من خواست که به دفترش بروم. به آنجا رفتم. سازمان انتشارات کانون در طبقۀ دوم آن ساختمان برایم مفهوم شگفتی داشت. تنها یک اتاق بود. اتاقی که دو میز در آن بود. میزی در اختیار سیروس طاهباز و میزی دیگر در اختیار م. آزاد. در آنجا به خلاف رسم معمول زمانه هیچ تصویر و عکسی از هیچ مقامی ندیدم. تنها دو تصویر به چشمم خورد که در کنار میز طاهباز بود. تصویری از دهخدا و تصویری از نیما یوشیج. از من خواست که به یاران کانون بپیوندم و در آنجا مشغول شوم. گفتم سیروس فرصتی بده؛ بگذار مشورتی کنم. نخست با بانوی بزرگ، سیمین دانشور مشورت کردم و او به جدّ و جهد تشویق کرد که به کانون بروم و پس از آن با زندهیاد دکتر حمید عنایت. او نیز مرا به رفتن به کانون ترغیب کرد. روزی رفتم و با سیروس سخن گفتم و به صف سازمان انتشارات کانون پیوستم. میزی که در اتاق طاهباز بود مشترک بود بین آزاد و من. او که نبود میز در اختیار من بود و من که نبودم در اختیار او. تا آنکه سازمان انتشارات کانون و کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان به ساختمانی در خیابان جم انتقال یافت. همانجا که اکنون کانون زبان شده است. در آنجا من و آزاد در اتاقی و سیروس طاهباز به عنوان مدیر انتشارات کانون در اتاقی دیگر و برخی دیگر دوستان نیز در اتاقی دیگر مستقر شدیم.
سیروس همزمان به چند کار دل بسته بود. نخست کتابهایی برای کودکان و نوجوانان؛ دوم نشر آثار خطی به جای مانده از نیما یوشیج؛ و کار سوم این بود که «آرش» پس از سیزده شماره به دیگری واگذار شده بود و او در کار «دفترهای زمانه» بود و آنها را نشر میداد. از من خواست که در کار نیما کنارش باشم. به مهر و شوق پذیرفتم. به خانهاش میرفتیم در میدان هفت تیر فعلی و او تا دیروقت دستخطهای گاه ناخوانای نیما را پیش میآورد و من میخواندم و او مینوشت. به یاد دارم شبهایی که تا پاسی از شب مشغول این کار بودیم من خسته میشدم و به خانه برمیگشتم اما طاهباز همچنان در کار بازنویسی و نوشتن آثار خطی به جای مانده از نیما بود و در این مهم توفیق یافت. بعدها دیدم که در کتابهای نیما نامی هم از سر مهر از من آورده است. گفتم درست نبود سیروس؛ من کاری نکردهام. کاری بود که از عهدهام برمیآمد. آنگاه دانستم وصیت نیما این بوده که آثار به جای ماندهاش توسط دکتر محمد معین، ابوالقاسم جنتی عطایی و جلال آل احمد نشر یابد. این مهم توسط زندهیاد جلال آل احمد به سیروس طاهباز سپرده شد و او با شوق و عشق این کار را پی گرفت و ادامه داد. سیروس دو کتاب نخست یک تکنگاری به نام «یوش» با دیباچۀ زندهیاد وصی نیما جلال آل احمد در مؤسسه تحقیقات اجتماعی دانشگاه تهران نشر داد و کتاب دیگر نیز با نام «کماندار بزرگ کوهستان» به زندگی و زمانۀ نیما پرداخت.
در کانون که بودم، فرصت و بختی بود که با وی همنفس و در کنارش باشم و از این مصاحبت بهره ببرم. در این سالها سیروس چندین کتاب نیز از انگلیسی به فارسی برگرداند. کتابهایی از جاناشتاینبک، ساموئل بکت، ارنست همینگوی و … که با استقبال خوانندگان فارسی زبان روبهرو شد. توفیق رفیق شد که به عنوان نمایندۀ کانون در نمایشگاه جهانی کتاب قاهره شرکت جویم و چهار کتاب زیبای کانون را که به عربی ترجمه و مزیّن به نقاشیهای بهمن دادخواه بود، عرضه دارم. از آن میان کتاب «آهو و پرندهها»ی نیما بود و کتاب «شاعر و خورشید» به نوشتۀ سیروس به زبان ساده دربارۀ نیما. این کتابها خوش درخشیدند.
حجبی در کلامش بود و آرامشی در سخنش. بسیار آرام سخن میگفت همچون دریایی ژرف. هرگز او را خشمگین ندیدم. راه خود میرفت و کار خود میکرد. آذر ۱۳۵۰ من به سازمان انتشارات کانون پیوستم و از بخت خوش به مصاحبت کسانی چون محمد قاضی، حسن پستا و منوچهر صفا نایل شدم. در حقیقت کانون جایی بود که دوستان سیروس و هوادارن مجلۀ «آرش» و هواداران «دفترهای زمانه» گرد میآمدند. از یاد نبریم نخستین بار سرودههای زیبای سهراب سپهری در آرش نشر یافت. و از شگفتیها این بود که هم نوشتههای جلال آل احمد در آرش جای داشت و هم نوشتههای ابراهیم گلستان. هم شاعران بزرگی همچون شاملو و اخوان ثالث سرودههایشان به چاپ میرسید و هم شاعران جوانتری همچون سپانلو و احمدرضا احمدی. از دیگر کارهای سیروس در آن زمانه انتشار کتابهای قصۀ کودکانهای از نیما یوشیج در کانون بود که به نقاشیهای زیبای بهمن دادخواه مزین و در قالب کتابهایی مانند «توکایی در قفس»، «آهو و پرندهها» و «افسانه» نیما به چاپ رسید.

غلامرضا امامی، سیروس طاهباز
باری؛ آن روزگاران روزگار خوشی بود و سیروس توفیق یافت که کنگرۀ بینالمللی ادبیات کودکان را در تهران برگزار کند و این کار خوش درخشید. اکنون سرِ آن ندارم که از یادها و خاطرات و کارهای سازمان انتشارات کانون سخن بگویم. زمانه داور زبردستی است. کتابهای کانون گواه کوششهای کسانی است که در آن سالها میکوشیدند شعلهای از شادی و امید رویاروی دل و دیدۀ کودکان و نوجوانان بگشایند. در آن سالها کار ما نشر باکیفیت کتابها بود. کتابهایی که برای ناشران دیگر الگو شود و این کم کاری نبود. کتابهای کانون در نمایشگاههای جهانی خوش درخشید و از اقبال خوانندگان ایرانی هم برخوردار بود. کمیّتی در کار نبود. کاری که با دریغ بعدها به سوی کمیّت چرخید و از کیفیت آن کاسته شد. همکاری من با کانون تا آذر ۱۳۵۷ ادامه داشت. آنگاه یکی از کتابهایم در نمایشگاه جهانی لایپزیک برنده شده بود و در آن اوضاع و احوال دیگر شوقی برای ماندن در کانون نداشتم. به سبب آنکه کسانی زمام کانون را در دست گرفته بودند که با ادب و هنر و فرهنگ ایران بیگانه بودند.
من به آلمان رفتم و پس از آن به ایتالیا و مقیم ایتالیا شدم. اما این رشتۀ پیوند با کانون و کانونیان و سرآمد آنان سیروس طاهباز همچنان برقرار بود. طاهباز سخت دلگیر بود و فضای کانون او را سخت آزرده بود. اما شکیبا بود و من شکیبایی او را میستودم اما خود شکیبا نبودم. دو سفر به ایتالیا آمد و من افتخار این را داشتم که میزبان وی باشم. با هم ایام خوشی را با دو دوست گذراندیم. با شادروانان بهمن محصص و پیروز ملکی. در سفری به فلورانس در جمع دوستان ایرانی آنجا، اکبر نجفی، عبدالله ثامنی و چنگیز صنیعی به شوق آمد و از همه جا سخن گفت. خوشحال بود که کار گردآوری آثار نیما پایان یافته و در پی آن بود که به کار گردآوری آثار خلیلی ملکی بپردازد. برای من عجیب بود. مرزی نمیشناخت؛ هم دوستدار آل احمد بود هم شیفتۀ گلستان و به حق باید گفت اگر فروغ فرخزاد خوش درخشید شاید به سبب حمایت و کوششی بود که سیروس در راه نمایاندن چهرۀ او انجام داد.
حین سفرهایی که در بولونیا، فلورانس و رم در خدمت طاهباز بودیم، همچنان در پی ساختن و گسترش شعر معاصر پارسی بود. مجلسی آراستیم در کتابفروشی نیما در رُم که وی آمد و از نیما سخن گفت و از دلبستگیاش به وی حکایتها سر داد و خواست که برخی از اشعار و سرودههای نیما به زبان ایتالیایی نشر یابد که بعدها سرودۀ زیبای نیما را به زبان ایتالیایی برگرداندم و در کتابی با عنوان «شعر نوی ایران» نشر یافت و این آرزو تحقق یافت و این مهم انجام شد.
چند بار که به تهران آمدم این توفیق را یافتم که به دعوت او به خانهاش بروم و با هم از گذشتهها سخن گفتیم و از آرزوهایی که برای آینده داشت. به حق باید بگویم که وی دلدادۀ نیما بود و برنمیتابید اگر کسی نکتهای یا ایرادی راجع به شعری از شعرهای نیما بر زبان جاری کند. طاهباز وصیت کرده بود که در کنار نیما به خاک سپرده شود. در شب چهارشنبهسوری زمانی که از روی آتش میپرید، آتش جانش فسرده شد اما به آرزویش رسید. خود خواسته بود که این شعر بر سنگ مزارش نقش بندد که چنین شد:
به خاک پای تو سوگند و نور دیدۀ حافظ/ که بی رخ تو فروغ از چراغ دیده ندیدم