یادداشتی بهمناسبت بیستودومین سال درگذشت زندهیاد سیروس طاهباز؛ نویسنده و مترجم

اسدالله شعبانی
سیروس طاهباز؛ پیر و پیشوای کانون
سالهای نوجوانیام بود که برای نخستین بار به اداره مرکزی کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان رفتم. نخست با دکتر سرّامی عزیز آشنا شدم. دکتر قدمعلی سرّامی دفترچه شعرهای مرا گرفت؛ تعدادی را به تایپ سپرد و یکی از آنها با نام «طوطی» که در ستایش آزادی بود به پسندش نزدیک آمد و آن را در مجلۀ «پیشگام» آن زمان چاپ کرد.
در دیدار بعدیام به اتاق زندهیاد سیروس طاهباز رفتم که مدیر انتشارات کانون بود. طاهباز تنومد و بلند بالا اما خمیده و خموده، با موهای سپید و براق و لبخند بسیار کودکانهاش از من پذیرایی کرد. صندلی را کنار میزش گذاشت که بنشیم. کنار من بزرگمرد دیگری در میان خرمنی از کتابهای کودکانۀ کانون و منابع ترجمه مثل فرهنگ آکسفورد و غیره به زور خودش را جا داده بود. او کسی نبود جز محمد قاضی. مترجمی که همیشه ستایش مرا برمیانگیزد.
ساعتی که در آنجا بودم یکی از زمانهای خوش زندگیام بود. دو مرد فرهیخته با لبخند و سخنان شاد و تشویقآمیز به من امید دادند که به سرودن شعر و نوشتن داستان بپردازم. مجموعه شعر «هلهلهها»ی خودم را به سیروس طاهباز دادم تا برایم چاپ کند. میدانستم که پیشتر کتاب شاعران دیگر را چاپ کرده است. میدانستم که گزینههایی از نیما را منتشر کرده است. این گزینهها را خوانده بودم. میدانستم با فروغ حشر و نشری داشته اما خودش را از نزدیک ندیده بودم و تصور هم نمیکردم بعدها زمانی برسد که سالها با هم همکار و حتا هماتاقی باشیم! این مرد تنومند و خندان با موهایی پشمکی که گمان میکردی واقعاً پیر است چونان زال زر، در آن زمان مرا به یاد همینگوی انداخت که تصویرش روی جلد «وداع با اسلحه» در قفسه روبهروی من به چشم میآمد. بعدها دریافتم چندان سنوسالی هم نداشته و موهایش خیلی زودتر سپید شده بود. البته پیر و پیشوای کانونیان بود. قول داد کتاب «هلهلهها» را در چهارشنبه آینده برای چاپ آماده میکند و از من خواست که چهارشنبهها به آنجا بروم.
این چهارشنبهها آنقدر طولانی شد تا زمان انقلاب فرا رسید. مدتی بیخبر از کانون و کتاب در تب و تاب و هیجانهای سیاسی بودم. خیابان گردی و چریکبازی و غیره تا سرانجام کارمند کانون شدم. سال ۱۳۵۸ برای کار به کانون رفتم و به عنوان کارشناس ادبیات کودک در بخش کمیتۀ بررسی کتاب و سپس در قسمت آفرینشهای ادبی کانون همکاری کردم. در همان آغاز همکاری جزوههای آموزشی برای آموزش مربیان کتابخانههای کانون پیرامون داستاننویسی، گزارشنویسی، نمایشنامهنویسی و غیره تهیه کردم. بعداً جزوههای شعر را نوشتم که به صورت چاپ استنتیل منتشر میشد و در دسترس مربیان و نوجوانان علاقهمند به ادبیات کودک قرار میگرفت. بعدها این جزوه ها به صورت «کتابک» درآمد که به دانشجویان ویژهای به عنوان کتاب درسی داده میشد تا سرانجام با ویرایش جدید گویا سال ۱۳۹۰ کانون آن را با نام «جستاری پیرامون شعر کودک» در ایران منتشر کرد.
اما کتاب «هزار سال شعر پارسی» نخستین کاری بود که من در کانون از آثار قدما فراهم کرده بودم. همین کتاب سبب شد که دیگر بار سیروس طاهباز را در بخش انتشارات ببینم. قرار شد این مجموعه را با اینکه تصویب هم شده بود یک بار دیگر به صورت گروهی بررسی کنیم. در این گروه غیر از من، سیروس طاهباز، احمدرضا احمدی، جعفر ابراهیمی و بیوک ملکی هم مشارکت کردند. کتاب با نظارت سیروس طاهباز درآمد اما با غلطهای چاپی زیاد و حذف خیام و ایرج میرزا!! بعدها متوجه شدم طاهباز با ملاحظهکاری زیاد و ترسی که به هر حال در دلش انداخته بودند، «خودمان سانسوری» کرده است! سیروس طاهباز پس از بازگشت دوباره به کانون که با پیگیریهای همسرش بانو «صلح کل» انجام گرفته بود، دیگر آن طاهباز قبلی نبود. از چیزی میترسید. به شدت ناراحت و نگران بود. زندهیاد م.آزاد پیرامون اخراج و بازگشت دوباره سیروس ماجراهای تلخی را برایم تعریف میکرد که نشان میداد چه بر سرش آورده بودند.
باری، من در بخش بررسی کتاب و آفرینشهای ادبی بودم اما گاهگداری به دیدن این بزرگواران به انتشارات میرفتم. در شورای شعر کانون که تازه دایر شده بود شرکت میکردم. همچنین در شورای نشریۀ «توکا» که بعدها نام شکوفه توحید گرفت هم بودم. این مجله در نیامد اما در چند جلسه آخرش با دوستان شاعر از جمله نیکخواه آزاد، جعفر ابراهیمی و شکوه قاسمنیا آشنا شدم که به همکاری دعوت شده بودند. انتشار مجله دچار مرور زمان شد. دوستان هم رفتند پی کارشان، اما سال بعد جعفر ابراهیمی از وزارت دارایی برگشت پیش ما و با هم مجله «آیش» را راهاندازی کردیم که خوشبختانه منتشر شد. در آن سالها سایه سنگین جنگ بر سر کانون هم افتاده بود. من و چندتایی از همکاران مأمورشدیم به مناطق جنگی برویم. این کار هر چند که برای ما کار خطرناکی بود ولی من شخصاً علاقهمند بودم جنگ را از نزدیک ببینم.
در جریان یکی از همین سفرها به مناطق جنگی بود که مجموعۀ ۵ جلدی «خاطرات جنگ» کودکان جنگزده را فراهم آوردیم. خاطرهها خیلی زیاد بود که متأسفانه بخش زیادی از آنها سانسور شد. البته دو سه تا جُنگ هم بود مانند «جُنگ جَنگ»، «جُنگ شهادت» و … به هر حال همین خاطرات جنگ هم خودش یک حرکت ضد جنگ بود. هیچ بچهای از جنگ به خوبی یاد نکرده بود. جالب اینجا بود که نه پولی بابت این مأموریتها و فراهمآوردن این کتابها به ما دادند و نه در شناسنامه کتاب نامی از ما آورده شد. اما به هر حال آنها که این کتابها را در آرشیو کانون میبینند باید بدانند که ما خیلی در گردآوری این مجموعه، خاطرههای تلخ و شیرین داریم و حتی خطر جانی برای خودمان فراهم آوردیم. از مناطق مینگذاری شده رد شدیم. به هورالعظیم، هویزه، به فاو، به امالقصر، آبادان، به دزفول و منطقۀ سیاهپوشان که محل نگهداری کودکان جنگزده بود و گیلانغرب، قصر شیرین و … رفتیم. خاطرههای بسیار تلخ و اندوهباری از این سفرها داشتیم ولی خوب حاصل آن کتابهای خاطرات جنگ بچهها بود که فکر کنم یک بار بیشتر چاپ نشد. همین کتابها مرا بیدار کرد که مخالفت خودم را با تبلیغ جنگ برای کودکان اعلام کنم و این مخالفتها سرانجام منجر به اخراجم شد.

سیروس طاهباز، اسدالله شعبانی، احمدرضا احمدی و بهرام خائف
پیش از من هم دوست و همکارم شعله دولتآبادی را هم به همین دلیل از کانون کنار گذاشته و در اختیار کارگزینی قرار داده بودند. خودم را آماده کرده بودم به سازمان رادیو تلویزیون منتقل شوم اما به من گفته شد با انتقالت به سازمانهای دیگر هم موافقت نمیشود و باید استعفا بدهی! به انتشارات کانون رفتم. آنجا موضوع را با احمدرضا احمدی عزیز در میان گذاشتم. احمدرضا با کیارستمی که مدیر امور سینمایی بود تلفنی حرف زد. قرار شد خانم دولتآبادی در امور سینمایی ماندگار شود. من هم با مهندس حمید ندیمی که به تازگی مدیر انتشارات شده بود به توافق رسیدم که زیر نظر انتشارات با سیروس طاهباز و احمدرضا احمدی همکار و هماتاقی بشوم. در حقیقت این اخراج خود سبب خیر شد و من شانس این را پیدا کردم که به جزیره مطرودان بروم! (نامی بود که من به اتاق کارمشترکمان داده بودم) اتاق بزرگ ما اتاق مطرودان بود اما کاروانسرای نامداران رانده شدۀ هنر و ادبیات هم بود. از همه گروهها پیوسته پیش ما میآمدند و میرفتند. م. آزاد، حسن پستا، محمد حقوقی، رضا براهنی، سپانلو، دکتر شفیعی کدکنی، سینماگرانی چون عزتالله انتظامی، نقاشان و گرافیستهایی چون ممیز، کلانتری، بهرام خایف، نسرین خسروی و… بعدها دکتر ابوالحسن نجفی، دکتر ضیاء موحد و دکتر پروین سلاجقه، کامیار عابدی، محمدعلی شاکری یکتا، علی عبدالهی و سیامک گلشیری هم به اعضای شورای متون کهن که من چند سالی اداره میکردم افزوده شدند. از این میان باید گفت م. آزاد بهترین ویراستار کتاب کودک و منصفترین منتقد شعر امروز بود و یکی از مؤثرترین چهرههای کتاب کودک در کانون به شمار میآمد و بهرام خایف یکی از بهترین تصویرگران کتاب بوده است. کلانتری که ایرانیترین نقاش و تصویرگر بشمار است همراه حسن پستا مترجم، مهمتر از همه احمدرضا احمدی با لطیفههای دست اولش و سیروس ماهی (عنوان شعری که آزاد برای سیروس طاهباز سروده) که ساعتها میتوانست پاهایش را روی هم انداخته بیوقفه برقصاند تا چاییاش کاملاً یخ کند بعد آن را سربکشد و بعد از یک لبخند شکلاتی چیزی بگوید. خیلی کمحرف بود و نگران. غریبه که میآمد حرف نمیزد و فقط سرش را تکان میداد. غریبه که میرفت آهسته از من میپرسید: «کی بود؟» معلوم بود که به این افراد مشکوک است. این کار البته بیدلیل نبود. گاهی همکار ناشناختهای به مجموعه ما افزوده میشد که حتا خندیدن ما را هم به بالادستیها گزارش میکردند! با این همه حتا در آشوب و اضطراب جنگ ما کار میکردیم. احمدرضا بیشتر شعرها و کتابهای کودکش را در همین سالها فراهم آورد و سیروس هم کتابهای ترجمه وتألیف زیادی داشت و در کنار اداره مجله «پویش» آثار نیما را مدون و منتشر میکرد. خوشبختانه من در جریان کارش بودم. وقتی یادنامه اخوان را میخواست دربیاورد آن را نمونهخوانی کردم. چون خیلی شتابزده باید چاپ میشد یکی از بچههای خوشنویس را که پیشم آمده بود به سیروس معرفی کردم و او عنوان کتاب را به خط نوشت «درود و بدرودی با مهدی اخوان ثالث» و همان شب کتاب چاپ شد وقتی روز بعد نسخهای را به نوجوان خوشنویس هدیه کردم باورش نشد که سیروس یکشبه کتاب را از چاپ در آورده باشد. سیروس طاهباز علاوه بر همه کارهایش در مدیریت نشریه نابغه بود. هنوزهم «دفترهای زمانه» و «آرش» و «پویش» او بیمانند است. با یک تلفن میتوانست دهها اهل قلم را به جلسه بکشاند. من میدیدم که برخی از این بزرگواران از شهرهای دور خود را به جلسه میرساندند. بیشک این تعجیل و شتاب از دلبستگی او سرچشمه میگرفت اما مشکلاتی هم به بار میآورد. در جریان چاپ کلیات نیمایوشیج جناب اسفندیاری یکی از عموزادههای نیما در اتاق ما ترجمههای روجا را انجام میداد و من هم نمونهخوانی میکردم. به سیروس گفتم اجازه بدهد ترجمه را بازبینی کنیم چون هم غلطهای تایپی دارد و هم ترجمهها از بیان شاعرانه دور شده و خود مترجم هم وقت بیشتری میخواهد. سیروس زیر بار نرفت و کتاب با سهلانگاریهایی چاپ شد.
«پرسههای شبانه» نخستین مجموعه شعر من برای بزرگترها هم در همین سالها چاپ شد. سال ۱۳۶۸ این کتاب با سلیقۀ احمدرضا هم صفحهآرایی شد و به صورت جزوهای درآمد. جالبتر اینکه پیشتر نخستین کتاب کودکانۀ من هم با نام «ما با هم» با ویراستاری احمدرضا در کانون چاپ شده بود. طاهباز در کتابآرایی و هم احمدرضا احمدی خصوصاً در تولید موسیقی از بهترینها بودند. در تمام این سالها هر بار که با احمدرضا پیرامون شعر حرف میزدم موضوع به موسیقی میکشید و شعر از یاد میرفت! جالب اینجاست که او برخلاف پیشنهاد فروغ مطلقاً استعداد یادگیری عروض را نداشت! اما در شناخت شعر خوب، صفحهآرایی و در دادن ایده به تصویرگران کتاب کودک مهارت شگفتی داشت. در آن سالهای دشوار جنگ و نگرانی من خیلی خوششانس بودم که در کنار این بزرگواران تجربه میاندوختم و میآموختم.
سال ۷۷ آخرین روز کاری ما بود. سیروس نبود داشتیم بار و بندیلمان را میبستیم برای تعطیلی عید به خانه برویم. یک مرتبه در اتاق باز شد و سیروس طاهباز با همان لبخند شاد کودکانهاش وارد شد. همینطور که میخندید خبر داد که: کتاب «شعر مدرن فارسی» محمود کیانوش در لندن چاپ شده از تو هم چند شعر انتخاب کرده. و یک جلد هم برای تو فرستاده فردا میخواهم بروم روزنامه نشاط کتاب را بگیرم بعد بیا خونه بگیر. این را گفت و همانطور که لبحند بر لب داشت خداحافظی کرد و رفت. فردا چهارشنبهسوری بود. در هیاهوی ترقهها خبر فوت ناگهانی سیروس را دادند. باورکردنی نبود. زنگ زدم به م. آزاد که یار و همکار همیشگی او بود. گفت: بیا دنبال من باهم برویم. در خانه طاهباز مراسم سادهای بود. مرتضی ممیز کیا بیای مجلس بود. دوست و آشنا همه آمده بودند.
جلو تالار رودکی برای بدرود گرد آمده بودیم.آزاد گفت: برویم یوش. خودش خواسته در خانه نیما خاکسپاری بشود. راستش من از اینگونه مراسم گریزانم. گفتم من نمیتوانم بیایم آن هم یوش در این هوای یخبندان. تو هم درست نیست بروی. نگران بود اما دوستی با سیروس مانع شد که برگردد. رفت و برگشتنی با کتف شکسته دیدمش! زمین خورده بود و شانسی زنده مانده بود. فروردین سال بعد در کانون گرد آمدیم. چای و خرمایی در اتاق کارمان چیدیدیم به یادش. م. آزاد هم آمده بود. کانون ظاهراً هیچگونه برنامهای نداشت. هفتۀ بعدش اجازه دادند در قسمت نمازخانه مراسمی بگیریم. همکاران جمع شده بودند. در مراسم نشسته بودیم. قرار بر این بود که م. آزاد سخنرانی کند. یک مرتبه سر و کله مداحی پیدا شد. فرستادندش بالا از همه چیز حرف زد به جز سیروس طاهباز! دو سه بار یادداشت گذاشتم آقا دوستان سیروس طاهباز میخواهند حرف بزنند. از خاطرات این بزرگوار یاد کنند. مداح انگار بهش سپرده بودند تا آخرین لحظۀ ساعت اداری همان بالا بماند. پایین نیامد. م. آزاد دست مرا فشار داد که بلند شو برویم. حتی نگذاشتند ما در مراسمی که خودمان برای سیروس طاهباز گرفته بودیم از خاطرات خوبمان و از کارهای ارجمند و ماندنی و کتابهایی که برای کانون تولید کرده بود حرف بزنیم.
زندهیاد سیروس طاهباز عاشق کانون بود و کودکان. مرگش هم در میانۀ بازی کودکان اتفاق افتاد! در چهارشنبهای که به من نوجوان سفارش کرده بود پیشش بروم. م. آزاد میگفت: از ترقه ترسیده و سکته کرده است. هیچکس به اندازه او در معرفی نیما و شعر نیمایی از خود مایه نگذاشته است. هنوز هم وقتی کتابهای کانون پرورش فکری کودکان را که در زمان مدیریت او چاپ شده میبینم! به سلیقه و پسندش آفرین میگویم. جوانان شاعر برای راهنمایی کسی جز سیروس طاهباز را نمیشناختند و من در طول سالها همکاریام در کانون از نزدیک این را میدیدم. طاهباز یک مدیر نیرومند و خوشفکر بود و در هر دو عرصه شعر امروز و ادبیات کودک، نام خود را جاودانه کرده است! یادش گرامی.
*طنین انسان (با یاد و خاطرۀ سیروس طاهباز)
با خانههای بی پی و پایان
تکرار مردمان را
مرگِ شکستهایست،
در شکلهای کوچک و نارس
پرواز زخم
از سمتهای گمشدۀ خاک
با خانههای بی رمق آوار ست
وقتی مردانِ بی شکوه
بالِ هزارههای زمین را
در خوابهای سنگی خود باز میکنند.
مردانِ بی شکوه
پیشانی شکسته به سنگ و ستاره میبندند
اما زمین
سمتی به مرگ دارد و
سمتی به مهربانی تو
بشکوه و بارور
با گرمدستی از تپشی دیگر میگردد
گویی طنین دیگر سان دارد
انسان
وقتی که از درون خود را به عشق نو بتکانم.
*از کتاب «شکار دستهای تو با من است»/ نشر توکا