یادداشتی بهمناسبت بیستودومین سال درگذشت زندهیاد سیروس طاهباز؛ نویسنده و مترجم

جعفر ابراهیمی
سیروس طاهباز؛ نوجوانی به تمام معنا
من حدود سیزده – چهاردهساله بودم بود که در نشریاتِ بزرگسالانِ آن زمان، با نام طاهباز آشنا شدم.
در آن زمان من نمیدانستم که او فقط دوازده سال فاصلۀ سنّی با من دارد و مثلاً یک جوانِ بیستوپنج – شش ساله است. فکر میکردم سنّش بالاست.
در نیمۀ دوم دهه چهل، با نشریۀ «آرش» آشنا شدم که خود طاهباز آن را منتشر میکرد. و بعد از آن هم به ارتباط او با آثار نیما یوشیج پی بردم و بیشتر به شخصیتِ آن مرحوم علاقهمند شدم. در اوایل دهۀ پنجاه، که دیپلم گرفته بودم، نامهای به دفتر انتشارات کانون پرورش فکری نوشتم و اظهار علاقهمندی به همکاری با آن کانون را کردم. پاسخ نامه نیامد و من به کلی فراموش کردم این قضیه را و بعد هم رفتم به خدمت سربازی.
حدود یک سال و اندی از خدمتم گذشته بود که پاسخ نامهام از کانون رسید. و این برایم بسیار حیرتآور و در عین حال خیلی جالب بود. حیرتآور از این جهت که چرا پاسخ نامه، آن همه دیر شده بود؟ وجالب از این نظر که دیدم زیر نامه را جناب سیروس طاهباز امضا کرده است، به عنوان مدیر انتشارات کانون. و من از مدیریت ایشان در کانون خبر نداشتم.
در آن زمان حتی در تصورم هم نمیگنجید که ممکن است در آیندهای کوتاه، در کانون، همکار استاد طاهباز بشوم و حتی سالها با او هماتاق باشم. ولی بازی تقدیر عجیب بود و من پس از انقلاب، در سال ۱۳۵۹، از وزارت دارایی به کانون منتقل شدم و همکار سیروس طاهباز و احمدرضا احمدی عزیز و دوستانی دیگر شدم ومسئولیت شورای شعر کانون را به عهده گرفتم. در طول هیجده سالی که با مرحوم طاهباز همکار بودم، خاطرات زیادی از ایشان درخاطرم نشسته، اما پرداختن به همه آنها، خود کتابی میشود. پس آخرین خاطره و واپسین دیدارم از ایشان را در اینجا ذکر میکنم.
در روزی از اواسط اسفندماه سال۱۳۷۷، سیروس، دفترچهای به دست من داد و گفت: «جعفرجان، از خدا پنهان نیست، از شما چه پنهان، این روزها مشکل مالی دارم. من ده دوازده تا از شعرهای قدما را انتخاب کردهام و زندگینامه هر شاعری را قبل از شعرش آوردهام. این کتاب را در شورای شعر مطرح کن و اگرقبول شد، زود به جریان بیندازش و… .»
من کتاب را در شورای شعر مطرح کردم و متأسفانه قبول نشد و دلیل ردی هم این بود که چاپ چنین آثاری در روال کاری انتشارات کانون نیست. قضیه را به طاهباز خبر دادم وگفتم مهم نیست، یک ناشر خصوصی پیدا میکنیم و میدهیم چاپش کنند. ولی من پیشنهادهایی برای بهترشدن این کتاب دارم، اگراجازه بدهی میبرم خانه و کارهایی انجام میدهم روی آن. سیروس گفت: «باشد مختاری در اصلاح آن…»
سه چهار روز بعد، درست یکی دو روز مانده به شب چهارشنبهسوری به خانهام زنگ زد. خیلی خوشحال و سرحال بود و مرتب شوخی میکرد و میخندید و به من خبر داد که: «خوشبختانه مشکل مالیام حل شد. لازم نیست برای اصلاح کار عجله کنی. بگذار بماند برای بعد از عید. یک روز با هم مینشینیم و روی کتاب کار میکنیم. خودم میدانم که این کار را شتابزده انجام دادم… و خداحافظی کرد.»
یک شب، یا دو شب بعد بود (آخر شب بود) که آقای شاهآبادی به خانهمان زنگ زد و خبر مرگ نابهنگام سیروس طاهباز را به من داد. با شنیدن خبر شوکه شدم و صبح فردای آن شب به تالار وحدت رفتیم برای وداع با او… هنوز هم رفتنش را باور ندارم. سیروس طاهباز در شعر و ادبیات فرد آگاهی بود و بسیار هم خوشفکر بود و در دادن طرحهای خلاقانه، همیشه پیشرو بود. سیروس هیکل بزرگی داشت، با قدی بلند و موی سرش و ریشش همیشه بلند بود. برای کسی که او را نمیشناخت، شخصیت پرهیبتی داشت، اما او درحقیقت یک نوجوان به تمام معنا بود. کودک درونش به روشنی پیدا بود. عاشق شعر و ادبیات و به خصوص ادبیات کودک بود. انسانی بی شیله پیله بود و یکی از پاکترین و شریفترین انسانهایی بود که من در عمرم دیدم و شناختم. یادش گرامی باد و روانش شاد.