معرفی رمان «چهل و یکم»؛ نوشتۀ حمید بابایی؛ نشر صاد
حرم امن دوست
شیما جوادی
رمان «چهل و یکم» نوشتۀ حمید بابایی سال ۹۸ توسط نشر صاد به چاپ رسیده است. این رمان سومین رمان حمید بابایی و روایتی متفاوت از دو کتاب اول اوست. دو رمان اول فضایی معاصر دارند و در گروه رمانهای اجتماعی قرار میگیرند. داستانهایی در مورد طبقه و مردمی که کمتر نویسندهای به آن پرداخته است. در رمان سوم بابایی دست به روایتی متفاوت از داستان تاریخی زده که کمتر کسی به آن پرداخته؛ آن هم با لحن، زاویه دید و فرم روایت متفاوت.
داستان با روایت مرد جوانی آغاز میشود که خودش را کاتب معرفی میکند. او مأنوس است با قلم و دوات و کتابت. نامش همردیف نام میرعماد است و قلمش به خوشی قلم او. به شیوۀ روزگار برای امرار معاش مجبور به شغل انبارداری است، اما شبها برای ادای دین پدرش تذکرهالاولیای عطار نیشابوری را کتابت میکند. نویسنده به وسیلۀ این راوی، میرعماد، برای ما قرار است داستانی تعریف کند که از همان ابتدا با گرهزدن سرنوشت خودش به قلم، کتابت و تذکرهنویسی نشان میدهد که قرار است داستانی عرفانی را برای ما روایت کند.
داستان با فضا و لحن خاص خودش خواننده را به زمان و مکان دیگری میبرد؛ سالهای حکوت رضاخانی و دوران شروع تجدد و تغییر. دورانی که هم بوی خوش از آن استشمام میشود البته اگر نوکران و جیرهخوارن بگذارند، هم بوی خون میدهد و مرگ. داستان ماجرای واقعۀ گوهرشاد است و در مشهد میگذرد، اما نویسنده خودش را درگیر وقایع تاریخی نکرده و ما با رمانی صرفاً تاریخی مواجه نیستیم. قرار نیست قصه بازگو کنندۀ موبهموی شرح واقعۀ گوهرشاد باشد، بلکه در این داستان فضا، مکان و زمان همه در اختیار داستان هستند؛ در اختیار قلم نویسنده. نویسنده با زیرکی برای بیان داستان عارفانهاش ساختاری چیده که هم فضا نه زیادی عارفانه و خاص باشد، نه زیادی تاریخی و خشک، نه داستان عامیانه.
داستان تمام عناصر یک داستان مدرن و در عین حال وابسته به عامه و تودۀ مردم را دارد. عشقی گرم، جوانمردی، مسائل دینی و باورهای اعتقادی این مرزوبوم. باور و اعتقادی که نویسندۀ روشنفکر همیشه به گونهای از آن رویگردان بوده یا اگر خواسته از آن بنویسد و داستان بگوید نوک تیز قلمش را به سمت خرافات و سیاهی آن برده و دست به نقد تند و یک بعدی زده و با این کار تنها دل منتقد و نویسندۀ روشنفکری مثل خودش را خوش کرده و زبان تحسین آنها را باز. از آن طرف نویسندۀ عامی چنان پیازداغ و شور و حرارت این باورها را زیاد کرده که دقیقاً آینۀ کج وکولهای دیگری شده مقابل آینۀ غبار گرفتۀ نویسندۀ روشنفکر. در واقع هر دو در خدمت هم بودهاند و یک طوری خوانندۀ خاص و عام را فراری دادهاند.
اما کتاب «چهل و یکم» به نوعی خیلی نرم و ظریف از در آشتی بر آمده است. نویسنده نشان میدهد هم میشود با نگاهی بیطرفانه درست مثل میرعماد که تنها کتابت میکند و حظ میبرد از کلمات عطار داستانی را روایت کرد که برخواسته از دل این خاک و گره خورده با تودۀ مردم است. مردمی که هم شراب میخورند، هم نماز میخوانند، هم عاشق میشوند، هم نان دولت میخورند، هم مأنوسند به ناموس مردم. درست جمع اضداد، اضدادی که شکلدهندۀ همین فرهنگ خودمان است. آینۀ این روزگاری که همه به نوعی ملغمهای هستیم از هر چیزی آن هم به شیوهای تند و سطحی به خاطر تکنولوژی و اتفاقاتی که به سرعت نور میافتند و ما هیچ تأمل و تمرکزی رویشان نداریم.
رمان «چهل و یکم» داستان ادریس است. مردی که قزاق است و نان دولت میخورد. ادریس عاشق میشود، عاشق زنی که شبیه هیچکدام از زنانی نیست که در کتابها و رمانهای تاریخی خواندهایم. گلنسا، قهرمان زن داستان، ادعایی ندارد نه از نظر بر و رو، نه از نظر ایمان و عرفان، نه از نظر روشنفکر بودن در دل دوران سیاه قجری و پهلوی. نویسندگان مردی که به نوعی تاریخینویس بودهاند در اغلب آثارشان خواستهاند کنار قهرمان مردشان زنی هم باشد و این زن را صرفاً منباب تزئین در داستان آوردهاند و گاهی نشاندادن چرکی و سیاهی همان باورهای جامعۀ عوام. بعد به نوعی خیلی نامرئی لابهلای داستان سرش را زیر آب کردهاند و دیگر تا آخر داستانشان نشان درست و حسابی از آن زن نیست. زنانی که یا لکاته بودهاند و اثیری، یا خانومخانباجی ته مطبخ، اما گلنسا برای ادریس همان شمس است برای مولانا. بیادعاتر از شمش و بیسر و صداتر از قصۀ دلداگی آن دو.
در ابتدا داستان عاشقشدن ادریس و گلنسا خواننده را یاد قبرستان و داشآکل و مرجان میاندازد. تنها تفاوت آن این است که اینجا گلنسا تنها زنی با چشم و ابروی مشکی نیست که روبند از صورتش بر دارد و داش آکل با قطره آبی به دادش برسد و همان دم دل و دینش را ببازد. گلنسا زغال گُرگرفتۀ عشقی عمیق است که به جان ادریس مینشیند. دختری چادری که مؤمن است و معتقد، اما در پستو پنهان نشده است. با مردی که پسندیده آزادانه سخن میگوید و ظریف و زنانه دلبری میکند. در بازی عشق حریف میطلبد و حریفش را به لب چشمه میبرد و تشنه برمیگرداند. او تنها دختر آفتاب و مهتاب ندیدهای نیست که مرد را ببیند و روبند روی صورتش بیاندازد و انگشت به دهان بگیرد تا صدایش را تغییر دهد که خدایینکرده مرد وسوسه نشود، یا تند از مقابل چشمهایش فرار کند پشت حجرهای. نه، او هم آهوی تیزپاست، هم طوطی خوشسخن. گلنسا میشود عصای موسی برای ادریس. هر جا لنگ میزند به او تکیه میکند، بدون اینکه حضورش پررنگ باشد و توی چشم بزند و نویسنده او را ابزاری کند برای شعار دادنهای خودش.
نویسنده قهرمان ساده و عامیاش را درست مثل عارف و سالکی دنیادیده در مهلکه میاندازد و همراه ما به تماشای سوختنش مشغول میشود. ادریس هر چه میگریزد و پنجهدرپنجۀ روزگار میاندازد باز ناخواسته در واقعۀ گوهرشاد اسیر میشود. مرد سادهای که مکتب ندیده و هو و حی نمیشناسد و خدایش بین دو ابرو یار خوش نشسته، ناگهان انگشتش ماشهای را میچکاند، از سر جبر نه به غرض و غضب. اینجا پرندۀ شکاری خود به دام شکاری میافتد قَدر که از بندش به این آسانی نمیتواند رهایی یابد. تا آن لحظه تا توانسته با سربههوایی از دام معشوق رسته، اما معشوق به هر طرف که او گریخته بندی به پایش بسته و در آخر گرفتار شده است.
اما در عالم عرفان معشوق عاشقتر است و دلنازکتر. پس همیشه کلید رهایی درست کنار دام پهن شده است. این بار هم گلنسا میشود کلید و راه نشان میدهد و سیر و سلوک عرفانه و عامیانه ادریس از همین جا آغاز میشود. نویسنده باز در این راه زبانی پر از تکلف برنگزیده و شیوهاش در شرح ماوقع به شیوۀ عرفانینویسها نیست. بلکه باز ساده و از جنس مردم کوچه و خیابان که گنه میکنند و به بیم و امید دل در بخشش دارند، چلۀ توبۀ نصوح ادریس را برایمان روایت میکند.
ادریس چلهنشین حرم امام رضا (ع) میشود. مکانی که نویسنده برای سیر و سلوک عارف خستهاش انتخاب میکند شبیه مکان عرفای عهد قدیم و قهرمانهای عارف داستانهای امروزی نیست. باز مکانی است آشنا برای مردم کوچه و بازار این دیار. جایی که هیچ نویسندۀ روشنفکری قهرمانش را به مصاف خود و برای تعلیق و کشمش داستان به آنجا نمیبرد که میترسد از عامه نوشتن و گرفتار عامیانه شدن، اما نویسنده درست مثل آغاز و میانۀ داستانش و شکل روایت و زبان و لحن متفاوت تاریخی داستانیاش از این مصاف هم سربلند بیرون میآید. نویسنده قلمش را درست به ظریفی و طنازی قلم میرعماد خوشنویس روی کاغذ به حرکت درمیآورد و زیبایی لحن و روایت و گرمای زبانش به داستان جان میدهد و لحظهای از شیرینی روایت کم نمیشود. او قلم را به داستانهای تکراری و آبکی تلویزیونی نزدیک نمیکند.
در رمان سه نوع راوی داریم؛ دو راوی اول شخص و یک دانای کل. نه راوی اول شخص که از زبان میرعماد، نه راوی دانای کل که از جان و دل نویسنده برخاسته به پای ادریس قزاق سادهدل میرسند. اینجا کسی که از جنس خاک است و عامه پلهپله تا ملاقات با خدا میرود؛ درست برعکس شیوۀ رندان و عرفا. و در این راه چنان استوار قامت است و شوریده که کاتب اهل دل و قلم و کلمه را وا میدارد بابی به بابهای تذکرهالاولیای عطار بیافزاید و باب «چهل و یکم» میشود داستان ادریس. نویسنده برای انتهای داستانش به زیبایی شروع دیگری خلق میکند. انگار به نوعی تلنگر میزند به نگاه ما که باید از ابتدا و طور دیگر باز داستان ادریس را ببینیم و بشنویم. درست مثل میرعماد که با کتابت آن میخواهد عمیقتر و ژرفتر به ادریس و داستانش نزدیک شود.
رمان «چهل و یکم» با وجود خط داستانی ساده، اما عمیقش درست برعکس تمام داستانهای دینی و عرفانی این سالها یا سریالهای آبکی ماه رمضان نه در آن از معجزهای نامتعارف خبری است و نه رستاخیزی و تحولی سرتاسر بیمنطق، نه آنقدر تخصصی و برتکلف نگاشته شده که بیشتر عرفان باشد تا داستان. داستان دقیقاً بین این چند خط موازی عرفان، دین و باورهای عامیانه و وقایع تاریخی حرکت میکند. درست سه ضعلی که تاریخ این دیار با آن گرهای محکم خورده. نویسنده در لابهلای قصهاش از شرح وقایع و ماجراهای تاریخی غافل نمیماند، اما نه گل درشت و به شیوۀ مورخانه. رمان «چهل و یکم» نه مخاطب خاصش را آزار میدهد، نه مخاطب عامش. داستان این کتاب از آن داستانهای سرراست است که به درد این روزگار میخورد و برای شبهایی که از تنهایی و قرنطینه به جان آمدهای، جانت پرواز کند در هوایی صاف و ساده پر از گُل و کاشی بین مردمی که خالص بودند و ناب. داستان گرم و شیرین است.
خواننده با ادریس همسفر میشود تا شب سی و هفتم و پابهپای زخمی او پلههای توبه را بالا میرود، اما از یک جایی به بعد از او جا میماند و چشمها و گوشهایش میشوند میرعماد. میرعماد و ادریس مکمل نگاه مخاطب هستند که هر جا مخاطب از ادریس جا ماند همراه میرعماد باشد، اما این میان گلنسا چون مرواریدی است که هم ادریس بیقرار اوست، هم میرعماد حیرانش، هم مخاطب تا انتها حسرت به دلش میماند. در این کتاب درست برعکس شیوۀ کتب عارفانه که زنها معمولاً جایی در آن ندارند و به شیوۀ داستانهای روشنفکری مردانه حضورشان به میل مرد است، یا درست به شکل تصاویر نقاشیهای زنان مینیاتوری صرفاً جهت تزئین. گلنسا نه از ادریس عقب میماند، نه از او جلو میزند. بلکه هر وقت ادریس جا میماند و لنگ میزند درست سربزنگاه سر میرسد و ناجی او میشود و در آخر هر کدام به نوعی به وصال معشوق حقیقی میرسند. در این داستان بین میرعماد و نویسنده و مخاطب تنها گلنسا همراه ادریس است و محرم اسرار بالاست؛ باقیِ ما ناظریم؛ همین.
داستان همانطور که با شروعی گرم و درست آغاز میشود. به همان شکل درست و درخور داستان پایان میگیرد. رمان «چهل یکم» کاری میکند که خیلی ساده در محضر عشق تلمذ و کمی مشق عشق کنیم. کمی چشمهایمان را بشوییم و میان این همه سرگردانی و غائلههای رنگووارنگ دمی آسوده سر بر کاشیهای آبی حرم امنی بگذاریم، شاید ما هم محرم اسراری شدیم.