یادداشتی بر رمان «ما بدجایی ایستاده بودیم» نوشته رضا فکری، نشر مروارید

مریم بیرنگ
سندی اجتماعی از جامعه ایران
«ما بد جایی ایستاده بودیم» دومین کتاب رضا فکری است که ۷ سال پس از مجموعه داستان «همه چیز را به هم نریز» منتشر شده؛ روایتی که در یک بازه زمانی مشخص و در موقعیتهای مکانی مشخصی شکل میگیرد؛ آنچه از ورای پای نهادن به جادهها و عبور از خانهها، شهرها و گذار تاریخی در این رمان در ذهن خواننده تهنشین میشود، تجاربی منحصربهفرد و متاثر از مفاهیمی است که به درک و تجربه زیسته نهفته در دل این داستان برمیگردد. شیوه روایت و مسائلی که پیرامون حوادث و شخصیتهای داستان شکل میگیرد، پتانسیل خوانشهای مختلف و نزدیک شدن به آن را از محورهای معنایی متفاوت دارد. روابط نیمهکاره و سرگشتگی انسان مدرن، پیرنگ سفر که میتواند تمامی یا جزیی از کل بزرگتری در این رمان را دربربگیرد و یا همزیستی با صحنههای درخشان و شخصیتهایی که گاه بسیار آشنا مینمایند و میتوانند تکثری ساده و گاه پیچیده از خوانندههای این روایت را نشان دهند.
آنچه در این رمان دیدنیتر و شنیدنیتر است بستر اجتماعی غنی آن است که عناصر دیگر نقش کاتالیزورهایی را برای آن ایفا کردهاند. ارایه بریدهای از جامعهای که در آن زیستهام مملو از بخشهای پیدا و ناپیدا. آنجا که پای ویژگیهای فرمی داستان، اسطوره یا حتی شخصیتپردازیهایی دقیق در این روایت به میان آمده است؛ برای من مبین ابزارهایی برای تشریح مسائل اجتماعی مربوط به همان برههای خاص از این سرزمین است. پس مشخصا با انداختن لنزی جامعهشناسانه روی این رمان، نوشتارم را پی خواهم گرفت.
وقتی از ادبیات، خصوصا ادبیات داستانی حرف میزنیم پای نهادی اجتماعی را به بحث باز کردهایم. نهادی که اعتبار خود را از ماده اصلی خود یعنی «زبان» میگیرد. زبانی که ذاتا پدیدهای اجتماعی است و اگر خوب به کار گرفته شود قادر به تجمیع تمام احساسات، اندیشهها و هر مساله برساخته دیگری از انسان است. پیوند جامعه و ادبیات پیوندی دیرینه و ناگسستنی است که اگر به هم وفادار بمانند موجب غنای یک اثر ادبی میشوند. پیوندی که هر چه قویتر باشد ظرفیت بالاتری برای مطالعات فرهنگی در یک رمان یا اثر هنری را ایجاد میکند. عنصر برجسته زبان، به کارگیری لحن، ساخت فضاها و مکانهای داستانی، اتمسفر کلی داستان در «ما بدجایی ایستاده بودیم» در دقیقترین شکل خود در خدمت این نظام قرار گرفته است.
با اتکا بر آرای نظریهپردازانی چون هیپولیتتن، لوکاچ و گلدمن میتوان از منظر جامعهشناسی به بررسی آثار ادبی پرداخت و مولفهها و ویژگیهایی را از آنها استخراج کرد که به عنوان سندی تاریخی و مطالعاتی از زندگی مردم یک اجتماع در جهان ادبیات باقی میماند. رضا فکری با انتخاب بازه زمانی دقیق و نمایش رفتارهای گروههای مشخصی از اجتماع در روایت خود به سراغ چالشهای آنها با پدیدههای اجتماعی و سیاسی دوران آنها رفته است. با جزئیاتی که نقطه قوت بزرگی در این روایت است؛کنشها و واکنشهای اقشار مختلف را با هم نشان داده و آرمانخواهی یا تهی بودن «انسان» از هر معنای بخصوصی را به تصویر کشیده است. بریدن شدن، وصل شدن و استیصال در بنیان عواطف انسانی و خانوادههای اجتماع در این رمان به نمایش گذاشته شده است.
نویسنده در این روایت به فضاسازیهایی منحصر به اهداف روایت خود دست زده است. حال و هوای داستان تا سطرهای پایانی رمان وفادار به شروع داستان است و در گردشی دایرهوار به پایان میرسد. داستان با شروع سفر و دور شدن از پایتخت آغاز میشود و سالها بعد در مسیر بازگشت به آن تمام میشود. ما با تحول بزرگی در شخصیتها یا مسالهای مثل گرهافکنی و گرهگشایی در این بین مواجه نیستیم و تعلیق متاثر از حادثهای خاص، ما را در داستان پیش نمیبرد ولی تا ۲۹۵ کیلومتری تهران، درست جایی که نقطه پایان داستان گذاشته میشود لحظهای داستان از کشش نمیافتد. کشش و تعلیق داستان سوار بر زبان بسیار قوی است و زندگی «آدمهای معمولی» به شکلی جزءپردازانه به نمایش گذاشته میشود. آدمهای معمولی که با ضعفها، کمبودها و بحرانهای ریز و درشتشان خودشان را در زندگی کشانکشان به جلو میبرند.
در موقعیتهای مختلف داستانی که از همان سطرهای آغازین رمان در ترمینال اتوبوسرانی آغاز میشود این جزییات در توصیف، گفتوگو، کنش (آکسیون) و تعاملات عاطفی بین شخصیتهای داستانی در پی شکلدهی به همان فضایی است که جهان صوری و معنایی داستان را بستر اجتماعی مشخصی شکل میدهد.
با در نظر گرفتن اینکه جایی که روایت از حیطه واقعیت خارج میشود و پا به حیطه ذهن و تخیل میگذارد ما شاهد درگرفتن معنای داستان در یک متن هستیم. باید توجه داشت که رئالیسم اجتماعی مرزی باریک و ناپیدا برای به بیراهه رفتن دارد. این مرز همان جایی است که خلاقیت و قلم ورزیده یک نویسنده آن را از درافتادن به ورطه گزارشی از زندگی که فاقد غنای ادبی است، نجات میدهد. نویسنده رمان ما بدجایی ایستاده بودیم همانند داستانهای دیگرش در مجموعه داستان «چیزی را به هم نریز» خط روایت خود را بر ارایه چنین محتوایی متمرکز کرده و در سرکشی آگاهانهای گاه مرزها و ساختارهای مرسوم داستانی را به هم میریزد، به بازیهای فرمی اعتنا نمیکند تا محتوای مدنظرش را در جانمایه داستان مستتر کند.
به عنوان مثال واپسنگریهای گاه و بیگاه که ناگهان داستان به سراغش میرود نوعی بازگشت به وقایع گذشته است ولی نه به شیوه مرسوم و نه فلاشبکهایی که فضای قابلتوجهی برای خواننده بسازد یا احساساتی را در او برانگیزد. ظرافت خاص نویسنده در تبیین این حوادث مثلا گذشته اسد و همخانهاش فائزه صرفا برای تشریح همان مساله اجتماعی است که من به صورت برجسته در تمام بخشهای روایت آن را میبینم. ما از نظر احساسی با این رابطه و شخصیتها درگیر نمیشویم، تأسفی برای پایان گرفتن ارتباطی که به نظر بسیار مهم میرسد، نمیخوریم. (با توجه به اینکه عکس فائزه پس از گذشت سالها هنوز در کیف اسد مانده است.) حتی اندکی نظرمان را در مورد پسر ولنگار داستان که روابطی نامتعارف و از سر منفعت با زنان اطرافش دارد، تغییر نمیدهد. تمام این خصوصیات و ویژگیهای دیگری که در ادامه به آن خواهم پرداخت به من یادآوری میکند با روایتی مواجه هستم که تاثیر برساختهای اجتماعی بر «فرد» را نمایش میدهد. شخصیتهایی که جایی میان کاراکتر شدن و تیپ باقی ماندهاند، مخلوقاتی که هویتی پیچیده یافتهاند تا معنایی از شرایط اجتماعی حاکم بر دوران شکلگیری این رمان باشند.
در غالب آثار شاخص داستانی معاصر رابطهای قوی و دوسویه میان موضوع اثر و مسائل اجتماعی وجود دارد. پیوندی میان هنر، فرهنگ و اندیشه که جامعه نویسنده را برای شناختی عمیقتر به مخاطب عرضه میکند. دکتر زرین کوب در یکی از آثار پژوهشی خود میگوید: «جامعهشناسی محتوا اثر ادبی را به عنوان سندی اجتماعی بررسی میکند.»
«ما بدجایی ایستاده بودیم» سندی اجتماعی در بازهای مشخص از جامعه ایران است. دورانی که دانشجویان در پی یافتن اتوپیا روانه شهرهای مختلف میشدند و «دانشجو بودن» را فضیلتی بزرگ میشمردند. دورانی که تخطی از ابرساختارهای فرهنگی مسلط بر روابط بین جنس مخالف تقبیح میشد و زیرپوست شهر نوعی دیگر از زیستن جاری بود. اسد به عنوان شخصیت عصیانگر با دختری جوان و زنی سالخورده همخانه میشود و رفیق همیشه همراهش در طول داستان نماینده طرز فکر سنتی غالب بر جامعه دهه ۷۰ ایران است. دورانی که تفکرات سیاسی در حوادثی چون کوی دانشگاه و تحولات سیاسی سالهای بعد از آن مقابل هم قرار میگیرند و صداهای نه چندان رسا ولی متفاوتی از متن به گوش میرسد. این صداها و انعکاسشان در اتفاقات داستان را تحت لوای نظریه چندصدایی میخاییل باختین میتوان بررسی کرد و سر آخر رسید به اینکه ما در مواجهه با این رمان با پدیدهای تمامعیار اجتماعی روبهرو هستیم.
لوسین گلدمن در تبیین هویت هنرمندان آثار فرهنگی معتقد است، آفرینندگان این آثار گروههای اجتماعی هستند نه افراد. تبلور این جمله کلیدی را در این رمان میتوان دید به گونهای که گروه اجتماعی متشکل از افرادی که مرتبط و گاه بیربط شکل وجودیشان چون حلقههای یک زنجیر در هم چفت شده و با این پیوند است که روابط علت و معلولی جهان حاکم بر متن شکل میگیرد. او اثر ادبی را با ۴ ویژگی مشخص میکند: وحدت یا انسجام، غنا یا گستردگی، غیرمفهومی بودن، دنیای واقعی.
گلدمن در مطالعه این ساختار پدیدهای به عنوان عصیان ادبی را مطرح و آن را از دو منظر بررسی میکند؛ یکی عصیان صوری- هنری که در برابر جامعهای شکل میگیرد که نویسنده آن را نمیپذیرد و در این راستا به کشف پیکرهای جدید برای بیان خود دست میزند. دیدگاه دیگر عصیان محتوایی است که مضمون، درونمایه و اندیشه اصلی اثر را تشکیل میدهد و به آن ادبیات عصیان میگوید. بر اساس این عقیده نویسنده نمیتواند هر اثر معتبری را در هر شرایط زمانی و مکانی بیافریند بلکه باید درکلیت فضایی بنویسد که خود آن را خلق نکرده است، فضایی که باید در جامعه وجود داشته باشد تا او بتواند آن را به ساحت تخیل بکشاند و جهانی حقیقی را در ذهن سپس جهان داستانی خود بازتولید کند. نکته مهم دیگر آنکه این جهان تخیلی زمانی میتواند دستمایه اثر معتبری باشد که بر جنبههای اساسی واقعیت تکیه داشته باشد. او اثر ادبی را جزئی میداند مستقل از آفرینندهای که وابسته به یک گروه است.گروهی که خود جزئی از ساختار اجتماعی – اقتصادی و سیاسی دورهای معین است.
با در نظر داشتن این تعریفها، «ما بد جایی ایستاده بودیم» مبتنی بر تمام مولفههایی است که گلدمن برای یک اثر ادبی اجتماعی برمیشمرد. از سطرهای نانوشته این داستان به پیچیدهگی روابط عاطفی و مبتنی بر جنسیت میان شخصیتهای داستان پیمیبریم. عطش کاراکترها برای نزدیک شدن و ارتباط گرفتن با غیرهمجنس خود در صحنههایی مثل دختر سپیدپوش ابتدای داستان، زن سالخورده داخل اتوبوس، ساختمان جداگانه دانشگاه که برای دخترهاست و در فاصله دورتری قراردارد، وضعیت خوابگاهها و خانههای قمر خانومی، دختری که در قسمت تایپ و تکثیر دانشگاه کار میکند و نمونههای دیگر شبیه به آن در این رمان ساختارهای اجتماعی مسلط بر روابط انسانها را در آن دوران تشریح میکند؛ وضعیتی که اگر مربوط به دهه بعدی این اجتماع باشد یک تحول بزرگ در روابط اجتماعی و شرایط بسیار متفاوتی را به نمایش خواهد گذاشت. این همان مسالهای است که این رمان را آنچنان که گفته شد به سندی اجتماعی تبدیل میکند.
باورها و خرافات از عوامل جغرافیایی، محیطی و روحی خاص هر محیط حاصل میشود. درهمآمیختگی خرافه، فرهنگ و سنت موضوعی است که در تمام بخشهای این رمان دیده میشود. مثلا پرداختن به ویژگیهای قومی، جنسیتی و نظام مردسالار حاکم بر این اجتماع در برخورد بلقیس با دختری که با اسد ارتباط پیدا کرده است، میبینیم. رویارویی شبدیز که جوانی تحصیلکرده است با دختر کولی و مهره مار نیز نمایانگر همین موضوع است. در واگویههای راوی، گفتار و رفتار شخصیتهای داستان ویژگیهای رئالیسم اجتماعی دیده میشود، آدمهای قصه شکلی از واقعیت را برای خواننده میسازند و از رویدادهای نامتحمل دوری میکنند. این رمان برگردانی از زندگی روزمره در عرصه داستان است که ورای تمام حوادث و خردهروایتها، آنچه ارایه میکند در نهایت زیستی چند ساعته در دورهای ۱۰ساله از ایران سالهای ۷۰ است.
این یادداشت در روزنامه اعتماد روز ۳ اسفند ۱۳۹۹ منتشر شده است.