به حرفهایش شک داشتم. اول به اینکه بدون آرایش هم خوشگل باشد. باور کنید بدون بزکهای روزانهاش حتی نمیشد او را شناخت. علاوه بر این بارها او را تا بیرون فروشگاه دنبال کرده بودم. هیچکس در خیابان او را اذیت نمیکرد. خیلی برایش متأسف بودم. علیرغم ظاهر زیبایش، از مشکلات درونی بسیاری رنج میبرد…

هالیدی نویسنده مطرح داستانهای کوتاه در ژانر جنایی و نیز وحشت است که تا کنون سه رمان منتشر کرده است. رمان آخر او «وایولت» مورد توجه بسیاری از سوی منتقدین قرار گرفته است.
زن زیبا[۱]
داستانی از اس.جی.آی هالیدی[۲]
ترجمه: حسین مسعودی آشتیانی
تمام حواسم به او بود.
شاید چون شبیه هیچکدام از دختران دیگری که در فرش کو[۳] کار میکردند، نبود اما فکر کنم دلیل دیگری هم داشت: او به طور بیسابقهای داشت در مورد جنس آشغال لباس کارش که باعث اذیتشدن پوست حساسش میشد غر میزد. حق با او بود، واقعاً پوست سفید و لطیفی داشت. از آن نوع پوستها که میشد رگهای آبی رنگ دستانش را راحت زیر آن دید. اگر اخم صورتش را کنار میگذاشتی، زیبایی خاصی داشت که اصلاً نمیشد با کس دیگری در فروشگاه مقایسه کرد. واقعاً از همان اول که آمد، با بقیه متفاوت بود.
همین که استخدام شد صندوق را تحویلش دادند. اصلاً عادلانه نبود. شش ماه تمام آنجا کار کرده بودم ولی هنوز هم کارگر انبار باقی مانده بودم. کاری که اجازه میداد فقط چند بار در روز، آن هم برای جابهجا کردن چرخهای دستی و تمیزکردن قفسههای خالی وارد فروشگاه شوم. سر و کار من فقط با مواد تمیزکننده و وایتکس بود، همین و بس.
او از مدیرمان خواسته بود مسئول صندوق شود و شده بود. مدیری بیاراده که نه گفتن را بلد نبود. البته برای همه جز من. چند بار از او خواستم مرا به داخل فروشگاه منتقل کند ولی لعنتی قبول نمیکرد. حتی آن خانم، مدیر بخش منابع انسانی را میگویم، او هم گوش به حرفم نداد. فقط گفت: «الکس[۴]، تو باید قدر جایگاهی که داری رو بدونی. تو نقش بزرگی در پشت صحنه فروشگاه ما داری. تو موتور محرکه اینجایی، اینو همیشه یادت باشه، خوب؟» زنیکه فاحشه. چارهای جز تحمل نبود. آن فروشگاه تنها جایی در شهر بود که به من شغل داد.
دختر جدید، ملیسا[۵] را میگویم، موهای رنگکرده بلندی داشت و حسابی هم به خودش میرسید. خیلی آرایش میکرد، دامن تنگ میپوشید و با اینکه با کفش پاشنهبلند اصلاً راحت نبود، اصرار عجیبی به پاکردن آنها داشت. دلیلش را خیلی خوب میدانستم. کفش پاشنهبلند باعث میشد برجستگیهای تنش جذابتر به نظر آیند. از حق نگذریم از آن دست دخترهایی بود که کل بدنش با همان نگاه اول چشمگیر و دلنشین به نظر میآمد. حتی از او انتظار نداشتم نگاهم کند.
پشت ساختمان، روی یکی از صندلیهای پلاستیکی ارزان قیمتی که بیرون فروشگاه گذاشته بودند، نشسته بودم و ساندویچ میخوردم. آن صندلیها برای استراحت مشتریان آنجا بودند تا روی آنها بنشینند و چای و هر کوفت دیگری که میخواستند بخورند. ساندویچم تن ماهی با خیارشور بود که نان آن را شب گذشتهاش خریده بودم. قوطی فانتا و بسته پیاز و پنیر هم بود. به ناراحتی روزهای قبل نبودم و داشتم بیخیال همه چیز غذا میخوردم. آن دختر بیرون آمد، پاکت سیگاری از جیب لباس کارش بیرون آورد. آنقدر روی آن زد تا سیگاری بیرون بزند و بعد هم نفس عمیقی کشید. به پشت سرش نگاهی کرد و مرا دید. برای لحظهای به من خیره شد، به خودش آمد و تصمیم به حرفزدن گرفت.
– فندک داری؟
– ببخشید، من سیگاری نیستم. ممکنه بوش باعث اذیتشدن مشتر…
ناگهان پره دماغش مانند گاوی که میخواهد به کسی حمله کند، باز شد.
گفت: «بیخیال بابا. بکش، از این حال و روز میاردت بیرونا.»
گیج شده بودم. یعنی منظورش این بود چون سیگار نمیکشم حال و روزم اینقدر به هم ریخته است؟
– تو نباید مثل من برای اینکه این و اون رو راضی کنی خودت رو آزار بدی.
به نظر میرسید میخواهد برای انجام کاری تحریکم کند. یک دستش روی پایش بود و با دست دیگر سیگار را به اطراف تکان میداد و حرفش را میزد.
– چی؟
سؤالم را به محتاطانهترین شکلی که میشد پرسیدم. هیچ علاقهای به شنیدن چرت و پرتهایی که میگفت نداشتم ولی فکر کنم انتخاب دیگری وجود نداشت.
– همیشه و هر جا یه آدمایی هستن که آزارت میدن، دستمالیت میکنن و دست به ماتحتت میزنن.
حالا بیشتر دوست داشتم به حرفهایش ادامه دهد.
– کی این کار رو باهات کرده؟ همینجا کار میکنه؟
سریع به پل[۶] مشکوک شدم، مسئول بخش قصابی بود. دخترهای دیگر هم از او شاکی بودند. با من هم رفتار مناسبی نداشت ولی خوب داستانش با من چیز دیگری بود.
– آره.
جوری فریاد زد که انگار در فاصله دوری از او هستم.
– بعضی از پرسنل اینجا خیلی آشغالن. خوب نسبت به محیط کاری اینجا زیاد هم ازشون بعید نیست، اما امان از دست بعضی مشتریا. یه یارو پیری هست که هر روز خدا میاد یه کنسرو گوشت میخره و یه سیب زمینی. غیر ممکنه چیز دیگه هم بخره… امروز ازم پرسید امشب رو چی کارهای جیگر، پنجاه سالی باید داشته باشه حداقل…
کسی را که میگفت میشناختم. سن او را خیلی کم حدس زده بود. آن مرد هفتاد و سه سال سن داشت و همسرش پارسال مرده بود. بعضی وقتها او را در ایستگاه اتوبوس میدیدم. به من گفته بود هر روز کنسرو گوشت را در ماکروویو داغ میکند و بعد هم با سیب زمینی پخته میخورد. خیلی دلم برایش میسوخت.
– شاید منظور دیگهای داشته؟ شاید میخواسته باهات گرم…
سرش را با خشونت تکان داد.
– فهمت از آدما همینقدره دیگه.
نگاه بدی کرد، ته سیگار را زیر پایش له کرد و سریع داخل فروشگاه رفت.
زیر لب گفتم: «کثافت.» یعنی منظورش از اینکه گفت «فهمت از آدما همینقدره» چه بود؟
بعد از مکالمه آن روزمان، با اینکه میدانستم انتظار چنین کاری از من ندارد، بیشتر به او توجه میکردم. بی آنکه کسی مشکوک شود، فاصلهام را با او کم کردم. به گوشی شنوا برای شنیدن نالههایی که میکرد و چرت و پرتهایی که در مورد زندگی بسیار سختش میگفت بدل شده بودم.
– خوشگلبودن خیلی بده، خیلی استرس داره برای آدم.
– چرا اونا راحتم نمیذارن.
– بعضی وقتها آرزو میکنم کاش زشت بودم.
برخی با او همدردی میکردند. مثل آدمهای همه چیزدان برایش سر تکان میدادند و او را نصیحت میکردند.
– بهتر نیست وقتی میای سر کار کمتر آرایش کنی؟
این جمله را یکی از دختران بخش فستفود فروشگاه به او گفت. یکی دیگر از آنهایی که احساس خوشگلبودن داشت.
ملیسا اینطور جوابش را داد: «آخه من بدون آرایش هم خوشگلم بدبختی. نیستم؟ اینم یه طلسم شده تو زندگی من. پامو که از فروشگاه میذارم بیرون، محاله یک سری عوضی نیان سر راهم و…»
به حرفهایش شک داشتم. اول به اینکه بدون آرایش هم خوشگل باشد. باور کنید بدون بزکهای روزانهاش حتی نمیشد او را شناخت. علاوه بر این بارها او را تا بیرون فروشگاه دنبال کرده بودم. هیچکس در خیابان او را اذیت نمیکرد. خیلی برایش متأسف بودم. علیرغم ظاهر زیبایش، از مشکلات درونی بسیاری رنج میبرد. شاید اگر بیشتر با من حرف میزد، میتوانستم مشکلات روحیاش را حل کنم. تخصص ویژهام خوبکردن حال آدمهای بدون اعتماد به نفس بود. بعد از آن روزی که با هم حرف زدیم، همیشه همراه خود فندکی داشتم تا اگر دوباره از من برای سیگارش آتش خواست، زود به او بدهم. ولی تا مدتها دیگر چنین اتفاقی نیافتاد. هرچه میگذشت، بیشتر حالم را به هم میزد. تا اینکه یک روز دوباره به سمت انبار آمد.
آن روز ژامبون و پنیر و مایونز داشتم. نمک و سرکه و یک قوطی اسپرایت هم بود. نان نداشتم چون شب قبل دیر به نانوایی رسیدم و… هنوز فندک در جیبم بود. با خندهای که تحویلم داد، گفت: «الکس!» موهای سرش را از پشت بسته بود. ریشه موهایش تیرهرنگ بودند ولی با روغنی که به سرش زده بود، حسابی میدرخشیدند. اسمم را بلد بود.
پاسخ لبخندش را دادم. «سلام ملیسا.»
– آتیش داری؟
این بار آماده بودم. ایستادم. فندک را از جیب شلوارم بیرون آوردم و دستش دادم. و لبخندی دیگر.
– ممنون، با این کارت جونم رو نجات دادی.
سیگارش را روشن کرد و پکی عمیق به آن زد. لبانش که حالا سیگاری میان آنها بود، پر از چینهایی جذاب شده بود. فندک را به من برگرداند و گفت: «تو خیلی خوششانسی، قبول داری؟»
یعنی داشت تکه میانداخت؟ آخر کجای من به خوششانسی میخورد؟! خوششانسی تنها واژهای بود که در زندگیام معنا نداشت.
– چطور؟
خندید، از آن خندههای تمسخرآمیز و ترسناک. خندههایی آشنا که در طول زندگیام بسیار دیده بودم. ولی نمیدانم چرا این بار وحشتناکتر از همیشه بود. از دختری که خودش را خیلی بالاتر از من میدانست، چنین رفتاری بسیار عجیب بود.
– چون تو… چون تو آدم جذابی نیستی… منظورم رو میفهمی، قبول داری حرفمو؟ تو یه دونه از زیباییهایی که من دارم رو تو وجودت نداری. باید شکرگزار این قضیه باشی که از هفت دولت آزادی…»
خیلی سخت آب دهانم را قورت دادم. زبانم مانند یک تکه چوب خشک شده بود. گفتم: «چی؟»
دوباره نیشخند زد.
– منظورم این نیست آدم بدی هستیا… نه اصلاً… دارم میگم، خوششانسی که میتونی بدون اینکه کسی انگولکت کنه زندگی عادیت رو داشته باشی. میخوام بهت بگم خوشگلبودن مثل یه کابوس میمونه. اغراق نمیکنما واقعاً هست! بعضی وقتا آرزو میکنم کاش زشت بودم.»
بعد از گفتن این حرف، ته سیگار را زیر پاشنه کفشش له کرد و رفت.
زبانم بند آمده بود. زندگی عادی؟! یعنی آرزو داشت زشت باشد؟ یعنی واقعاً باورش این بود که زشتبودن باعث میشود کسی محلش نگذارد؟ به زور جلوی ریختن اشکهایم را گرفتم و خدا رو بابت اینکه کسی آنجا نبود تا حرفهای او را بشنود، شکر کردم. حال خوبی نداشتم. شاید حق با مدیر منابع انسانی فروشگاه بود. ماندنم در انبار را میگویم. همین باعث میشد با مشتریها کاری نداشته باشم. همیشه میگفت: «الکس، از اینکه اینجا کار میکنی خیلی خوشحالیم. میدونی، ما طرفدار نظریه فرصت برابر شغلی برای همه هستیم.» یعنی یکی هست به من بگوید از کی تا به الان، تراجنسیتیبودن معلولیت به حساب میآید. من عجیبالخلقه نیستم. زشت هم نیستم. قبول، صورت زیبایی ندارم ولی آن روزها داشتم خودم را از لحاظ هورمونی درمان میکردم، تازه داشتم کمی عضله میآوردم. میدانستم ظاهرم کمی بهتر شده است.
از کودکی به خوشگلی دخترها نبودم، مادرم فکر میکرد برای همین است که دوست دارم مانند پسرها رفتار کنم. او هیچ وقت نتوانست بفهمد واقعاً پسر هستم. پسری که در کالبدی دیگر به دنیا آمده بود. ارزیابیهای روانشناسانه هم این مورد را تأیید می کرد. اما چه فایده. سه سال مانند پسرها زندگی کردم ولی هیچکس زیر بار عمل جراحیام نرفت. خانوادهام فهم چنین چیزهایی را نداشتند. شاید هم داشتند و نمیخواستند زیر بار چنین ننگی بروند. از دکترم کمک خواستم. از هر کسی که میشد به او اعتماد کنم هم کمک خواستم. واقعاً نیاز به کمک داشتم. روحم در حال مردن بود. روحی پسرانه که در بدن زنانهام اسیر شده بود. هیچکس نبود تا پشتیبانیام کند. بالاخره تصمیم گرفتم جایی بروم که کسی مرا نشناسد. تلاش کردم همه چیز را از اول شروع کنم، اما دوباره با همان تعصبات اجتماعی روبهرو شدم. آنقدر سینههایم را محکم نوارپیچ میکردم تا دیگر اثری از آنها نباشد و همین باعث میشد نفسم بالا نیاید. موهایم را کوتاه کردم و اجازه دادم ابروهایم پرپشت شوند. تا میشد آرام حرف میزدم. حتی شیوه راه رفتنم را هم عوض کردم. با همه اینها آدمهای دور و برم را احمق فرض نکردم. بله، آنها میفهمیدند و به من در خیابان میخندیدند. همه جز آن پیرمردی که زنش مرده بود. او خود واقعیام را دید. به همین دلیل هم خوب میدانستم حرف نامربوطی به ملیسا نزده است. شک ندارم ذات بد آن دختر را دیده بود.
بله، ملیسا بدنی جذاب داشت و صورتش بسیار گیرا بود. ولی اصلاً زیبا نبود. از دیدگاه من که نبود. همیشه اعتقاد داشتهام زیبایی از درون آدمها میآید و همین فلسفه بود که به من امید زندگی داد. پس دیگر امیدی به زیبایی ملیسا نبود. البته تا آن روز که به کمکش شتافتم.
آن روز زودتر از همیشه فروشگاه را ترک کردم، گفتم دل درد دارم. مدیر بیمصرفم هم فقط دستی تکان داد، یعنی هر طور راحتی. هیچکس ندید چطور بطری مواد شوینده اسیدی را از پشت چهارچرخه نظافت کش رفتم. در میان بوتهها، پشت ایستگاه اتوبوس منتظر او ماندم. میدانستم از همین راه به خانه برمیگردد؛ چون او را بارها در همین مسیر تعقیب کرده بودم. برای همین خیلی خوب خبر داشتم کسی برای آزاردادن او منتظرش نیست. تمام حرفهایی که میزد دروغ بود. کلاه لبهدارم را بر عکس روی سرم گذاشتم و بطری به دست پشت بوتهها خزیدم.
جا گرفتم.
صبر کردم.
صدایش در سرم پیچید: «بعضی وقتا آرزو میکنم کاش زشت بودم.»
همیشه مراقب آرزوهایی که میکنی باش.
[۱] Pretty woman
[۲] S.J.I Holiday
[۳] Fresh CO
[۴] Alex
[۵] Melissa
[۶] Paul