صالح زور زد تا دستهای دختر را از دور گردن خود واکند. دختر چسبیده بود بهاش و جدا نمیشد. انگار میخواست خفهاش کند. صالح گفت: «اینجوری…» و دستهای دختر را از دور گردن خود واکرد. یادش نمیآمد میخواست چی بگوید. نگاه کرد به قاب خالی پنجره. یک سر چوب پرده آونگ مانده بود رو به زمین…

گروه ادبیات و کتاب: غلامرضا رضایی (۱۳۴۱- مسجدسلیمان)، یکی از مهمترین داستاننویس جنوب است؛ جنوبی که از دیرباز در ادبیات، هنر و فرهنگ ایرانزمین یکی از قطبهای مهم و تاثیرگذار بوده و هست. جنوبِ غلامرضا رضایی، پهنه استان خوزستان را دربرمیگیرد، که نویسندههای بزرگی از آن خطه سربرآوردهاند: ناصر تقوایی، احمد محمود، کوروش اسدی، محمد ایوبی، عدنان غریفی، احمد بیگدلی و… رضایی هرچند دیر به وادی داستان گام گذاشت، اما حضور مستمر، پیوسته و محکمی داشت؛ از همان اولین کتابش، «نیمدری» (۱۳۸۱) تا بعدها که کتابهای دیگری از وی منتشر شد: «دختری با عطر آدامس خروسنشان» (۱۳۸۷)، «وقتی فاخته میخواند» (۱۳۸۷)، «عاشقانهی مارها» (۱۳۹۲) و «سایهی تاریک کاجها» (۱۳۹۵). مجموعهداستان «عاشقانه مارها» در چهارمین دوره جایزه ادبی هفت اقلیم جز دو اثر برگزیده و شایسته تقدیر شناخته شد و نامزد نهایی جایزه مهرگان ادب نیز شده بود. آنچه میخوانید داستان کوتاه «با چمدانی کوچک» نوشته غلامرضا رضایی است که ما را میبرد به روزهایی جنگ؛ جنگی که نسلها را درمینوردد.
***
با چمدانی کوچک
داستان کوتاهی از:
غلامرضا رضایی
صالح با کف پا کوفت به در. گفت: «زود بیایید، زود.»
صدای آژیر قرمز سنگین بود وکِشدار.
زن و مرد جوان را هل دادند داخل و دویدند رو به اتاقک انباری گوشه حیاط.
صالح نفهمید چطور در را بست و از پلههای ایوان رفت بالا.
زن و دخترش از پشت پنجره نگاه میکردند. صدای جنگندهها زمین و آسمان را خراش میداد و ضدهواییها یکریز کار میکردند. صالح دستپاچه دوید توی اتاق. هولهولکی راند به دختر و پناه گرفت کنج اتاق. رو به زن داد زد: «بخواب!»
هواپیماها دیوار صوتی را شکسته بودند و انگار از همیشه آمده بودند پایینتر.
زن جست زد پهلوی کمد و کف دستهاش را گرفت روی گوشهاش.
صالح چشمبسته دندانها را بههم فشرد و منتظر ماند.
دیوارهای اتاق میلرزید و شیشهها تقتق میکردند.
بومب… بومب…
زمین تکانی خورد و شیشه پنجرهای ترکید و پخش شد توی اتاق.
زن سراسیمه پا شد و دوید طرف در.
صالح داد زد: «برگرد!»
بومب.
زن میانه راه دراز افتاد کف اتاق.
صالح زور زد تا دستهای دختر را از دور گردن خود واکند. دختر چسبیده بود بهاش و جدا نمیشد. انگار میخواست خفهاش کند. صالح گفت: «اینجوری…» و دستهای دختر را از دور گردن خود واکرد. یادش نمیآمد میخواست چی بگوید. نگاه کرد به قاب خالی پنجره. یک سر چوب پرده آونگ مانده بود رو به زمین.
صدای جنگندهها دور شده بود وآژیر قرمز انگار تمامی نداشت.
زن هنوز درازکش بود و جم نمیخورد.
صالح ترسید، رفت طرف زن. گفت: «رفتند، بلند شو!»
زن تکانی خورد و یواش سر برداشت. وقزده نگاه کرد به دوروبر.
صالح گفت: «هیچی نیست، تمام شد.»
«دارد آژیر میزند.»
«معلوم نیست کجا را زد بیپدر.»
زن گیج بلند شد و نشست. دست گرفت به سینه و نفس نفس میزد.
صالح گفت: «هی گفتم امروز میآیند.»
«چندتا انداخت.»
«نزدیک بود به نظرم.»
»کی تمام میشود.»
صالح دست برد تا دختر را از خودش جدا کند. دختر رها نمیشد. صالح گفت: «خفه شدم بابا.» یک آن حس کرد پهلویش گرم شد و خیس. از بوی تند و زنندهای درهم شد و هیچی نگفت. نگاه کرد به زن. صدای آژیر آمبولانسی بلند شده بود و همهمهای گنگ از خیابان پشت سرشان میآمد.
زن گوش به صدای آژیر خیره شد به خردهشیشههای کف اتاق.
صالح گفت: «رفتند.»
«هنوز عادی نشده.»
«چقدر گفتم بیایید بروید. ماندهاید که چی، همه رفتهاند.»
صدای آژیر قرمز برید.
زن ناباور روگرداند به صالح. لبخند تلخی نشست گوشه لبش.
صالح پوزخندی زد، گفت: «بلند شو، تمام شد.»
زن چشم گرداند به درو دیوار و پا شد، آمد جلو، دست کشید به کمر دختر. گفت: «رفتن عزیزم نترس!»
دختر پا تکان داد.
صالح بیصدا اشاره کرد به زن برود کنار.
«حرف نمیزند.»
«چکارش داری.»
«حرف بزن نانازی.»
سروصدای چند نفراز خیابان پشتی میآمد. وضع به نظر عادی نشده بود.
صالح دختر را تکان داد: «نازنین بابا.»
دختر انگار نمیخواست از بغلش بیاید پایین.
زن گفت: «باز خوب شد مدرسه را تعطیل کردید.»
«بابا بیا پایین میخواهم ببینم چه خبر شده.»
«نمیخواهد بروی حالا.»
«نباید ببینم کجا را زده شاید یکی کمک میخواهد.»
زن پنجه دست دختر را گرفت توی دست و نوازشش کرد.
صالح ابرو انداخت به زن.
زن کشید پس. گفت: «آشنا بودند.»
«کی.»
«همینها که آمدند داخل.»
صالح گفت: «ای وای خوب شد گفتی.» خم شد و دختر را گذاشت زمین. دختر بغل زد به دامن مادرش.
زن چشم در چشم صالح دست کشید به موهای دختر. گفت: «کی بودند؟»
«مهمان آقای طاهری.»
«حالا ، چه موقع مهمانی.»
«بنده خداها از راه دور آمدهاند.»
«خب میگفتی بیایند تو.»
«مهلت نشد آژیر که زد دویدند توی انباری.»
«ببین چیزی نمیخواهند.»
صالح نگاه کرد به لکه خیس پهلوی پیرهنش. با سر دو انگشت پیرهن را کشید جلو و رفت توی اتاق کناری. پیرهنش را عوض کرد و دوباره برگشت.
زن گفت: «تعارفشان کن بیایند داخل.»
«بذار ببینم چی شده.»
«نمیخواهد بروی بیرون.»
صالح محل نگذاشت. دست به تکمههای پیرهن، هولهول کفشهاش را انداخت دم پا و از در حیاط زد بیرون. تندکرد تا سر کوچه. بوی خاک و باروت هوا را سنگین کرده بود. دورتر چند نفری از پشتبامهاشان نگاه میکردند به محل بمبارانها. یکی بچهای را گرفته بود روی دوش و آمبولانسی آژیرکشان میرفت طرف فلکه.
صالح راه افتاد دنبال آمبولانس و میانههای راه شل کرد. آن دست خیابان وانت نیسانی کاپوتش را زده بود بالا. صالح آرام کج کرد طرفش. خدا خدا میکرد جنگندهها دوباره نیایند. راننده وانت کاپوت ماشین را خواباند و رفت سمت در ماشین. شیشه جلو نیسان ریخته بود پایین و تکهای ازش آویزان مانده بود به زوار بالایی.
راننده جوان لاغر و سبزهای بود وشیشهخردههای روی صندلی را میریخت توی جوی کنار خیابان
صالح گفت: «کجا را زدند همشهری؟»
«ببین چکار کرد بیناموس.» راننده اشاره کرد به شیشه جلو و کف دستهای کثیف و خاکیاش را زد به هم.
«حالا کجا را زد؟»
«دو تا انداخت توی بازار شهرداری، دو تا هم نزدیک اداره پست.»
«ای وای، خیلی خراب کرد.»
«میگن یکی از راکتها عمل نکرد.»
«یکیشان را میزدند اینقدر نمیآمدند پایین.»
«تازه شانس آوردیم شیمیایی نیانداخت.»
راننده دست کشید به گرد و خاک جلوی شلوار جینش و نشست پشت فرمان.
صالح هنوز خوف داشت. نگاه کرد به آسمان. آبی آسمان صاف بود بیلکه ابری. صالح دل دل مانده بود. مطمئن نبود هواپیماها رفته باشند. ترسید شاید مثل آن بار جلوی ساختمان بهداری همین که مردم جمع شدند دوباره پیداشان شود.
زنی مانتویی از کوچه روبهروی گاراژ مسافربری زد بیرون و دوید سمت اداره پست. صالح برگشت وآرام راه افتاد طرف خانه. از شلوغی همیشگی کوچه خبری نبود و بیشتر در و همسایهها انگار رفته بودند بیرون. یادش افتاد به زن و مردی که راه داده بود خانه.
پیش از ظهر از مدرسه برمیگشت که دیده بودشان. زن و مرد جوانی ایستاده بودند در خانه بغلیشان. به نظر تازهعروس و داماد میآمدند. مرد میانهبالا بود و زن مانتوی یاسی تنش بود با شال روسری سفید.
صالح کلید انداخت به در که مرد آمد طرفش. کتش را انداخته بود روی ساعد دستش.
«آقا ببخشید نیستند اینها.»
«با کی کار داشتید؟»
«خانه آقای طاهری انگار نیستند، مهمانشان هستیم.»
«چند روزی هست نمیبینمشان شاید رفتهاند خانه دوست و آشنایی توی در و دهات.»
«ا… بهشان خبر داده بودیم که…»

مرد رو به زن برگشت و دست تکان داد. چمدان کوچکی پیش پای زن بود…
مرد رو به زن برگشت و دست تکان داد. چمدان کوچکی پیش پای زن بود.
صالح گفت: «حتما فراموششان شده.»
«پریروز باهاشان تلفنی صحبت کردم.»
مرد کتش را انداخت روی آن یکی دست و چانهاش را خاراند. ریشش تنک بود و بور.
«صالح گفت: «از راه دور آمدهاید؟»
«گفتم بیاییم یکی دو روز بمانیم شاید متقاعدشان کنیم با خود ببریمشان توی این موقعیت.»
«فرق ندارد حالا بفرمایید داخل سر و رویی تازه کنید.»
«ممنون گشتی میزنیم توی شهر شاید تا آن موقع آمدند.»
صالح گفت: «توی این وضعیت بعید میدانم بیایند.»
در حیاط که رسید هنوز آشفته بود. باز خوب شد کلاسها را تعطیل کرده بودند. کاش همان هفته پیش زن و بچهاش را میبرد جایی. سر گرداند توی کوچه. گربه سیاهی کز کرده بود سایه دیوار خانهای و پهلو میسابید به دیوار سنگی. از جایی صدای رادیو یا تلویزیون میآمد. مارش حمله پخش میکرد. صالح فکر کرد: «حتما هنوز حمله تمام نشده.»
رفت توی حیاط و در را بست. از کنار اتاقک انباری که گذشت صدای پچپچی از داخل انباری شنید. یادش افتاد به زن و مرد غریبه. چکار میکنند؟ باز خوب شد توی این اوضاع نرفتند خیابان.
دل دل کرد تعارفشان کند داخل یا نه. پای پلهها مکثی کرد و برگشت طرف انباری. دم در که رسید سرفهای کرد و دل به شک در اتاقک را آرام هل داد. در انباری قیژ بلندی کرد. صالح سر برد داخل، پیرمرد و پیرزنی کز کرده بودند گوشه انباری.
***
خوانش داستان «با چمدانی کوچک» نوشته غلامرضا رضایی

رضا فکری
زمانِ سالخورده
نوشتن از دهشت جنگ، رسم خوشآیندی است که نویسندگانی از خطهی جنوب همچنان بر آن پایبندند. نوشتن از مصیبتی که بیشتر از هر شهروند دیگری درون این مرزها، آن را چشیدهاند و هم شاید منطبقتر از هر نویسندهی دیگری میتوانند جزئیات وحشتناک آن را به تصویر بکشند. داستان «با چمدانی کوچک» غلامرضا رضایی در همین راستاست که مخاطبش را مستقیم روانهی اتفاقات بحبوحهی جنگ هشتساله میکند. فضای موشکباران و بمباران شهرهای جنوبی، بستر روایت این داستان است و قصه از منظر شخصیتی واگو میشود که با جنگ سر و کار نزدیکی دارد. حضور جنگندههای دشمن و صدای شکافته شدن آسمان شهر و شلیک ضدهواییها و دستپاچگی خانوادهی «صالح»، مخاطب را با شخصیتی مواجه میکند که مسلط بر اوضاع است. او مردی است که راه چیرگی بر بحرانها را میداند و وضعیتی اینچنین بغرنج را هم در مشت خود گرفته است.
در وضعیتی که آژیر همچنان زوزه میکشد و قربانی بیشتری میطلبد، زنِ این خانه به گوشهای خزیده و دختر کوچکشان هم خود را از ترس خیس کرده. کودکی که نماد معصومیت و مظلومیت شهرهای جنگزده است. پدرش «صالح» در نظر او یگانه نیرویی است که میتواند اوضاع را سر و سامان دهد و پناهگاهی برای ترسهای عمیق کودکیاش به شمار میرود. او این آغوش را به سادگی رها نخواهد کرد و حتی حالا که دیگر بمبها فرود آمدهاند و کار تمام شده است، همچنان جایگاه امناش را ترک نمیکند. کودکی که اگر زنده بماند و از این ماجراها جان سالم به در ببرد، تا سالهای سال بعد، زندگیاش را در کابوس این بمباران سر خواهد کرد و زخمهایی که بر روان او به جا میمانند، هرگز رنگ التیام به خود نخواهند دید. اینها از معدود خانوادههایی هستند که شهر را هنوز ترک نکردهاند و در میانهی شهری که در معرض هموارهی تجاوزهایی اینچنین است، بر جا ماندهاند. شهری که هر دم از رادیوی آن مارش جنگ به گوش میرسد و حالا دیگر به ندرت آدمی در آن پرسه میزند. آیا زخمِ ماندن و تحمل کردنِ بمبارانِ شهر، عمیقتر است؟ یا رفتن و جان شیرین را به در بردن و در عوض غم غربت را چشیدن؟ ماندن و رفتن در این شرایط، هر دو سر و ته یک کرباساند و شاید حتی ماندن و کشته شدن ارجحتر است چرا که میتواند به این رعب و هراس دائمی پایان دهد.
صالح برای کمک به بازماندگان انفجار پیشقدم میشود. لباس عوض میکند و وارد کوچه و خیابانی میشود که بوی خاک و باروت هوایش را سنگین کرده است. روایت در این بخشها سراسر عینی است و گزارشی است لحظه به لحظه از اوضاع شهر ویرانشده و نویسنده جزئیات بسیاری از این شهر را در اختیار مخاطبش قرار میدهد. آمبولانسی که آژیرکشان به سوی محل تخریبشده در حرکت است، شیشهی ماشینی که فرو ریخته است، راکتی که فرود آمده اما عمل نکرده و دو بمبی که بر بازار شهرداری و ادارهی پست آوار شدهاند. ضدهواییهایی که از پس هواپیماها برنیامدهاند و اساسا از همین روست که آنها جرئت پیدا کردهاند تا این اندازه پایین بیایند و با شکستن دیوار صوتی رعب بیشتری به جان مردم بیندازند. در این شرایط است که خوف صالح را هم در خود فرو میبرد. او میترسد مثل نوبت قبل، همین که مردم دور ساختمان تخریب شده جمع شوند، حمله هواییِ تازهای آغاز شود و یا در یکی از این حملات، بمب شیمیایی بر سر مردم ریخته شود. در همین اوضاع و در میانهی یک روایت خطی محض است که نویسنده تصمیم میگیرد مخاطبش را ببرد به گذشته، به دقایقی قبل و به همان زمانی که زن و مرد جوان وارد این محل شدهاند. به زن و شوهری که انگار تازه عروس و داماد هستند و نویسنده بر نونوار بودنشان انگشت تاکید میگذارد. زنی که مانتوی یاسی و شال سفید سرش بوده و شوهر جوانش، زوجی که ظاهرا آمدهاند تا همسایه، یعنی خانوادهی آقای طاهری را به رفتن از این شهر و به مهاجرت ترغیب کنند. خانوادهای که البته در این شهر حضور ندارند.
اما پایانبندی در هوای باروتزدهی این داستان نمیتواند عینا منطبق بر واقعیت محض باشد. فاجعه آنچنان عمیق است که نویسنده با پایانی شبه فراواقع به استقبالش میرود. صالح درِ انباری را باز میکند به امید اینکه زوج را در این مکان پیدا کند. اما دیگر زن و مرد جوانِ دقایق قبل به چشمش نمیآید. دهشت این جنگ خانمانسوز، پیرمرد و پیرزنی را در نظر او مجسم میکند که گوشهی انبار کز کردهاند و این همان بلایی است که جنگ بر سر بازماندگان میآورد. جوانهایی پوسیده از درون و بیرون و مملو از روانزخمهای بیشمار که زندگی پیش رو را برایشان تا ابد زهر خواهد کرد؛ جوانی بدون جوانی و بی مجال بروز. زیستن در چنین فضای هراسآوری، گوشت را به تن هر بازماندهای آب میکند و دیگر از او چیزی باقی نخواهند ماند. جوانهایی که در لحظههای رعب مستمر جنگ، کامشان تلخ میشود، مو سپید میکنند و از درون متلاشی میشوند.
***
خوانش داستان «با چمدانی کوچک» نوشته غلامرضا رضایی

مهدی معرف
فرار عمر از انفجار زمان
«با چمدانی کوچک» داستان موقعیت است. انگار که عکسی را از دورهای به تماشا نشسته باشیم. از همان اولین جملات، روایت خواننده را پرت میکند به جهنمی از اضطراب و تشویش و دلهره. ریتم و ضربآهنگ روایت، اولین کلمات را میگیرد و خود را بالا میکشد و در ذهن خوانندهاش طلاتم ایجاد میکند. «با چمدانی کوچک» فشرده و منسجم و کارا، تمامیت جنگ را همچون پُک عمیقی از سیگار، که سرخیاش شعله بگیرد و پیش برود تا عمق جان سفیدی، در دهان و ریه خواننده مینشیند و سنگینش میکند و ذائقه و کامش را تلخ میکند. انگار که صاعقهای بزند و تصویری فراموششده با تمام جزئیاتش دوباره جان بگیرد و از نو برابرش مجسم شود.
«با چمدانی کوچک» داستانی است که با وجود کوتاهی، توصیفش را از فضای جنگ بهخوبی و با جزئیات میگشاید و در ذهن مینشاند. انگار که برای نشاندادن عمق حادثه، بیش از تفاسیر دورودراز، به تصاویری زنده و واقعی نیازمندیم. به تصویر دخترکی چنان ترسیده که خودش را خیس میکند و گردن پدر را طوری میچسبد که پدر احساس خفگی کند. تصاویری که اضطراب و تخریب و عمق نفوذ جنگ را در مغز خواننده مینشاند و در آن رسوخ میکند: «صالح دست برد تا دختر را از خودش جدا کند. دختر رها نمیشد. صالح گفت: «خفه شدم بابا.» یک آن حس کرد پهلویش گرم شد و خیس. از بوی تند و زنندهای درهم شد و هیچی نگفت. نگاه کرد به زن. صدای آژیر آمبولانسی بلند شده بود و همهمهای گنگ از خیابان پشت سرشان میآمد. زن گوش به صدای آژیر خیره شد به خردهشیشههای کف اتاق. صالح گفت: «رفتند.»
«با چمدانی کوچک» داستانی است که قدرت کلمات را میشناسد و تاثیر ریتم و فضا را دریافته است. کلمات در اینجا به بمبهایی میماند که از جنگندههای ریتم سرازیر میشوند بر سطوری که خواننده در آن خود را بیپناه مییابد و نمیداند در کجایش دراز بکشد که از ترکشها در امان ماند. با فروکشکردن صدای ممتد و کشدار آژیر خطر، روایت ریتمش را شل میکند تا خواننده از آن وحشت اولیه بیرون درآید. پس از آن است که چشم نویسنده در فضای کوچه و خیابان میگردد تا مقدار خرابی و وحشتِ دوان از پیاش را دریابد.
غلامرضا رضایی میداند که موثرافتادن آنچه را که میخواهد در قلمش آورد، به میزان فاصلهای که از عمق ویرانی میگیرد بستگی دارد. راوی به خرابیهای حاصل از انفجار ورود نمیکند و روایتش را به آنجا که بمبها افتادهاند نمیکشاند. نویسنده با حفظ فاصله از حادثه اصلی، به تصویر و توصیف تاثیر فاجعه میپردازد. امری که کمک میکند پژواک واقعه پرطنینتر از خود واقعه شنیده شود و صدای انفجار بمبها، دیوار واقعنگری ذهن خواننده را درهم بشکند. آنچنان که تصورِ میزان خرابی بمباران، در آینه روایت، مخربتر و ویرانگرتر از آنچه که هست دیده شود. داستان میخواهد بازتاب دقیقی از فضای دورانش را با خست و تنگدستی نشان دهد. مثلا میخوانیم که: « زنی مانتویی از کوچه روبهروی گاراژ مسافربری زد بیرون و دوید سمت اداره پست.» در اینجا بهکاربردن صفت مانتویی برای زن، اشاره ظریفی است به چادریبودن بیشتر زنان در آن دوران. حتی اگر در تمام داستان هم توصیفی از زنی چادری را نخوانیم و نشنویم. انگار که نویسنده در نگاهی مستند و مشاهدهگر، روایت و داستان را پیش میاندازد و دلهره و تشویش را پی میگیرد. امری که البته از جذبه و سرعت خواندن نمیکاهد و آن شدت و فشار رو به جلو کلمات را کم نمیکند. در مقابل اما نویسنده تصویری نزدیک و واضح و بیواسطه را در برابر خواننده میگذارد تا بتواند این شاخه بریده و جداشده از درخت روایتِ جنگ هشتساله را بار دهد و کلیت درختش را بازآفریند.
داستان در دل تصویر واقعگرایانهای که میآفریند، روندی نمادین را هم رشد میدهد: در انتهای داستان، آن زوج جوانی که به دیدن همسایه آمده بودند، به ناگاه به پیرمرد و پیرزنی تبدیل میشوند؛ تصویری تکاندهنده و شُکآور. در اینجا روایت در خودش گودالی حفر میکند و همه قواعد پیشینش را چال میکند. سپس همه آن ویرانی را که تصویر کرده، بر سر آدمهایش میریزاند: زن و مرد جوان به لحظهای پیر شدهاند. جنگ چنین است. پیر میکند و از پا میاندازد. انگار به درون «بوف کور» هدایت فروافتاده باشیم. آنجا که پدر و عموی راوی را با ماری درون اتاقی میاندازند و وقتی در را باز میکنند یکی مرده است و دیگری پیرمرد خنزرپنزری شده است؛ دگردیسیای که در لحظهای، حاصل و نتیجه انتخاب را برابرمان مینشاند. این پیرمرد و پیرزن در انباری انتهای داستان، تضادی شکلی و نمادین با دختر صالح در ابتدای داستان دارد. انگار که روایت میخواهد نسلها را درنوردد و تاثیر جنگ را در سیمای همه آدمها جستوجو کند.
«با چمدانی کوچک» با وجود حجم کم و اندام لاغرش، شخصیتپردازی و پیرنگ را به خوبی در شکم خود جای میدهد. میفهمیم که صالح معلم است و میدانیم که خانهاش چگونه است و میخوانیم که رابطهاش با زن و دخترش از چه عیاری است. همچنین تصویری واضح از همسایه و محله و رهگذرانش در اختیار داریم. این همه بدون پرداختی مستقیم و از پس بوق کشدار آژیر خطر و آن تصویر شلوغ و رعبآور و پرتعلیق است که جان میگیرد و به جنبوجوش میافتد. گفتوگو با جوان راننده وانتبار و مرد و زن جوان مهمان همسایه هم شخصیت صالح را گوشت و استخوانیتر میکند. غلامرضا رضایی همهچیز را با دقت چیدمان میکند و طرح میزند تا در زمان شروع حمله هوایی و شنیدن صدای انفجار، خرابی بیشتر دیده شود و ویرانی عمیقتر به چشم آید.
در داستان مرتبا از سفر و رفتن میخوانیم. نام داستان هم در درون خود اشارهای به سفر دارد. این سفر اما انگار در جای دیگری قرار است که شروع شود. سفری که به تن و بدن زن و مرد جوان رخنه میکند و آن دو را به یکباره پیر میکند. انگار هر که رفت و هر که میخواهد برود، مصون است و تنها آنکه آمده است آسیب میبیند.
شهر و جا و مکانش در هیاهو و التهاب روایت بینام و نشان است. اما اشاره به حمله شیمیایی و نوع بمباران و موقعیتی که جنگ و آدمها در آن قلم میخورد، زمان و مکان را برای خواننده پر جوهر و شناسنامهدار کرده است. داستان جزیینگر است و این ریزبینی و چشمگشودگی، به خوبی فضای روایت را در شکل طبیعیاش مینشاند. از گربهای که خود را به دیوار میمالد تا زن مانتویی که از خیابان میگذرد و آسمانی صاف و بمبهایی که به شهرداری و پست اصابت کرده است، همه، شهر را در نقشه و جغرافیا و تاریخش برجسته میکند و دایرهای سرخ به دورش میکشد.
«با چمدانی کوچک» داستانی است که مثل آدمی ترسیده از صدا و شدت انفجار، کمر خم میکند و دو تکه میشود: نیمی خانه و نیمی شهر. در خانه که آن بخش پرالتهاب داستان است، ارتباط صالح با خانوادهاش لحظهنگر و ملتهب و زنده و جاری روایت میشود. در اینجا غبار جنگ روی سیمای خانواده مینشیند و ارتعاش انفجار تا درون این سلول اجتماع میلغزد. آن نیمه دیگر اما بر پوست محله و شهر و اجتماع انگشت میکشد و تاول و زخم و خراشِ افتاده به جانش را لمس میکند. این دو پارگی، برشی است که در داستانی با این حجم، هوشمندانه و ماهرانه به کار گرفته شده است.