فضایی که در اغلب داستانهای جان استاینبک حضوری دائمی دارد، بر پایۀ دنیایی در کالیفرنیای مرکزی و در اواخر قرن نوزدهم و نیمۀ اول قرن بیستم بنا نهاده شده است. شخصیتهای داستانیِ او اغلب پیوندی هستیشناسانه با خاکی دارند که در آن متولد شده و پرورش یافتهاند…
یادداشتی بر رمان «به خدای ناشناخته»، نوشته جان استاینبک، ترجمه شهرزاد لولاچی، نشر افق
ارزش خاک
سعیده امینزاده
فضایی که در اغلب داستانهای جان استاینبک حضوری دائمی دارد، بر پایۀ دنیایی در کالیفرنیای مرکزی و در اواخر قرن نوزدهم و نیمۀ اول قرن بیستم بنا نهاده شده است. شخصیتهای داستانیِ او اغلب پیوندی هستیشناسانه با خاکی دارند که در آن متولد شده و پرورش یافتهاند. این موضوع چنان برای آنان حیاتی است که اگر کوچکترین خللی در سرزمین خود احساس کنند، حاضرند جان بدهند و جان بگیرند، اما تمامیت آن را از دست ندهند. آنقدر که حتی نهادی همچون خانواده که اتفاقاً از تقدس و ارزش بسیار بالایی برایشان برخوردار است، در برابر نگهداریِ این زمین، اهمیتی ثانویه مییابد. آنچه بیش از هر چیز به چنین رفتارهایی دامن میزند، تجربۀ بحران اقتصادی است. آنها معمولاً خانوادههایی فقیر و بیخانه و زمیناند که از سرزمینهای دیگر و به سودای داشتن یک جریب ملک متعلق به خودشان، دشواریهای توانفرسای مهاجرت را بر خود هموار کردهاند. به همین خاطر هر وجب از خاک برای آنها ارزشی ورای تصور دارد. در کتاب «خوشههای خشم» که جایزۀ پولیتزر را برای استاینبک به ارمغان آورد، این موقعیت حکم مسئلۀ مرگ و زندگی را برای مهاجران و خردهمالکان دلسوخته پیدا میکند. استاینبک به قدری انرژی نویسندگی خود را صرف این موضوع کرد که سال ۱۹۶۲ جایزه نوبل ادبی را به سبب تصویرپردازی رئالیستی و نمایش احساسبرانگیز روابط اجتماعی در بطن یک سرزمین، گرفت. رمان «به خدای ناشناخته» به عنوان چهارمین اثر او، به نوعی همین مضمون را در دل خود دارد.
رمان با فضایی شبهاساطیری آغاز میشود که پدر و پسری شبیه یوسف و یعقوب پیامبر، در آن به بحث دربارۀ ماندن یا ترک سرزمین خود میپردازند. پسر که جوزف وین نام دارد و شخصیت اصلی داستان است، به دلیل نداشتن زمین میخواهد به جایی در کالیفرنیا مهاجرت کند و صدوشصت جریب زمین در آن منطقه بخرد. پدر که پیر و فرتوت است از پسر میخواهد کمی دیگر تأمل کند تا وقتی او مُرد با خیال راحتتر برود. جوزف با اینکه بسیار به پدرش وابسته است، اما چون برادر کوچکش «بنجی» میخواهد ازدواج کند و همسرش را به مزرعۀ آنها بیاورد، تصمیم به ترک سرزمین پدری گرفته است. پدر برخوردی پیامبرگونه با پسرش دارد. به او میگوید که اگر بمیرد روحش همیشه با جوزف همراهی خواهد کرد و هرجا که باشد حمایت و رحمت خود را شامل حال او خواهد کرد. برای جوزف این وداع بسیار دشوار است. زیرا هم پدر را دیگر نخواهد دید و هم از خاک زادگاهش دور خواهد شد. مسئلهای که به راحتی با آن نمیتواند کنار بیاید. اما سودای داشتن زمینی از آنِ خود نهایتاً او را مجاب به جلای وطن میکند. این خداحافظی در فصلی سرد و خشک رخ میدهد که کنایه از تیرهروزی اعضاء خانواده در چنین برههای است. پدر با بخشایش و دعای خیر خود پسر را بدرقه میکند. پسری که بهترین فرزند اوست و فراقش یقیناً او را از پا در خواهد آورد.
سرزمین موعود از دید جوزف تقدسی فراتر از خاک پدری دارد. او در هر نقطه از آن به دنبال نشانهای از رحمتی است که اعتقاد دارد نصیبش شده و باید قدردانش باشد. نوئسترا سنیورا، همانگونه که از نامش پیداست، سرزمینی است که همچون مادری به روی جوزف آغوش گشوده است. خاک حاصلخیز و چشمههای جوشان و جنگل انبوهش خبر از بهشتی متبرک برای او میدهد. گرچه ساکنان این سرزمین از سابقۀ طولانی خشکسالی برای این تازهوارد قصهها نقل میکنند، اما او همچنان برای ذره ذرۀ آنچه به او ارزانی شده، ارزشی همسانِ خودِ زندگی قائل است.
هرچه از زمان اقامت جوزف در این سرزمین میگذرد درجۀ تقدس آن بالاتر میرود؛ چندان که درخت بلوطی را که زیر آن خانه میسازد دارای قدرتی فوقالعاده در تغییر سرنوشتش میبیند. برای جوزف درخت حکم پدری را دارد که به او هستی بخشیده و بر تمامی اعمالش نظارت دارد. به همین جهت است که جوزف برادرانش را که به ملک او میآیند و دوستش خوانیتو را از بیاخلاقی در محضر درخت برحذر میدارد. زیرا عقوبتی سنگین در انتظار آنهایی است که مقام مقدس درخت را درک نکنند و نافرمانی از اوامر او پیشه کنند.
اما تقدسی که جوزف برای درخت قائل است، چندان با مسیحیتش ارتباطی ندارد. او اتفاقاً بسیار منتقد و خشمگین در مراسم کلیسا شرکت میکند و اعتقادی به حفظ شعائر مذهبی ندارد. برای او مذهب تنها در حوزهای قابل تعریف است که این درخت و خاک در آن قرار دارند و بیرون از آن همه چیز از ارزش تهی است. حتی آیین قربانی برای او تنها در برابر درخت معنا پیدا میکند. چشمۀ جوشان میان جنگل کاج نیز در درجه دوم تقدسِ اوست. جایی که حتی اگر همسرش پای آن قربانی شود، او همچنان پای آن مینشیند.
استاینبک همواره به معنای زندگی که در دل هر پدیدۀ طبیعی نهفته، علاقه نشان میداد. زمین به خاطر خاصیت حیاتبخشش در زندگی مردمی که او در میانشان میزیست جایگاهی والا داشت. مردمی که هر جزء از هستیشان تنها با خاک تفسیرپذیر و قابل درک بود. آنها مذهبی و پرهیزگار بودند، اما وقتی پای خاک به میان میآمد حاضر بودند پای آن خون بریزند و از کشتن و کشتهشدن ابایی نداشتند. تمامی اسطورهها برایشان، چه آنها که از مسیحیت برآمده بودند و چه آنانی که ریشه در زادبومشان داشتند، با خاک ارتباطی تنگاتنگ داشتند. خشکسالی و بحران اقتصادی این وابستگی را شدیدتر و بیمارگونهتر کرد. آنقدر که هم ارزش جامعهشناختی و هم اهمیتی فلسفی یافت. او که همواره نگاهی آسیبشناسانه به مسائل زادگاه خود، کالیفرنیا داشت، نمیتوانست بهراحتی از این مسئلۀ حیاتی بگذرد. رمان «به خدای ناشناخته» گرچه عناصری ناتورالیستی با خود حمل میکند، رسالهای در اثبات ارزش خاک برای آدمی است، آن قدر که جنبههای فلسفیِ آن در تبیین این نظریه بر سایر اجزاء داستانیاش سنگینی میکند و از آن داستانی روانشناختی میسازد که کهنالگوهای مرتبط با زمین، نقشی اساسی در ساختار آن دارند.