«چشمهایش»، رمان برجستۀ بزرگ علوی نخستین بار در سال ۱۳۳۱ منتشر شد. طرح داستان ماجراهای پراکندهای است که از به هم پیوستن آنها ماجرای اصلی شکل میگیرد. از همان ابتدا که نویسنده به شرح اوضاع سالهایی میپردازد که بستر حوادث رمان است، مخاطب به سیاسیبودن آن پی میبرد…
به بهانۀ ۱۳ بهمن، زادروز «بزرگ علوی» نویسندۀ رمان «چشمهایش»
ترکیب هنر و ادبیات در آفرینش شخصیتهای داستانی
مریم یزدانمهر
«چشمهایش»، رمان برجستۀ بزرگ علوی نخستین بار در سال ۱۳۳۱ منتشر شد. طرح داستان ماجراهای پراکندهای است که از به هم پیوستن آنها ماجرای اصلی شکل میگیرد. از همان ابتدا که نویسنده به شرح اوضاع سالهایی میپردازد که بستر حوادث رمان است، مخاطب به سیاسیبودن آن پی میبرد. هنرمندی بزرگ علوی اما زمانی نمایان میشود که وجه عاشقانۀ داستان، وجه سیاسی آن را به حاشیه میبرد. لذا «چشمهایش» را میتوان رمانی دوبُعدی دانست. بُعد سیاسی، تصویری واقعگرایانه از تاریخ معاصر ایران و دوران استبداد رضاشاه پهلوی و بعد عاشقانۀ آن، داستان عشق شورانگیز دختری اشرافی و زیبا به نام فرنگیس، و استاد ماکان، نقاش و مبارز سیاسی است.
در شرایطی که استبداد حاکم است و از ترس حکومت، سکوتی مرگبار کشور را فرا گرفته، بزرگترین نقاش ایران، استاد ماکان در تبعید به سر میبرد. حکومت در پی سوءاستفاده از مرگ استاد نمایشگاهی از آثار نقاشی وی ترتیب میدهد. در میان پردههای نقاشی، پردهای وجود دارد که زیر آن به خط استاد نوشته شده: «چشمهایش». داستان با همین تصویر آغاز میشود. «پردۀ چشمهایش صورت سادۀ زنی بیش نبود. صورت کشیدۀ زنی که زلفهایش مانند قیر مذاب روی شانهها جاری بود. همه چیز این صورت محو مینمود … چشمها با گیرندگی عجیبی به آدم نگاه میکردند. خیرگی در آنها مشهود نبود، اما پردههای حائل بین خود و تماشاکننده را میدریدند و مانند پیکان قلب انسان را میخراشیدند.» در این چشمها رازی نهفته، و راوی داستان، ناظم مدرسه، به دنبال صاحب چشمهاست؛ زیرا معتقد است راز مرگ استاد ماکان در گرو کشف راز نهفته در این چشمهاست. فرنگیس برای دیدن نقاشیهای استاد به نمایشگاه میآید و ناظم با جلب اعتماد او و رفتن به خانهاش روایت داستان را به وی میسپارد. بزرگ علوی با مهارتی خاص جابهجایی راوی را انجام میدهد. برای ناظم پیبردن به راز پردۀ چشمهایش حکم مرگ و زندگی را دارد و از این پس مخاطب با فرنگیس روبهروست که با لحن غمانگیز خود داستان را روایت میکند…
به نظر میرسد بزرگ علوی برای شخصیتپردازی استاد ماکان به لحاظ هنری، از کمالالملک نقاش مشهور و یکی از بانفوذترین شخصیتهای تاریخ هنر معاصر ایران استفاده نموده و از لحاظ سیاسی مدّ نظر وی، دکتر تقی ارانی، فعال سیاسی و نویسندۀ چپگرا بوده است. شخصیتپردازی و فضاسازی رمان عالی صورت گرفته و مخاطب به راحتی میتواند چهرۀ جذّاب و اندام زیبای فرنگیس را پیش چشم آورد و استاد ماکان را نیز با چشمهای درشت و نافذ، پیشانی بلند و حرکات باوقار تصور کند. اوضاع سیاسی سالهای سلطنت رضاشاه پهلوی در قالب فعالیتهای سیاسی ماکان و مبارزان دیگری همچون محسن کمال و خداداد به خوبی نشان داده شده، اما تصویر روشنی از فضای جامعۀ آن روز ارائه نشده است.
فرنگیس به پیشنهاد پدرش برای آموختن نقاشی نزد استاد ماکان میرود و تعدادی از نقاشیهایش را نیز برای نشاندادن به وی همراه خود میبرد. استاد اما با بیتوجهی خود لطمههای جبرانناپذیری به روح و روان دختر جوان وارد میآورد. فرنگیس از این واقعه چنین یاد میکند: «پس از نخستین ملاقات با او، این ادراک فاجعۀ زندگی من، این درد تحملناپذیر که بیاستعداد هستم، مانند همان آهنگ جگرخراش خودی نشان داد ولی باز محو شد. اما وقتی تمام فشار آن را چشیدم، راستی راستی میرفتم و ساعت ها موزیک گوش میدادم و همین که گریهام میگرفت، به خودم میگفتم: من که نمیدانم برای چه گریه میکنم…»
فرنگیس پس از این ماجرا وطن خود را ترک کرده، برای تحصیل نقاشی در یک دانشکدۀ هنری به پاریس میرود. زندگی و تحصیل در پاریس برای فرنگیس حاشیههای فراوانی به همراه دارد. او به سرهنگ آرام، از اقوام پدر سپرده میشود که رسیدگی به امور دانشجویان ایرانی در پاریس به عهدۀ اوست. سرهنگ که در پی هوسبازی است و نگاهی بازاری به زن دارد، خواستار فرنگیس است. به جز سرهنگ، جوانهای دیگری نیز جذب دلربایی و زیبایی خاص دختر جوان میشوند و همۀ اینها برای فرنگیس، بازیچههایی بیش نیستند. تنها موهبت پاریس برای او آشنایی با خداداد و نامزد وی مهربانو است که با کمترین امکانات، عاشقانه زندگی میکنند. خداداد از استاد ماکان با تحسین بسیار یاد کرده، فرنگیس را به خاطر گلههایش از استاد سرزنش میکند. دختر جوان که قبلاً در سفر به لندن از استفانو، نقاش بزرگ ایتالیایی نیز تعاریف فراوانی دربارۀ استاد ماکان شنیده بود، هنگامی که صادقانه به قلب خود رجوع میکند، درمییابد تنها کسی که دل از او ربوده، ماکان است. او یکی دو روز بعد تصمیم میگیرد به ایران بازگردد. دلایل این تصمیم هر چه که بود، نمی توانست بیارتباط با استاد ماکان باشد.
فرازهایی از کتاب که به بازگشت فرنگیس و ارتباط او با ماکان میپردازد، از رمان «چشمهایش» عاشقانهای به تمام معنا میسازد: «وقتی چشم به چشمهایش دوختم، تمام شور و آتشی را که او را میگداخت و مرا داشت خاکستر میکرد، چشیدم. دلم داشت از جا کنده میشد. آرزو میکردم به زبانی، به نحوی که او بفهمد، آنچه را که در دل داشتم به او بگویم…» این عشق شگفت با فداکاریهای فرنگیس جلوهای خاص به خود میگیرد. استاد نیز به تمامی دلباختۀ دختر جوان میگردد؛ اما هدف وی از هر چیزی برایش مهمتر است، تا جایی که معشوقۀ خود را به دل خطر میفرستد، به زندان، برای کمک به رهایی محسن کمال، انقلابی جوان…
اوج عاشقی اما آنجاست که ماکان دستگیر میشود و فرنگیس برای آزادی از زندان و جلوگیری از کشتهشدن او، به ازدواج با سرهنگ آرام تن میدهد. استاد به کلات تبعید میشود و هرگز متوجۀ فداکاری فرنگیس نمیگردد. همانجاست که پردۀ چشمهایش را میکشد، تصویر زنی هرزه با چشمهایی رازآلود؛ اما فرنگیس ایمان دارد که ماکان هرگز عمق روح او را نشناخته و در انتهای داستان میگوید: «این چشمها مال من نیست!»
بزرگ علوی از برجستهترین چهرههای ادبیات معاصر ایران است. وی در زمینههای گوناگون ادبی همچون روزنامهنگاری، داستان کوتاه و رمان فعالیت داشت و چه بسا ساختار رمان «چشمهایش» ارتباطی نزدیک با روزنامهنگاربودن وی داشته باشد؛ زیرا از ویژگیهای روزنامهنگاری توجه بسیار به واژهها و بار روانی کلمات و تأثیر ویژۀ آنها، همچنین تجزیه و تحلیل مسائل جامعه و مهارت عالی نوشتاری است. هوشنگ گلشیری در ارتباط با بزرگ علوی چنین میگوید: «علوی در داستان کوتاه دستاوردهایی دارد و میتوان دید که او با کارهایی بر گنجینۀ داستاننویسی ایران افزوده است؛ که اگر نبود، دریغ بود.»
در این رمان، یک زن با تمام هستی و وجود خود در قلب ماجرا قرار گرفته و تمام حوادث پیرامون او اتفاق میافتد. شخصیتها محدود هستند و تنها در حد نیاز به داستان راه مییابند. دوناتللو، جوان آلمانی که عاشق و شیفتۀ فرنگیس میشود و سرانجام جان خود را بر سر این عشق میگذارد؛ آقا رجب، نوکر استاد که تابلوهای فراوان استاد از او، حاکی از علاقۀ خاص وی به این مرد روستایی است؛ و خیلتاش، وزیر دربار که تنها رجلی است که ماکان حاضر میشود تصویر او را بکشد، نقشهای فرعی هستند که در داستان خوش نشستهاند.
بزرگ علوی در ارتباط با آثار خود، همچنین رمان چشمهایش مینویسد: «هیچیک از آثار خود را نمیپسندم. هر یک از آنها دارای معایب و نقایصی است که سازندۀ آنها بهتر از هر کس دیگر آنها را میبیند و بازمیشناسد. یقین دارم اگر قهرمانان مخلوق من زبان داشتند ایرادهای فراوان به من میگرفتند، حق هم داشتند و اگر من آثار خود را منتشر نکرده بودم، امروز بیرحمانه با قلم سرخ به جانشان میافتادم و سر و دست (آنها را) میشکستم. اما دیگر دیر شده است… از یک اصل کلی گذشته، چشمهایش را بیشتر از دیگران میپسندم، با وجود بعضی خطوط ناشیانهای که در قیافۀ فرنگیس و ماکان دیده میشود، هنوز هم من عاشق زیباییهای این زن هستم.»
رمان «چشمهایش» از دید روانشناسی نیز قابل تأمل است. علاوه بر لطمههای روحی فرنگیس به سبب بیتوجهی ماکان به نقاشیهایش، خداداد نیز خطاب به فرنگیس جملاتی میگوید که بیشباهت به درسهایی از یک استاد پخته نیست: «کسی که در عمرش گرسنگی نکشیده، کسی که از سرما نلرزیده، کسی که شب تا سحر بیخواب نمانده، چگونه ممکن است از سیری، از گرما، از پرتو آفتاب صبح لذت ببرد؟» یا «باید درد زندگی را تحمل کرد تا از دور خوشبختی به آدم چشمک بزند.» و از زبان فرنگیس: «وقتی آدم بلایی را بو میکشد، بیشتر احتیاج به دوستی و مهربانی دارد.»
تصویری که از مادر فرنگیس در داستان ارائه شده، تصویر زنی است اُمّل و خرافاتی که نقاشی را حرام میداند و تصور میکند کلمۀ عشق فقط در کتاب حافظ باید خوانده شود. پدر همدلی بیشتری با فرنگیس دارد، هرچند او نیز به گمان دخترش به خوبی او را درک نمی کند. فرنگیس اما پس از تبعید پدر، آرزو میکند کاش او بود و میتوانست سر بر شانهاش بگذارد و گریه کند.
روح بزرگ فرنگیس در لابهلای رمان اینگونه نشان داده میشود: «من آرزو میکردم روح خودم را نثار کنم، جسمم را میخواستم به کسی ببخشم که روح مرا اسیر کند. دلم میخواست آن چیزی را که خودم تشنهاش بودم با زد و خورد و به زور دریابم، نه اینکه کسی بیاید پیش من و از من خواهش و تقاضا کند.» و اوج نیاز به دوستی و دوستداشتهشدن در بیان او: «کاش گدا بودم و موجودی مرا دوست میداشت. آن وقت جانم را فدا میکردم.»
گاهی اما بزرگ علوی بیش از حد در رمان به توضیح میپردازد. به عنوان نمونه شرح میدهد که صورت پردۀ چشمهایش از آنِ زنی زیباست که در چشمها رازی نهفته دارد؛ اما دوستان و نزدیکان استاد عقیده دارند که در زندگی او هیچگاه زن نقشی نداشته است. کمی بعد دوباره این قضیه آورده میشود که هیچکس سراغ ندارد که استاد با زن پردۀ نقاشی آشنایی داشته باشد و یک صفحۀ بعد باز از ناشناسبودن زن سخن میگوید. گاهی نیز به جای نشاندادن شخصیتها با رفتار و اعمالشان در داستان، به توصیف آنها در قالب کلمات میپردازد. به طور مثال راوی از زبان دیگران دریافته که استاد ماکان مرد رازداری بوده، اغلب قیافهای عبوس داشته، کم حرف میزده و… حال آنکه تمامی این حالات میتوانست در عملکرد داستانی نشان داده شود.
و سخن آخر اینکه بزرگ علوی در داستانهای خود با مهارت بسیار، از نقاشی و موسیقی بهره میبرد. نمونۀ استفاده از موسیقی را در داستان «رقص مرگ» به خوبی میتوان مشاهده کرد و در «چشمهایش» نقاشی بهانهای است برای آفرینش شخصیتها، رخدادها و در نهایت نوشتن رمان.