خانۀ گنجشک
داستان کوتاهی از:
بهرام دارابیها
وارد اتاق شد و بهتش زد. سراسر دیوار بومهایی با نقاشیهای نصفه به دیوار تکیه داده شده بود. وسط اتاق روی بوم بالای سهپایه طرح اولیه یک مار با مداد کشیده شده بود. با دستش مانتواش را بالا گرفت و پاورچین از بین خردهکاغذهای روی زمین به سمت کمد رفت. در کمد را باز کرد. صورتش را عقب برد و دستش را جلوی بینیاش گرفت: «بابا حمید این جاروبرقی کجاست؟ همیشه توی این کمد بود.»
صدای بابا حمید از داخل سالن آمد: «جارو همینجاست. پشت این مبل. مهتاب بیا یه خورده بشین. هنوز نیومده رفتی سراغ جارو؟»
مهتاب وارد سالن شد. دستش را از روی بینی برداشت و مانتواش را تکاند: «چه بوی بدی از تو کمد میاد. فکر کنم دیوار حموم نم پس داده. ایلیا چی کار میکنی؟ ول کن بابا حمید رو. خفهش کردی.»
پسرک دو دستش را دور گلوی پیرمرد حلقه کرده بود: «بابابزرگ، بابا حمید، اون قصههه رو میگی؟»
پدربزرگ روی مبل دراز کشیده بود. با دست راست ایلیا را بغل کرده بود و با دست دیگر پیراهن پیژامه آبیاش را صاف میکرد: «کدوم قصه؟»
– همون گنجشکه. همون که بارون اومد خونهش خراب شد. همون که بعدش… گردن پدربزرگ را ول کرد. روی مبل ولو شد و از خنده ریسه رفت.
مهتاب به سمت آشپزخانه رفت: «وای بابا! چند وقته ظرفها رو نشستی؟»
– اونا رو ول کن. گفتم که بیا یه دقیقه بشین.
مهتاب مانتواش را در آورد و پشت صندلی پیشخوان آشپزخانه آویزان کرد. روی پیشخوان پاکتهای دعوت برای مراسم چهلم مادرش روی هم تلنبار شده بود. وارد آشپزخانه شد.
پدربزرگ شروع کرد: «یکی بود یکی نبود. یه ملوچی بود خونهش کاغذی. بارون اومد خونهش رمید. اونقدر خندید که کونش درید.»
ایلیا غش کرد از خنده. مهتاب جاروی دستی در دست وارد سالن شد: ایلیا عاشق این چرت و پرتهای شماست.
– رفت پیش عمو پینهدوز. گفت: «عمو پینهدوز کونمو بدوز.» عمو پینهدوز گفت: «برو لب حوض توتیا. کونتو بشور و زود بیا.»
وارد اتاق شد و شروع کرد به جمعکردن کاغذهای کف اتاق. بعد از ازدواج مهتاب این اتاق شده بود اتاق کار پدر. همیشه به هم ریخته و پر از کتاب و باعث غرغرهای مادر. بعد از بازنشستگی نقاشی میکشید. با مداد، با گواش، با راپید روی کاغذ کالک و این اواخر روی بوم. کاغذهای کف اتاق را یکی یکی نگاه میکرد. طرح یک تختخواب. یک تختخواب سلطنتی که یک زن با لباس بلند رویش خوابیده. توی طرحی دیگر نشسته بود یا ایستاده بود. چرا همه طرحها نصفه بود؟ نشست روی صندلی پشت میز تحریر. با گوشیاش توی اینترنت دنبال نقاشیای شبیه به چیزی که پدر کشیده بود گشت.
صدای خنده ایلیا و قصه پدر از سالن میآمد: «رفت پیش عمو ریس ریس. گفت عمو ریس ریس این پنبهها رو برام بریس.»
توی اینترنت یک تابلوی شبیه پیدا کرد. به نام «مرگ کلئوپاترا». دربارهاش خواند که چطور کلئوپاترا با آن همه زیبایی و پول و شهرت و مقامی که داشت بعد از مرگ شوهر یا همان معشوقهاش با استفاده از زهر مار کبری خودکشی کرد. نگاهی به طرح مار روی سهپایه انداخت. ترسید. باید بیشتر به پدرش سر میزد. شاید لازم بود برای چند روزی ببردش پیش خودش. پدر همیشه خودش را شاد و شنگول نشان میداد، ولی این چند هفته گذشته درد توی چشمش دیده میشد. انگار که ده سال پیرتر شده بود.
در کمد را دوباره باز کرد و خردهگچهای ریختهشده کف کمد را با جارو پاک کرد. داخل خردهگچها یک میخ چوبی پیدا کرد. از آن میخهای چوبی رنگارنگ، سبز و قرمز و زرد که مادر به داخل در کمد میزد برای آویزانکردن لباسها. وقتی این کمد مال مهتاب بود پر از کاردستیهای کاربردی مادر بود. کیسههای پارچهای که به در آویزان شده بود برای جورابها و جعبههای مقوایی رنگی کف کمد برای جداکردن لباسها. گچهای روی میخ چوبی را با دستش پاک کرد. معلوم نبود چه رنگی بوده. زرد، قرمز یا سبز. نم تمام رنگ را پاک کرده بود.
کاغذها و نقاشیها را مرتب کرد و روی میز گذاشت. با خاکانداز پر از تکه گچ و خاک وارد سالن شد: «بابا! این نم حموم رو یه کاری بکن. همه گچها داره کنده میشه.»
پدر سرش را به حالت تأیید تکان داد: «گفت عمو باف باف یه لباس خوشگل برام بباف.»
صدای زنگ خانه آمد: «بابا کیه؟ کسی قراره بیاد؟»
– آره تابلو رو آوردن. داده بودمش قاب کنن. میری بگیریش؟ پولش هم حساب کردم.
ایلیا چشمانش گرد شد: «مار منو کشیدی؟»
– نه اون تموم نشده ایلیا جان.
مهتاب قابش سنگینه بگو بیارنش بالا تا دم در بعداً خودمون جابهجاش میکنیم.
مهتاب در کمد جالباسی را باز کرد که مانتواش را بپوشد. مانتو آنجا نبود. در عوض لباس شب قرمز مادر داخل کاور به جالباسی آویزان بود. دستی بهش کشید و برش داشت. هنوز جرأت نداشت داخل اتاق خواب مادر برود. لباس را سرجایش گذاشت و در را بست. فکر کرد دفعه آخر مادر کِی این لباس را پوشیده که توی کمد جالباسی جا مانده؟ مانتواش را از روی صندلی برداشت و از در خارج شد.
دو نفر با تابلویی بزرگ از راهپلهها بالا آمدند: «خانم کجا بذاریمش؟»
– همینجا بیزحمت.
محو تماشای تابلو شد. تصویر تمام قد مادر. تا حالا چنین عکسی از مادر ندیده بود، ولی این صحنه را ثانیه به ثانیه یادش بود. رقصیدن مادر با لباس شب قرمزش در شب عروسی مهتاب.
صدای پدر میآمد: «پرید و رفت نشست روی پشت بوم پادشاه و گفت: “پادشاه غصه غُجی من تَته دارم تو نداری. پادشاه غصه بخور من لباس دارم تو نداری. پادشاه غصه بخور من همه چی دارم تو هیچی نداری”.»