ساعت به وقت دیروز
یادداشتی بر رمان «بُیو بُیو بُیو»؛ نوشته ابراهیم دمشناس؛ نشر نیماژ
مهدیه کوهیکار
بدون شک تفکر دربارۀ چیستی و چگونگی زمان از مهمترین تفکرات فلسفی و حضور مطلق و قدرتمندانۀ آن در زندگی بشر مطرحکنندۀ سؤالات بیشماری است. اینکه گذشتۀ ما به کجا رفته و آینده به چه صورت خواهد بود و یا اینکه آیا امکان بازگشت به گذشته یا سفر به آینده برای آدمی وجود دارد یا خیر؟ فلاسفه و فیزیکدانان بسیاری کوشیدهاند به سؤالاتی از این دست پاسخ دهند؛ از افلاطون و نیوتن و پارمندیس و زنون تا کانت و برگسون. اما برخلاف اتفاق نظر در ویژگیهای پدیداری زمان، چون وجود داشتن آن، ارتباط میان زمان و تغییر، جهتدار بودن زمان، پرسش دربارۀ چیستی آن همچنان لاینحل باقی مانده است.
این یادداشت قصد دارد به بررسی مفهوم و چگونگی کاربرد زمان در کتاب «بُیو بُیو بُیو» با نام فرعی «گاهشماری یک واقعۀ تا هنوز معمول» بپردازد.
پیرزنی از اهالی جنوب و مبتلا به سرطان، ملقب به دیمعیوب که برای درمان به تهران آمده، از طرف داماد، یکی دیگر از جنوبیان، برای شروهخوانی به عروسی دعوت شده و سراسر داستان، خاطرهگویی و گپوگفت این پیرزن با داماد است. گفتوگویی که گرچه گاه راویانش گمنام و در نتیجه مبهم میماند اما اغلب رنگی از آداب و رسوم و باورها و سنتهای مردم جنوب دارد. به نظر میرسد دلیل اصلی فراخوانی دیمعیوب از طرف داماد همین باورمندی او به آداب و سنن قومی قبیلهای باشد. داماد به رابطۀ عروس و برادر خود بدگمان است. این بدگمانی زخمی ناسور اما تازه است. شمشیری دولبه که از هرطرف که دست بر آن بگذارد بیم بریدن دست آبرو و حیثیت داماد و خاندانش میرود. از همینروست که داماد یله و آسودهخاطر دلبهدل پیرزن داده و در یادوارهها و خاطرات او تفرج میکند، اما نشانههای آشکار و پنهان داستان چیزی بیش از این میگویند. از این نشانهها یکی زمان است. عنصری تکرارشونده که هم در محتوا و هم در فرم خود را به رخ خواننده میکشد.
فصلهای کتاب، جز فصل اول که در پایان به آن خواهیم پرداخت، با بیتی از یک ترجیعبند جنوبی آغاز میشود. در این نُه بیت خواننده شاهد اشاره به عدد یک تا نُه در ابتدای هر فصل است. در نگاه اول این اشارات نمایانکنندۀ زمان خطی روایت است. یعنی آشکارکنندۀ طول زمانی که داماد در مقابل پیرزن نشسته و به خاطرات او گوش سپرده است. این برداشت ظاهراً قرار است مانعی در مقابل آشفتگی خط سیر روایی باشد. این گزینش گرچه انتخابی مناسب به نظر میرسد، اما بهدلیل وجود راویان متعدد، سبک نگارش اثر و وجود واژههای جنوبی و بهکاربردن داستانها و تمثیلهای متفاوت چندان موفق به نظر نمیرسد.
در دریافتی دیگر با توجه به مفهوم کلی داستان که باورهای سنتی دربارۀ زن و مفهوم باکرگی از دیدگاه عرف و فرهنگ مردم جنوب را شامل میشود، شاید بتوان این تقسیمبندی را نوعی اشاره تلویحی و کنایی به روشی معمول، موسوم به روش ساعت دانست که در تعیین باکرگی و یا آسیبدیدگی آن نقش مؤثری دارد. جز ابتدای هر فصل که با اعلام ساعت در بیتی از ترجیعبند محلی آغاز میشود، اغلب، مخاطب در پایان هر بخش شاهد این پرسش از طرف داماد است که «ساعت چند است؟» این پرسش که خطاب به پیرزن شروهخان انجام میشود، گاه در میانههای فصل هم تکرار و این سؤال را در ذهن خواننده ایجاد میکند که سبب این همه پرسش از پیرزنی که بهگفتۀ خود ساعتی در دست ندارد و سر از ساعت شهر در نمیآورد، چیست؟ این سؤال، پرسشی مهم و بنیادین در داستان است که شاید بتوان پاسخ آن را در تعاریفی که برخی فلاسفه و روانشناسان از مفهوم زمان ارائه دادهاند، یافت.
کانت، فیلسوف آلمانی، زمان را صورت ذهنی جریان و مرور حوادث بیرونی و درونی دانسته و برگسون فیلسوف فرانسوی، امور کیفی را غیرقابل اندازهگیری میداند. از آنجا که ادراک زمان به تجربه ذهنی از زندگی اشاره دارد و برای هر شخصی به شکل فاصلۀ بین وقایع یا طول یک اتفاق خاص مفهوم پیدا میکند، بنابراین ادراک افراد مختلف از یک زمان ثابت میتواند کاملاً متفاوت باشد و این فهم یک شخص از زمان را نسبت به شخصی دیگر متفاوت و گاه متضاد میسازد. اینچنین است که اندوه و افسردگی میتواند جهان را به طرز معناداری برای شخص افسرده نسبت به دیگر افراد کُندتر کند. بنابراین شاید بتوان پرسشهای مکرر داماد دربارۀ زمان را از همین قسم دانست. مرد جوان دلباختۀ دختری است که تا چند روز پیش لقب همسر او را یدک میکشیده و حال تبدیل به خائنی شده که قصد همخانگی با او را دارد. از طرفی یک سرِ رشتۀ این خیانت به برادر داماد میرسد. پس انتقامگیری و عربدهکشی که مرهمی است بر این زخمناسور منتهی به برادرکشی میشود و ننگ آن، گرچه این مطالبهگری در باور سنتی مردم به حق باشد، بر پیشانی داماد نقش خواهد بست (اشاره به داستان هابیل و قابیل در داستان). داماد برسر دوراهی است. برهمزدن مراسمی که آغاز شده و از بین بردن آبروی ایل و طایفۀ خود با پردهدری از عمل برادر که ساعتی است به وقت جنوب و مردمان ایل و طایفهاش یا برگزیدن سکوت و همخانگی با خائنی که تا پیش از این با او نرد عشق میباخته و چشمبستن بر خیانت همخون خود که ساعتی است به وقت دلدادگان شهری. هرچه هست زمان در فکر و ذهن داماد کُند و کشدار است و با هیچیک از این دوساعت کوک نیست. به دیگر زبان، داماد چوب دوسر طلاست!
از همین روست که مرد جوان مدام جویای زمان است. تردید و دودلی بر ذهن و دلش سنگینی کرده و حال دست کمک به سوی پیرزنی دراز کرده که گرچه کمترین آشناییای با زندگی شهری و مناسبات آن ندارد، اما سینهای دارد به پهنای فرهنگ و باورهای مردمان خطۀ جنوب. در میان ایل و طایفۀ مرد هم بودهاند عاشقانی که چشم بر خیانتها بسته و راه دل در پیش گرفتهاند، گرچه کم بودهاند اما پیرزن آنها را به یاد دارد. عاشقی دیده سینهچاک «که اهمیتی به پرده که متریک حساب میشد نمیداد، چاک را عشق بود و با چاکوبی تیزچاک نرمهی کفدستش را که زمانی دیرزمانی، نایب برحق معشوق ممشوق بود، چاک میداد و پارچه را از چاک و شکاف در بیرون میداد تا بر این فتح پایکوبی کنند و دستمالبازی و آنطرف هم یزالی و جلافت.»
«دیمعیوب» در آستانۀ مردن است. فارغ از دنیا و قوانینی که باورها و افکار مردمان بر آن وضع کرده. چیزی از ساعت جدید و قدیم نمیداند. ساعتی دارد سی خودش که داخل دلش است. او گرچه نمایندۀ منطقهای است که داماد در آن زاییده شده اما حال که بر بلندای زندگی و بر لبۀ مرگ ایستاده، میتواند با نقبزدن به دلدادگیها و عاشقانههایی که یادشان را در سینه دارد، تردید داماد را از میان بردارد. گویی داماد با پرسیدن مداوم زمان قصد دارد تا با ساعت دل پیرزن همراه شود و در حالوهوای او که حالوهوای مردمان قوم و قبیلهاش است، قدم بزند. گویی میخواهد با شنیدن خاطرات پیرزن و سفر به گذشته پا به ناخودآگاه جمعی این مردمان بگذارد و از دریچۀ چشم آنان به این قضیه بنگرد.
همچنین شاید تکرار این پرسش را بتوان شیوهای ناآگاهانه از سوی داماد دانست که در آن پیرزن با قرارگرفتن در تنگنای ضیق وقت و با تکرار این نکته که آبرو و حیثیت خانوادگی از اهمیتی بسیار برخوردار است مرد جوان را به پذیرش این وصلت متمایل میکند. در واقع داماد با این پرسش مدام، پیرزن را محرکی قرار داده تا بتواند خود، آمادۀ پذیرش این تصمیم شود، زیرا این باورها و عقاید چنان در روح مرد جوان ریشه دوانده که تردید در گرفتن تصمیم نهایی تا سطور پایانی داستان، یعنی آن هنگام که عروس پشت در ایستاده نیز ادامه مییابد. این عدم تصمیمگیری از طرف داماد تا آخرین خطوط، البته از نقاط قوت داستان است. شاید از همینروست که خواننده برای اطلاع از پایان روایت و خوانش دوبارۀ این داستان سختخوان، هنگامی که دست به تورق دوباره میزند، در مواجهه با عنوان فصل اول، به فکر فرو میرود:
«هفتشنبه، ساعت سیزده»
سیزده در همان نگاه اول یادآور نحوست و بدیُمنی است. بدیُمنی وصلتی که با تردید و شک میان دوتن از عزیزترینهای داماد آغاز میشود و اما هفتشنبه… اندکی جستوجو کافی است تا خواننده این تعبیر را در عبارت «هالوی هفتشنبه» و در گویشی تهرانی بیابد. آیا آغاز کتاب با این عنوان اشاره به پذیرش این وصلت نامیمون از طرف دامادی است که گرچه سعی در شهری بودن و چشمبستن بر چنین خیانتی دارد، اما همچنان با باورهای قدیمی آباواجدادی خود نفس میکشد و از همین رو خود را هالویی نادان فرض میکند؟
این پرسش اما پاسخی ندارد. شاید اگر داماد چون «دیمعیوب» از چهارچوبی مختص خود برخوردار بود و ساعتی خاص خود داشت، میشد پایان را حدس زد البته مشروط بر آنکه ساعت مخاطب به وقت داماد کوک میشد.