شایسته نوروزی: ابراهیم دمشناس متولد شهریور ۱۳۵۱ در بندر ماهشهر و کارشناس ارشد ادبیات فارسی است. نویسندهای که به جز اقلیمِ روایات و شخصیتها، اقلیم و تبار واژهها را نیز در آثارش در نظر میگیرد. به عبارت دیگر واژهها در آثارش، صرفاً برای بیان روایت نیستند و گاه خودشان به طور مستقل دارای تبار و شخصیتاند….

شایسته نوروزی: ابراهیم دمشناس متولد شهریور ۱۳۵۱ در بندر ماهشهر و کارشناس ارشد ادبیات فارسیست. نویسندهای که به جز اقلیمِ روایات و شخصیتها، اقلیم و تبار واژهها را نیز در آثارش در نظر میگیرد. به عبارت دیگر واژهها در آثارش، صرفاً برای بیان روایت نیستند و گاه خودشان به طور مستقل دارای تبار و شخصیتاند. فعالیتهای ادبی ابراهیم دمشناس از سال ۱۳۶۵ آغاز شد و نوشتههای او در نشریاتی چون کارنامه، نوشتا، عصرپنجشنبه، گیلهوا، کلک، آدینه، ادبستان و سینما و ادبیات به چاپ رسید. دمشناس آثاری چون مجموعه داستان «نهست» چاپ ۱۳۸۲ نشر نیم نگاه (بازنشر در سال ۱۳۹۸ توسط نشر نیلوفر) «دل و دلبری» (بازنویسی خسرونامه عطار نیشابوری) ۱۳۹۲ نشر ویدا، مجموعه داستان «اندوهان اژدر» ۱۳۹۴ نشر روزنه، رمان «نامه نانوشته» ۱۳۹۴ نشر بوتیمار و رمان «آتشِ زَندان» ۱۳۹۶ نشر نیلوفر را نیز در کارنامۀ داستاننویسیاش دارد. گفتوگوی پیش رو به بهانه انتشار جدیدترین اثرش، رمان «بُیو بُیو بُیو» (گاهشماری یک واقعۀ تا هنوز معمول) انجام شده است. این رمان امسال توسط نشر نیماژ وارد بازار نشر شده است.
***
کافه داستان: به سبب شکل فرم وتکنیکهای نوشتاری این اثر میتوان گفت که چالشی بین فرم و محتواست؛ آیا شما تابع اصول خاصی برای پردازش فرم و محتوا هستید؟ این داستان به گونهای است که حتی میتواند به تفکیک فرم و محتوا مخاطب خاص خود را داشته باشد.
ابراهیم دمشناس: من فکر میکنم اعتبار اصول تا جاییست که چه جایی برای من و مخاطبم و متنی که مینویسم باز میکند. از این لحاظ در نوشتن اصول امری ثانویهست. ما نمینویسیم که برای اثبات و شناخت اصول، شاهد مثال نوشته باشیم. برای اینکه حمل بر جدا سری در نوشتن نشود، این را هم بگویم که نوشتن بر چنین مبنایی تصوری کاذب است و برآمده از القائات مدرسهای کارگاهیست. در مورد چالش فرم و محتوا باید بگویم که امری عام است. هر متنی میتواند سطوحی از آن را بازتاب دهد در ادامه چالشهایی که ادبیات آنها را روایت میکند. میتوانم در مورد بیوبیو بگویم این چالش و چالیدن و چالاندن به طور خاص محور داستان قرار گرفته. روایتی جستوجویی در پی محتوایی گمشده یا فراموشیده که خالق این فرم است؛ فرمی که آورده این محتواست؛ محتوایی که تصور عمومی از آن فرمال است.
کافه داستان: در این داستان همانند آثار دیگرتان وفاداری شما به اقلیمی خاص و سنتها وجود دارد یا در واقع این اثر یک داستان از بیشمار روایتی است که در آن اقلیمها آنقدر معمولاند که گاهی نادیده گرفته میشوند، حال این وفاداری موازی شده با وفاداری و وابستگی پسر حسن زار مرادی که هنوز با زندگی جدیدش سازگار نیست. آیا تعمداً این وفاداریها موازی شدهاند تا ناگفتههای آن مردم بیان شود؟
دمشناس: در مورد وفاداری به سنتها و اقلیمشان باید بگویم همراستای اصول که حرفش رفت فکر میکنم. ضرورت شناختشان هست. از این رو تعهد دارم بدانم پیش از این چه گفتهاند و رفتهاند. ما را به روایتی از آنها مبتلا کردهاند. اگر مریض آن سنت هستیم، معنایش این نیست که بیمار آن هم باشیم. از این روست که مسئله وفاداری نیست. به طور گریزناپذیری غالباً باهم خلط میشوند. با شرایطی که داریم انگار که سکوت اولیتر. نکته دیگر اینکه این روایت در ردهای دیگر قرار میگیرد و اساساً ضمن اینکه برآمده از یک اقلیم خاص است، اما منحصر و خاص یک اقلیم نیست. در کشور ما این فضای تبریجویانه وجود دارد که شرایطی انسانی یا غیر آن را در یک اقلیم خاص ایزوله کنیم. همچون اسناد این وضعیت به دوره تاریخی گذشته یا اتصاف آن به قرون وسطی. این توازی استعاره خوبیست که همه ما در این شرایط خوب و بد تعامل داریم. بله تعمدی وجود دارد. هیچ متن و نوشتاری سهوی و بری از تعمد نیست؛ حتی آنها که سنگ بنای نوشتارشان را ناخودآگاه میگذارند. نویسنده و عموماً هنرمند نمیتواند نادیده بگیرد؛ چه معمول را چه نامعمول را. نادیدن گذشته از مقامش در صناعت، بگیرید تجاهلالعارف، نشان فقدانی اساسیست. این فقدان اگر به پرسش کشیده نشود، چه جای هنر است؟
کافه داستان: اصرار به بیتخوانی «دیمعیوب» توسط داماد این حس را به وجود میآورد که او میخواهد با بیتخوانی «دیمعیوب» روایت زندگیاش و ماجراهایش را تطهیر کند و زمان حالش با ساعت خداییِ «دیمعیوب» بگذرد. آیا چنین است یا میتوان گفت آدمها فکر میکنند که سنتها و اصالتشان، همانهایی که رها کردهاند، راه نجات و تطهیر شرایطشان است؟
دمشناس: این تصور مذهبی را ندارم که بشود تطهیر کرد. چه جای آن است. دامنه کنش و واکنشهای آدمی اگر بسته بود، میشد دل خوش کرد که میشود. صفت خدایی در اینجا بار مذهبی ندارد. شاید بشود آن را به طبیعی معنا کرد. ساعت دیمعیوب به زیست او که با صدای خروسش بیدار میشود نزدیک است. باب آشنایی زمانه ملالور و ملالآمیز ماست با آن که البته طاقتش را نداریم و به آن خوگر نشدهایم. مایی که شبانهروزمان، نه بیست و چهار ساعت که سی و هشت ساعت است.
کافه داستان: لطفاً درمورد تبارشناسی واژهها و به نوعی فرمولنویسی برای آنها به سبک خاص خودتان و با چاشنی طنز در دل داستانی که به سنتها و گویش شهری خاص پرداخته توضیح دهید. آیا میتوان گفت نشاندهندۀ ریشه و قوت کلماتی معمولی است که مدام به کارمیبریم، بدون آنکه بشناسیم و بدانیم چطورشکل گرفتهاند؟
دمشناس: همه ما فارغ از ریشهشناسی در گفتوگو با هم کلمات را به کار میبریم. گذشته از طنز و جنبهاش این گفتار زنده و روزآمد در جغرافیای خودش بخشی از تاریخ زبان فارسی است که در مناطق وسیعی از کشور رایج است؛ اما همچنان که بالاتر گفتم رسم بر ایزولهکردن آن است و مرز فارق میکشیم در این میان، همچنان که با گفتار دری در افغانستان. واقعیت این است که این واژگان بیگانه نیستند اگر واقعاً چنین حسی بدهند خب باید گفت در زبان دچار ازخودبیگانگی شدهایم و در عین حال از ناتوانی فارسی دم میزنیم. واقعیت این است که ما فقیر شدهایم و این فقر را به زبان اسناد میدهیم.
کافه داستان: آیا میتوان مادر داماد و دیمعیوب را دو وجه شخصیت داماد در نظر گرفت؟ مادری که با زندگی در شهری دیگر و دنیای جدید کنار آمده (وجه امروزی) و دیمعیوبی که با حال و هوای آدمها و دنیای شهر جدید سازگار نیست و انگشت به دهان مانده (وجه سنتی)؟
دمشناس: بله. میتواند گویای وجوهی از شخصیت داماد؛ باشد در عین حال در مورد مادر پاسخ منفی است. مسئله بد حادثهست که اینها کنار هم قرار گرفتهاند. پیش از هر چیز آنها گویا و معرف خودشاناند. از این رو بعید میدانم این دو زن وجه نمادینی نسبت به داماد که بخشی از داستان را نیز روایت میکند داشته باشند. او در مقام راوی تصویر دیگری از دیمعیوب میدهد که چنین نمادگرایی از پسش برنمیآید.
کافه داستان: در آثاری اینچنین معمولاً وقایع و شخصیتها یک مابهازای بیرونی دارند. درمورد این رمان نیز همینطور است؟
دمشناس: این مابهازای بیرونی و خواست درونیست که ما را به ادبیات سوق میدهد. جستوجوی این مابهازا همواره محدودکنندهست چون نقش و مأموریت خودش را کاملاً ایفا کرده و دیگر مصدریتی در متن ندارد و زایندگی ادبیات را نیز. تا حدودی میتواند روشنگر بخش کمی از متن باشد که همواره اگر تاریخچهای برای متنی متصور بشویم، نقش مبسوطتری ایفا نمیکند.
کافه داستان: در این داستان اینطور به نظرمیرسد که هر کس به نوعی به آشفتگی ذهن دچار است و افکار پراکندهاش را حین وقوعِ یک واقعۀ تا هنوز معمول، مدام مزمزه میکند و تنها دیمعیوب یک توجیه منطقی (برق) برای ذهن آشفتهاش دارد. آیا این مسئله اشاره به این موضوع دارد که همه ما با وجود ذهنی آشفته میان وقایعی «معمول» از گذشته تا هنوز، به یک زندگی امروزی و مدرن پرداختهایم و به خیال خودمان از آنچه بودهایم و بودهاند فاصله گرفتهایم؟
دمشناس: ما دچار وضعیتهای مزمنی هستیم. مسئله پرداختن و نپرداختن به امروز نیست؛ به نظرم منع مستحب شدهایم که به امروزو وضعیتهایش بپردازیم. امروز از ما دریغ شده؛ امروز به معنای حادش، حال با تمام نیرویش بایگانی شده؛ درگیر عوارضش هستیم؛ آن وجه گذرای خوش را درش نمیبینیم اگر خوشی باشد؛ آن خوشی مضطرب و نگرانش است. یک مسئله را در مورد این افراد باید در نظر داشت که در احوالات نفسانی توجیهات منطقی احوال یکی را با التفات به خودش دریافت. البته از همکناری افراد هم میتوان به دیگری پرداخت. بله واقعیت این است که فاصله نگرفتهایم هرچند جابهجا شدهایم. بیشتر مینماید که سرگشته شدهایم.
کافه داستان: در ادامه سؤال قبل، به طورکل وجود معنا در کلام و ذهن آشفته و گیجی شخصیتها، حین نگارش شکل میگیرد یا در نهایت هنگام بازنویسی به این نتیجه میرسیم که این آشفتگی به کدام مفاهیم نزدیکتر است؟
دمشناس: حالا که ذکر خیر مابهازای بیرونی شد اشارهای بکنم به نویسنده، به عنوان یک شاخه این مابهازای بیرونی؛ و برگردیم به اصول، ماسوف علیه، خب یک وضعیت مطلوب اولیه وجود دارد که عاملی آن را آشفته میسازد و با گرهگشایی ما به وضعیت مطلوب ثانویه که بدلی از مطلوب اولیهست، میرسیم. تاریخچه زندگی این صاحبقلم با ۴۸ سال سن چنین فرمولی را سراغ ندارد. اساساً چشم به آشفتگی باز کردیم از این رو در وضعیت بهسامانینبودهایم که کمکم آشفته شود این روایت و آدمهایش همزاد کائوس معاصراند حاصل ویرایش نیستند.
کافه داستان: آیا همانطور که در آثار دیگرتان به واکاوی و احیاء معانی مسائل مختلف، به طور مثال عشق در «آتش زندان»، پرداختهاید، در این کتاب نیز با احیاء معنای درست یک کلمه مفهومی خاص مواجه هستیم؟
دمشناس: من به این مفهوم نمینویسم. اگر به واژه در نوشتارم توجه دارم بابت این است که یگانه ابزار کار همه ما واژه است. تطور زبانی امری معمول و طبیعیست؛ نمیشود با آن از در مخالفت درآمد. عنوان دوم داستان من از استعاره گاهشماری استفاده میکند که اتفاقاً شاخهای از زبانشناسی نیز هست. اگر مکرر به نحو و ساخت و صیغه و تصریف و مستعجمسازی اشاره میرود از این روست که سبک همه وجوه ما در تصریف ما نیست. این تصریف و تصرفات به همان گاهشماری اشاره دارد؛ امر خارقالعادهای نیست؛ پیش از من کردهاند و من به سیاقی دیگر میکنم؛ نوعی نوشتار پالسمیستیک یا چنانکه میگویند برهمنوشت که من میخوانمش برهومنوشت.
کافه داستان: در ادامه پرسش قبل؛ به نظر شما آیا در داستان امروزِ ما به مسئلۀ احیاء معانی و واکاوی مفاهیم بهطور جدی پرداخته میشود؟
دمشناس: مشخصاً شاید که این کار نویسنده رمان و داستان نباشد؛ به خصوص که احیا کی تواند اشاره داشته باشد به جریانات اندیشگی خاورمیانه و شبهقاره؛ بیو بیو به راهی دیگر میرود و در پی اقتضای ماضی و صدرگرایی و بازگشت نیست. در یکی از پرسشهای پیشین گفتم این تلاقی نمیتواند منجر به سکوت شود. نویسنده باید در کارش تدقیق کند؛ کارش تصویر است. معنی و معنایی که اشاره میکنید، حاصل تعامل است که البته در فضایی که دم میزنیم بغرنجشهای خودش را دارد و ناتمام میماند.
کافه داستان: نقاط مشترک اکثر یادداشتها و نقدهایی که در مورد آثار شماست، توجه ابراهیم دمشناس به ساختار زبان و واژه و اقلیم است یا بهتر است بگوییم خط اتصال روایات شما این اِلمانها هستند. آیا پیش از نگارش هر داستانی سبک خاصی برای آن در نظر میگیرید یا ناخودگاه روایتها قلم شما را به این سو میبرند؟ آیا الگوی خاصی برای انتخاب سبک نوشتاری خود داشتهاید؟
دمشناس: داستانی که مینویسم چنین نیست که ابزار و مصالحی را ترکیب کنم، اما قطعاً ترکیبی در میان است. سبک برآمده از طبیعت داستان است یا جزئیتر این که برآمده از سه کانون نویسنده، کاراکتر و جهانشان است؛ ساختاری سهبُعدی. اگر جز این باشد دیگر سبک نیست. سبک ثوابت و متغیراتی دارد. فقط لفظ نیست، محتوا نیز هست، ادبیت و اندیشهورزی هم در کنارشان. طبعاً آشکار میشود دست نویسنده چقدر بسته ست که سهلالوصول به نوشتاری سبکمند برسد فارغ از چالش و عرقریزان جان.
کافه داستان: پیش از این در مصاحبهای گفتهاید «قضیه ادبیات این همه نیست که گفتهاند!» و توضیحش را به زمانی دیگر موکول کردهاید. گویی پایانی باز برای نتیجهگیری در نظر گرفتهاید، کوتاه با معنایی عمیق؛ قضیۀ ادبیات به خصوص با احوالات کنونیاش در جامعه ما چیست؟
دمشناس: نمیدانم کجا مرتکب چنین گفتهای شدهام، ولی میتوانم دوباره بگویمش. آغشتگیها و عارضهها و آویزههای ادبیات بیش از خود ادبیات است؛ وجهی از این سخن ارزشگذارانه ست. سعی دارم از آن دوری کنم. من با بسط این ادبیات همراهم ولی با فقدانها و اضافهبارهایش کنار نمیآیم.
کافه داستان: در نهایت ساعت چنده؟!
دمشناس: عجب تقارنی. واقعیت این است که بیو بیو برای این نوشته نشده که بگوید ساعت چند است. این را در مقام مخاطب آن میگویم. اتفاقاً در نسخه اولیه، نامش «تا ساعت چند» بود اما ضمن خواندن آن برای چند دوست، به این نام رسیدم. چه اهمیتی دارد که ساعت چند است. جبراً تصرفی در آن نمیتوانیم داشت. آنچه اهمیت دارد بار روایی یا محتوای آن است ولی اگر بخواهیم به اعلام ساعت برسیم چه چیزی معتبرتر از خود متن آنجا که دیمعیوب پاسخ رندانهای به این پرسش میدهد.