«میخواد منو بکشه.» مامان که داشت چای درست میکرد بابا خیلی آرام در گوشم گفت: «خواهش میکنم من رو از اینجا نجات بده.»…

ویکتوریا واتسون نویسنده و فعال اجتماعی است که داستانهای کوتاه او در مجلات و مجموعه داستانهای مختلفی در بریتانیا منتشر شده است. داستان پیانو سال ۲۰۱۲ برنده جایزه ادبی تاین در بریتانیا شد.
***
پیانو[۱]
داستان کوتاهی از ویکتوریا واتسون[۲]
ترجمه حسین مسعودی آشتیانی
«میخواد منو بکشه.» مامان که داشت چای درست میکرد بابا خیلی آرام در گوشم گفت: «خواهش میکنم من رو از اینجا نجات بده.»
«شک ندارم قصد چنین کاری رو نداره.»
«همین امروز صبح، این لعنتی یه بالش گذاشته بود روی صورتم و میخواست خفهم کنه.»
آهی میکشم. «بابا! مامان نمیخواد بکشدت.»
«مامان؟ کدوم مامان رو میگی؟»
«اون مامان. مامان من.» اشک همچون ابری سوی چشمانم را تار کرده بود.
«اون زنه که اونجاست رو میگی؟ اون که مامانت نیست.»
«پس کیه؟» اغلب اوقات به جای اینکه با او بحث کنم، اجازه میدادم در مورد حرفی که میزد فکر کند و خودش متوجه اشتباه و گیجیاش بشود.
«من چهمیدونم کیه. یهو سر و کلهش پیدا شده و قصد رفتن هم نداره.»
حرفش که تمام شد، صدای بههمخوردن استکانهای سینی چای را شنیدم که مامان داشت به اتاق میآورد. او که آمد بابا بلند شد. چهرۀ مامان از زور گریهنکردن سرخ شده بود. میشد فهمید که چه شرایط سختی را تحمل میکند؛ زندگیکردن با مردی که یک روز حواسش جمع است و فردا گیج و منگ و فراموشکار کار راحتی نیست. آن هم مردی که خوب میدانی زمانی برای خودش آدم باهوش و کاربلدی بوده است.
بابا رفت سمت پیانو و دستی به بدنه چوبی آن کشید. در پیانو همیشه بسته بود، قرار هم نبود باز باشد. سالها بود نه مامان طرفش رفته بود و نه بابا شرایط نواختن داشت. بابا با اینکه توانایی استفاده از آن را از دست داده بود ولی پیانو هنوز هم در مرکز توجهش قرار داشت. یک روز که از خرید برگشته بودم دیدم با آرامش تمام روی آن خوابش برده است. یک بار دیگر هم با چنگال به جانش افتاده بود و شکلهای عجیب و غریبی رویش کندهکاری میکرد. اما بیشتر وقتها بی هیچ هدفی فقط کلیدهایش را فشار میداد. این کارش دلم را خیلی میسوزاند. انگار نه انگار همان آدمی بود که روزی در دانشگاه تدریس میکرد و لااقل ماهی یک بار در کنسرت پیانو مینواخت و حالا کارش به آنجا کشیده بود. جوری کلیدها را فشار میداد که انگار با غریبهترین موجود عالم طرف است.
مشغول بازکردن دکمههای پیراهنش شد. چشمم افتاد به زیرپوشی که همیشۀ خدا آن را میپوشید. وقتی آن را برایش خریدم رنگش سفید بود اما حالا دیگر خاکستری شده بود. خیلی دلخور شدم که چرا مامان از من نخواسته بود برایش لباس نو بگیرم. یعنی میخواهد بگوید دیگر از مردی که تمام زندگیاش را در فضای موسیقی و آکادمیک درخشیده و همسرش بود، بریده است؟ یا اینکه واقعاً دوست نداشت در این کار از کسی کمک بگیرد. بیشک پدر و مادرم مهمترین عامل موفقیت در زندگیام بودند، آنها بودند که به من جرأت دادند از فضای دانشگاهی دل بکنم و دنبال زندگی واقعی بروم. از ایدههای دیوانهکنندهام حمایت کردند: یتیمخانهای در کنیا ساختم و در روستایی در ویتنام مشغول تدریس شدم. و حالا، بابا مرا درست نمیشناخت و مامان هم در کارهایش هیچ کمکی از من نمیخواست.
در حال نوشیدن چای به سباستین[۳] فکر کردم. یعنی اگر او، شوهرم، در این شرایط قرار میگرفت و مرا نمیشناخت، علیرغم اینکه قول داده بودم تا ابد عاشقش باشم با او چه میکردم؟ بعضی اوقات نمیفهمیدم مامان چطور میتوانست از اینکه همراه همیشگی زندگیاش اینقدر از او دور شده است، ناراحت نباشد؟ چطور میتوانست هر یکشنبه با چهرهای خندان به کلیسا برود و به آن مسیحیهای فضول بگوید حال شوهرش عالیست و از این بهتر نمیشود؟ یعنی واقعاً نمیتوانست به آنها که مثلاً مسیحیهای واقعی و دوستان خوبی بودند حقیقت را بگوید تا شاید حس همدردی و کمکی نصیبش شود؟ شاید هم من در اشتباه بودم و طبیعت اینجور روابط را نمیفهمیدم. یعنی آنها واقعاً از اینکه دیگر هیچوقت بابا را در کلیسا ندیدند تعجب نکرده بودند؟ یعنی در دورهمیها به ذهنشان هم نمیرسید که چرا دیگر سر و کلۀ این مرد پیدا نیست؟ شاید فکر میکردند او از کسی یا چیزی دلخور شده است؟ هرچند، شاید هم درست فکر میکردند. شاید از دست خدا دلخور بودند که او را به چنین روزی انداخته بود. ولی من بابا را خوب می شناختم. او از هیچکس در این عالم دلخور نبود. ولی مانده بودم مامان چطور میتواند قادر متعالی را بپرستد که باعث و بانی آن شد تا بابا دیگر نتواند با کسی همصحبت شود؟
مامان انگار داشت تنیس تماشا میکرد و نگاهش مدام میان من و بابا در رفت و آمد بود. متمرکز که شد مسیر آن را دنبال کردم. بابا پیراهنش را در آورده بود و روی پیانو گذاشته بود و داشت با زحمت شلوارش را هم در میآورد. یک پایش بیرون بود و تلاش میکرد دومی را نیز آزاد کند. به جلو خم شده بود و با زانویش که در پاچه شلوار گیر کرده بود، کلنجار میرفت. زیرشلواری کثیفش دو سوراخ زیر کش کمرش داشت. وقتی برگشت هم متوجه چند لکۀ کثیف روی آن شدم. حالم بد شد. شروع به عرقریختن کردم. گفتم الان است که از حال بروم. بابا به انداختن لباسهایش روی پیانو ادامه میداد و مامان هم با چهرهای بیعاطفه روی صندلی نشسته بود و از جایش تکان نمیخورد.
داشتم خودم را جمع و جور میکردم که متوجه جورابهای لنگه به لنگهاش شدم. جوراب مردانه کهنه و کثیفی در پای چپش و جوراب ورزشی سفیدی در پای راستش بود.
آرام گفتم: «بابا» جوابم را نداد.
مامان با صدایی بلند و عصبانی فریاد کشید: «درک[۴]!» نگاهش کردم. چشمم افتاد به موهای فرزدهاش که دو گل سر آبی روی آن زده بود. یاد دوران نوجوانیام میافتم. آن زمانی که فهمیدم دفتر خاطراتم را یواشکی میخواند. از اینکه او را با یکی از شخصیتهای خل و چل سریال «حفظ ظاهر[۵]» مقایسه کرده بودم حسابی حرصش گرفته بود، نکته اینجا بود که اصلاً آن سریال را ندیده بود و اینقدر به او برخورده بود. با یادآوری این خاطره برای لحظهای خندهام گرفت. از روی صندلی بلند شدم و از بغل، دستهای بابا را گرفتم. بدنش چه بوی بدی میداد. بویی که از او خیلی بعید بود.
بابا زیرپوشش را جوری در دست گرفته بود که انگار میخواست آن را هم دربیاورد و به بقیۀ لباسهایش که روی پیانو انداخته بود اضافه کند.
«بابا نکن این کار رو. سردت میشهها. لباسات رو بپوش دوباره.» در حالی که صدایم گرفته بود تلاش میکردم منطقی قانعش کنم. متوجه نگاه مامان روی خودم بودم، انگار داشت فیلم سینمایی تماشا میکرد.
ادامه دادم: «بابا، سردت نیست؟» سعی داشتم با این حرفها او را از کارش منصرف کنم.
«نمیدونم. مگه تو سردته؟» و همان لحظه بود که فهمیدم او دیگر نمیداند چه حسی دارد و درکی از آن ندارد. او نمیفهمید سردش است یا گرمش است. نمیدانست عصبانی است یا آرام، فقط چیزهایی که به او داده میشد را میخورد بیآنکه احساس گرسنگی یا تشنگی داشته باشد.
داشتم کمکش میکردم لباسهایش را بپوشد که متوجه کبودیهایی پشت پاهایش شدم.
پرسیدم: «بابا، اینجات چی شده؟»
با اطمینان گفت: «اون کرده.» و انگشتش را طرف مامان گرفت. مامان هم در پاسخ چپ چپ نگاهش کرد و آهی کشید.
«اریکا[۶] واقعاً نمیفهمم چرا داری این سؤالها رو از اون میکنی. میتونستی از خودم بپرسی و منم بی هیچ حماقتی جوابت رو میدادم.»
«خب بگو ببینم چی شده مامان.» از بیتفاوتیاش نسبت به بابا ناراحت بودم. شاید اختلال حواس داشت اما کر نبود.
«دیروز خورد زمین.» جوری با آرامش این جمله را گفت که انگار زیاد هم از این اتفاق بدش نیامده است. صورتش سرخ بود و نگاهش را از من میدزدید.
«اوه مامان، چرا بهم نگفته بودی؟» لحظهای خود را جای او گذاشتم. دلم به حالش سوخت.
«چون از خودم خیلی شرمندهام اریکا. من میخوام ازش مراقبت کنم ولی نمیتونم.»
«پس چرا نمیذاری کمکت کنم؟»
«تو خودت یه بچۀ تو راهی داری عشقم، تازه کارت و سباستین هم هست. روراست فکر نکنم از پسش بربیای.»
بابا را نگاه کردم که پیراهنش را دوباره پوشیده بود و حالا داشت با دکمههایش ور می رفت. ناخنهایش خرد و شکسته بودند.
«خوب میتونیم یکی رو بیاریم برای کمک. کسایی هستن که پول میگیرن تا این جور کارا رو بکنن. تازه هر وقت بخوای بری به کارای بیرونت برسی، یکی تو خونه هست که میتونه مراقب بابا باشه.»
«نمیخوام پای غریبهها اینجا واشه.» مامان آرام ولی جسورانه جواب میداد. «میتونم مدیریتش کنم، اون فقط به من نیاز داره.» مامان را میشناسم، دوست دارد مراقب دیگران باشد، دوست دارد دیگران به او نیاز داشته باشند. این فکر که بقیه بگویند نمیتواند حتی از شوهر خودش هم مراقبت کند او را میکشد.
«ولی خوب اگه میافتاد و نمیتونستی بلندش کنی چی؟ ببین چقدر درشتتر از توئه. فکر این چیزا رو کردی؟ من نگران توام هستم خوب.» برای لحظهای نگران مادر شدن خودم شدم. من حتی نمیتوانستم مراقب پدر و مادر خودم باشم.
بابا که احساس تنش کرد، به حرف آمد: «ببینم مرد جوونت منتظرت نباشه؟» هیچوقت این شوخی که سباستین را مرد جوان میخواند دوست نداشتم. وقتی که با استاد راهنمای پایاننامهام رابطه برقرار کردم، به پدر و مادرم حسابی برخورد. یادم است مامان گریه میکرد و بابا هم در باب «سوءاستفاده از جایگاه استادی» سخنرانی میکرد. هیچکدام هیچوقت نفهمیدند چرا با کسی وارد رابطه شدم که تقریباً هم سن و سال خودشان بود.
«نیست بابا، سباستین سر کاره. داره کاراش رو میکنه تا موقعی که بچه اومد سرش خلوت باشه.» و لبخند زدم.
«بچه؟ من از بچهها خوشم نمیاد. اصلاً دوست ندارم کسی بچهش رو بیاره اینجا.» یا حواسش به این نبود که هشت ماهه باردارم یا اینکه منظورم را نمیفهمید. بابا آهی کشید و پیشانیاش را دست کشید. اینجا بود که متوجه زخمهای روی دستش شدم.
«مامان، دستاش چی شده؟»
«دستاش؟ نمیدونم.» به نظر عصبی و شگفتزده میآمد.
«انگار سوخته.» به بابا نزدیکتر شدم. وقتی دستم را طرفش بردم خودش را عقب کشید.
«کجا اینطوری شدی؟» در نهایت آرامش سؤال کردم.
«اون کرده، من رو سوزونده. قاشق چسبونده به دستم.» دوباره به مامان اشاره کرد و او هم با چشمانی اشکبار از اتاق بیرون رفت.
«اوه بابا.» آهی کشیدم. او را بغل کردم، شکم بزرگم بینمان فاصله انداخته بود. بچۀ درون شکمم شروع کرد به وول خوردن، انگار ترسیده بود. بابا فهمید و لبخندی به من زد. بعد دستش را روی شکمم گذاشت و منتظر ماند. چشمانش را بست و زیر لب شروع به خواندن ملودی کرد. برگشت و انگشتانش را روی کلیدهای پیانو گذاشت. آهنگ دیبیوسی[۷] یا بتهوون نبود اما زیباترین چیزی بود که به عمرم شنیده بودم. بخشهای آغازین آهنگ گرین اسلیوز[۸] را نواخت. قلبم به تپش افتاده بود. همان بابای خودم بود. هنوز خودش بود که حالا اینجا ایستاده بود. صدفش هنوز از مروارید خالی نشده بود. حس کردم بچه به جنب و جوش افتاد، انگار داشت با آهنگ پدربزرگش میرقصید.
وقتی سینی چای را به آشپزخانه برگرداندم، مامان را دیدم که خیره به باغ پشت میز ناهارخوری نشسته است.
«مامان باید برم.کلاسهای پیش از زایمان ساعت سه شروع میشه.» سرش را میبوسم.
«باشه عشقم. میخوای باهات بیام؟»
«نه، خوبم. اینجا بمون و از موسیقی لذت ببر.» لبخند زدم و به طرف در پشتی راه افتادم. میخواستم از این مسیر بروم تا زودتر به ماشینم برسم. چند متری بیشتر دور نشده بودم که فهمیدم کیفدستیام را در خانه جا گذاشتهام.
به طرف آشپزخانه برگشتم. مامان دیگر پشت میز نبود. صدای موسیقی هم از اتاق نمیآمد. با خودم فکر کردم چه آرامش خوبی ایجاد شده است.
«یوهو هوهو.» با انرژی زیادی از پشت در پریدم توی اتاق. مامان داشت دست بابا را زیر در پیانو له میکرد.
***
[۱] The Piano
[۲] Victoria Watson
[۳] Sebastian
[۴] Derek
[۵] Keeping up appearance: سریالی کمدی ساخته شبکه بی بی سی که بین سالهای ۱۹۹۰ تا ۱۹۹۵ پخش میشد.
[۶] Erica
[۷] Debussy: کلود- آشیل دبوسی آهنگساز فرانسوی در ۲۲ اوت ۱۸۶۲ در سن ژرمن آن له زاده شد و در ۲۵ مارس ۱۹۱۸ در پاریس از دنیا رفت.
[۸] Greensleeves : آهنگ مشهور بریتانیایی که در فیلم پیانو اثر جین کمپیون مدام نواخته میشد.