پال ثُرو نویسنده و منتقد امریکایی است که دهم آپریل ۱۹۴۱ در ماساچوست میان خانوادهای کاتولیک به دنیا آمد. مادرش ایتالیایی- امریکایی و پدرش فرانسوی- کانادایی بود. او بعد از اخذ مدرک لیسانس زبان انگلیسی از دانشگاه آمهرست ماساچوست، به تدریس پرداخت…

پال ثُرو نویسنده و منتقد امریکایی است که دهم آپریل ۱۹۴۱ در ماساچوست میان خانوادهای کاتولیک به دنیا آمد. مادرش ایتالیایی- امریکایی و پدرش فرانسوی- کانادایی بود. او بعد از اخذ مدرک لیسانس زبان انگلیسی از دانشگاه آمهرست ماساچوست، به تدریس پرداخت. اولین رمانش «والدو» را سال ۱۹۶۷ منتشر کرد که تقریباً کتاب موفقی از آب درآمد، اما محبوبترین و بهترین اثری که تا کنون منتشر کره «بازار بزرگ راهآهن» است. او سال ۱۹۸۱ به خاطر نوشتن رمان «ساحل پشه» برندۀ جایزۀ یادبود جیمز تیت بلک شد و همان سال فیلمی از روی کتابش ساخته شد. داستان «dietrologia» از این نویسنده هفتم دسامبر ۲۰۲۰ در مجلۀ نیویورکر منتشر شده است.
***
انگیزه پنهان (dietrologia[1])
داستان کوتاهی از:
پال ثُرو

ترجمه از آلا پاکعقیده
«گوش کنین، از اون آشغالدونی یا به عبارت دیگه زندگیم، یه چیز بامزه یادمه. اما وقتی میگم بامزه، منظورم در حد قهقهه نیست ها. زندگیم وحشتناک و ضایع بود ولی من اون زمان ظرفیت دیدنش رو نداشتم؛ این استعدادی بود که بعداً پرورش دادم. اون زمان زندگیم شبیه بودن تو آب دریا بود، نگاه، داری زل میزنی به چیزی که جلوت شناوره، به پشت برگشتی و خبر نداری غولِ موج نزدیکه تو رو بشوره و ببَره. شاید دمپایی صورتی کوچولویی، مثل دمپایی تو، که یکی گم کرده، اونجا توی آب بالا و پایین میره، حواست رو پرت میکنه تا غولِ موج برسه پشتت. لعنتی[۲]! درصورتی که توی زندگیم موجی نبود. من توی ماشین بودم. کارم تموم شده بود و از یه روز طولانی خسته بودم. و همینجا اون چیز بامزۀ بیمزه اتفاق افتاد. به جای اینکه یهراست برم خونه، برای خودم دور زدم، نه نزدیک خونه، بلکه تو جادهخاکیها و بین درختها تا اینکه هوا تاریک شد. و بعد حتی خونه نرفتم. ببینین، نمیخواستم برم خونه. به رانندگیم ادامه دادم، نه با عجله؛ سرعت مجاز رو رعایت کردم و توی تاریکی ادامه دادم و ادامه دادم. هفتهها این کار رو کردم؛ از سر کار که میاومدم، با ماشین میرفتم و گشت میزدم و چیزهایی به چشمم میاومد که قبلاً ندیده بودم: آدمهایی که روی ایوان مینشستند و گپ میزدند. بچهها سوار دوچرخهشون، مردی که میرفت توی خونه و میگفت «سلام عزیزم!»، پیرمرد و پیرزنها پاهاشون رو روی پیادهروها میکشیدند، دستهای هم رو میگرفتند، خیلی هم خوشگل! و بعد از یه ماه گشتزدن با ماشین، به جنبۀ بیمزۀ کارم پیبردم: اون موج غولی که تو پسزمینه بود، وضعیت ازدواجم بود. زنم دلیل وقتکشی و رانندگی طولانیتر و طولانیتر و موندن پشت فرمون ماشین بود. کشش میدادم. ببینین، نمیخواستم یه راست برم خونه؛ چون زنم اونجا بود؛ زن اولم.»
دختر گفت: «عمو؟»
«بله؟»
«میشه یه کلوچۀ دیگه بخورم؟»
سال فرزولینی[۳] گفت: «البته.» اما از روی صندلی گهوارهایش تکان نخورد. «حالا مسئله خونه بود – ایدۀ خونه- که من در برابرش مقاومت کردم.»
پسر گفت: «من هم میتونم کلوچه بردارم؟»
«من چی؟! کلوچه میخوام!» این صدای کوچکترینشان بود؛ دختری که زاری میکرد و دستهایش را توی هوا تکان میداد.
وقتی سال آنها را به داخل خانه راهنمایی میکرد، پسره گفت: «خونۀ آدمهای دیگه بوی عجیبی میده.»
سال گفت: «درسته و این هم بخشی از ابهامیه که حالا احساس میکنم؛ منظورم وضعیت ذهنیمه. گیجم.»
دختر بزرگتر پرسید: «چرا گیجید؟» اما سال تظاهر کرد نشنیده است. خودش را با برداشتن درِ ظرف سرامیکی کلوچه مشغول کرد و به هر بچه کلوچهای تعارف کرد. بعد دوباره رفتند به ایوان، پیرمرد برگشت روی صندلی گهوارهایش و بچهها دور پای پیرمرد قوز کردند و کلوچههایشان را سق زدند.
سال گفت: «خانه، مفهوم خانه، مثل مفهوم ازدواج لازمهش اینه که توهم جدانشدن از یه آدم رو داشته باشی. و من دیگه این توهم رو نداشتم؛ الان هم اگه صادقانه بگم، ندارم.»
ساکت شد و زیر چشمی نگاهی به بچهها انداخت. بچهها هم نگاهش میکردند انگار انتظار کلوچۀ بیشتری داشتند. اما سال آرام، بیرمق ولی راضی، دوباره مهربان و آسودهخاطر بود و از دیدن بچههایی که بدون توجه به دیگران ملچملوچ میکردند و مثل گربه خردههای کلوچۀ دور لبهایشان را لیس میزدند، لذت میبرد. میخواست به آنها اعتراف کند، معمولاً متنفرم غذاخوردن آدمها رو نگاه کنم، مخصوصاً غذا خوردن پیرمرد و پیرزنها رو؛ وقتی غذا رو میجوند و به سختی قورت میدن حالبههمزنه. تصور کن مجبور باشی هر روز این صحنه رو توی کافهتریای خانۀ سالمندان ببینی. اما غذاخوردن شماها زیباست. چیزی نگفت و فقط بچهها را با لذت نگاه کرد.
پسر گفت: «عمو؟ میخوای تکچرخزدنم رو ببینی؟»
«آره، ولی اول اسمت رو بگو؛ فراموش کردم.»
«کامانا[۴].»
«اسم تو چیه؟»
دختر گندهتر گفت: «بِلا[۵] و اسم اینم نانویه[۶].»
نانو داد میزد: «کلوچه!»
بِلا گفت: «یعنی موج.»
روی پاهایشان پریدند، دویدند سمت دم در و سوار دوچرخههایشان شدند – دختر کوچک سوار سهچرخه شد- روی ماسه تلوتلو میخوردند و لایی میکشیدند. کامانا ترمز گرفت و از پشت، چند لحظه تعادلش را روی یک چرخ حفظ کرد و جیغ زد. بعد بچهها رفتند سمت در و آنجا را ترک کردند.
سال گفت: «امروز هم دوباره برگشتن اینجا. وقتی در رو میبندم، نمیبینمشون؛ نزدیک اینجا نمیشن. اما وقتی در بازه، حتی یه روزنه رو به چشم دعوت میبینن و فوراً میان داخل و پابرهنه روی سنگها میدوند.» صورتش از تحسین میدرخشید. «وقتی با همچین نگرشی موفق میشن، امیدوارم میکنه. کنجکاون؛ شاید یه کم بیباکی[۷]. خوبه.»
رویش را از زنش برگردانده بود، از پنجره به دم در نگاه میکرد و لبخند میزد؛ به همان راهی که بچهها از آن وارد خانه شده بودند؛ آنور ماسهها. حالت خوشامدگویی ثابتی روی چهرهاش بود؛ انگار هنوز داشت به بچهها نگاه میکرد.
بِیلی[۸] گفت: «عینکم.» کشوها را باز و بسته کرد، آنها را کوبید و آه کشید: «عینکم رو دیدی؟»
سال در حالی که به بچهها فکر میکرد، با لبخندی که روی صورتش بود، برگشت سمت زنش، اما بِیلی با سروصدا به گشتن ادامه داد، صدایی که راه انداخته بود به خاطر یادآوری تلاش و خلقوخویش به شوهرش بود؛ این روزها بیشتر آشفته بود. سال میدانست چرا: میدانست منظور پشت این صداها چیست.
سال گفت: «روی پیشخوان، نزدیک ظرف کلوچهها.» روی صندلی راحتش نشسته بود، زیر لامپ، با کتابی روی پاهایش، نوشیدنی توی دستش و غروب در جای همیشگیاش منتظر بود بِیلی از راه برسد. هنوز بِیلی داشت کشوها را باز میکرد و به محتویات توی کشوها چنگ میزد. سال گفت: «ظرف کلوچهها.» و صدایش را بالا برد: «پشتش.»
در سکوتی که بعدش حکمفرما شد، سال دید زنش عینکش را به چشمش زده.
«پیداشون کردی.»
گفت: «ظاهراً.» بِیلی به چیزی توی دستش زل میزد – سال دید به گوشیاش زل میزند- با حالتی آزرده گفت: «فکر کنم توافق کردیم این ظرف کلوچه همراه بقیۀ خرتوپرتهات بره بیرون.»

پال ثُرو
سال صدایی از خودش درآورد تا نشان دهد حرفش را شنیده است، اما به جای اینکه جواب دهد گفت: «اون بچهها، من رو یاد زمانی میاندازند که توی مالابوتا[۹] بودم؛ همون جنگله. اولین سالی بود که توی سیسیلی زندگی میکردم و سعی میکردم شاعر بشم. تو راه بودم که صداش رو شنیدم؛ صدای بارون. اونطوری که اومدن خودش رو اعلام کرد، با حرکت از میون درختها و صدای برخوردش به برگهای بالای سایبون، فهمیدم طوفان داشت نزدیک میشد. آبی دیده نمیشد و فقط تاریکی بود و صدای ضربه؛ مثل صدای پاهایی که میدوید و کف کفشش میخورد به سنگفرش و بعد خود بارون اومد. با شالاپشلوپ تند و صدای هیسهیسش، ضربه میزد به برگها و صداش گوش رو کر میکرد. آسمان داشت با رعد برق روم سقوط میکرد. سرپناهی دیدم؛ اطرافش باز بود و فقط یه سقف کاهگلی روی چندتا ستون بنا شده بود. دویدم زیرش و پناه گرفتم. شگفتزده بودم که چطور این بعدازظهر آفتابی تبدیل شده بود به گرگ و میش[۱۰] و نهر گلآلودی که سر راهم بالا و پایین میرفت. و وقتی از آبی که از ناودون میچکید فاصله گرفتم، پسرکوچولویی دوید توی پناهگاه. برگ فیلودندرون بزرگ و شل و ولی رو بالای سرش مثل چتر گرفته بود. بلوز زردی پوشیده بود که یه جور روپوش بود. حلقۀ موی کلفت و مشکی و صورت خیسش میدرخشید. همسن پسر همسایه بود. نُه یا دهساله، با پاهای لاغر و پابرهنه. وقتی آب با سرعت میریخت توی مسیر، نگاهی به آلونک انداخت. بالاخره سرپناه پیدا کرده بود. بعد برق دیگهای تو آسمون دیده شد و پسر برگ بزرگ را انداخت زمین و با دقت دست کرد توی گوشهاش. وقتی آسمون بالای سرمون غرولند میکرد، من رو دید که بهش لبخند میزدم و با ترس تلوتلوخورد و عقبعقب رفت. یه چی گفتم که کار رو خرابتر کردم. رعد و برق بیشتر شد. اما پسر بیشتر از من وحشت کرد تا رعد و برق. دوباره دست کرد توی گوشهاش و دوید سمت طوفان؛ بلوز زردش تکون میخورد و وحشتزده بود.»
سال مکث کرد دوباره، صدای رعد را شنیدن و در آشفتگی دیدن برق آسمان، آخرین نگاه را به بلوز زردی انداخت که در جنگل مچاله میشد.
«شاید اولینبار بود خارجی[۱۱] میدید.»
بِیلی صدایی توی سینوسهایش درآورد که سال نتوانست آنها را در قالب کلمات ترجمه کند؛ بِیلی وقتی مضطرب میشد، عادت داشت با انگشتش توی هوا چنگ بزند و حالا داشت همین کار را میکرد؛ بازوهایش به دو طرف بدنش چسبیده بود، مشت یک دستش را باز و بسته میکرد و با دست دیگر گوشیاش را تکان میداد.
«فکر نکنم این خاطره رو قبلاً برات تعریف کرده باشم.» سال احساس ضعف کرد؛ یادآوری این خاطره مثل اعترافی ضروری بود.
«اینکه بچههای همسایه میان اینجا؟ چرا! صدبار گفتی.»
سال گفت: «این رو نمیگم.»
اما بِیلی صدایش را نشنید. «روز افتضاحی داشتم. بنگاهدار گفت این بعدازظهر واسمون یه پیشنهاد داره، اما کو؟ و لازمه قرارداد بخش رو امضا کنم.»
سال گفت: «خدایا! متنفرم از این کلمه.»
بِیلی داشت دور میشد. گوشی را به گوشش چسبانده بود و سال میدانست مشغول توطئهکردن است. «و باید یه کاری برای خلاص شدن از اون همه کتاب انجام بدیم؛ تو قول دادی.»
«من به کتابها نیاز دارم.»
«تو که هیچوقت نخوندیشون.»
«همهشون رو خوندم؛ بعضیها رو بیشتر از یه بار.»
بِیلی، شاید به سال یا شاید پشت تلفن، گفت: «بخش توی خانۀ سالمندان بیشتر از صد و یازده متر مربعه[۱۲].»
سال گفت: «کافی نیست.»
«از کجا میدونی؟»
اما بیلی منتظر جواب نماند. سال با خودش گفت، میدونم، همان انگیزه پنهان.
فردایش سال در ورودی را باز کرد.
دید، بچهها سرشان را خم کرده بودند و در همان حالت عجیب همیشگیشان موقع گوشکردن به چیزی بودند. پسر جلویی، دختر بزرگتر پشتش و دختر کوچولو در عقبشان بیهدف راه میرفتند. قدمهای آرامی برمیداشتند؛ طوری به جلوی پا فشار میآوردند و بازویشان را بالا گرفته بودند که انگار از میان علفهای بلند راه میرفتند و از آن میگذشتند. به اندازۀ نیمی از این مسیر با سال فاصله داشتند که سال به نردۀ ایوان رسید و با آنها احوالپرسی کرد. اما با اینکه آرامآرام راه میرفتند، احتیاط میکردند؛ به خاطر این بود که پابرهنه روی مسیر سنگی راه میرفتند؟
پسر اظهار وجود کرد: «سلام، عمو.»
سال گفت: «بیاین بالا.»
ذوق کردند و سمت پلهها دویدند و همدیگر را هل میدادند. وقتی از پلهها رفتند بالا، سال روی صندلیاش برگشت؛ انگار میخواست آنها را هم تشویق کند تا بنشینند.
سال گفت: «بذار اسمت رو حدس بزنم؛ کامانا.»
پسر پوستش تیره بود با موهای کوتاه سیخسیخی و قیافۀ بچه مثبتها[۱۳]؛ روی تیشرت رنگ و رو رفتهاش، بالای عکس گروهی از گربههایی با چشمان بزرگ، نوشته شده بود «تون تایم[۱۴].»
«و این بِلا است.»
بِلا لبۀ کلاه بیسبال قرمزش را از پشت آورد جلو. تیشرتش که رویش نوشته شده بود «کیکی گریت الوها ران[۱۵]» و با شابلون تصویر پایی بالدار را رویش انداخته بودند. زانوی شلوار جینش پاره شده بود و زانوهاش معلوم بود.
سال گفت: «اسم تو نانویه و زبونت آبیه.»
نانو که داشت لب بالاییش را لیس میزد گفت: «آبنبات.»
وقتی سال به حرف نانو بلند خندید، بچهها احساس خطر کردند و یه کم رفتند عقب.
«امروز توی مدرسه چی یادگرفتین؟»
کامانا شروع کرد به حرف زدن، بد تتهپته میکرد، اما سال فهمید پسره ادای معلمی را درمیآورد که برای پرحرفی سر کلاس سرزنشش کرده و کامانا ادای لحن سرزنشآمیز معلمش را درمیآورد؛ لحنی تحکمآمیز با غرغرهای بیکلمه.
سال گفت: «یه معلمِ اینجوری داشتم؛ خانم شارکی[۱۶]. تو چی دوشیزه بِلا، تو چی یادگرفتی؟»
دختر گفت: «هیچی.» صورتش را طوری مچاله کرد تا بیهودگی درسها را نشان دهد.
دختر کوچولو، نانو، گفت: «هیچی!»
کامانا گفت: «نانو مدرسه نمیره.»
بِلا گفت: «عمو؟ یه کلوچه میشه بخورم؟»
سال گفت: «فعلاً کلوچه ندارم بدم بهت.» و دید قیافۀ شکستخوردهها را به خود گرفتند. «اما یه داستان بلدم؛ شما داستان دوست دارین، نه مگه؟»
کامانا گفت: «خانم اوشیرو[۱۷] برامون داستان تعریف میکنه.»
سال گفت: «این یه داستان واقعیه. گوش کنین، سالها پیش ایتالیا بودم…»
داستان طوفان ناگهانی توی جنگلهای سیسیلی را تعریف کرد؛ وقتی قطرههای باران به برگها ضربه میزد، صدای پاهای دونده، آلونک باز و بچهای با بلوز زرد که برگ بزرگی بالا سرش گرفته بود. بعد جرقههای رعد و برق و وحشت پسرک موقع دیدنش. سال از روی صندلی بلند شد، ایستاد و انگشتانش را توی گوشش انداخت و نشان داد چطور آن بچه توی رعد و برق و باران دور شد.
بچهها روبهرویش نشسته بودند، صورتشان به خاطر تمرکزشان روی داستان ثابت مانده بود، انگار داشتند به آهنگی گوش میدادند، آهنگی ناآشنا که میتوانستند ملودیاش را دنبال کنند. انگار ضرباهنگ حرفهای سال را دنبال میکردند و آرام با سر تأیید میکردند و توجه بچهها او را ترغیب میکرد داستانش را با جزئیات بیشتری تعریف کند؛ آرامتر و با چندین مکث. مشخص بود به حرفش گوش میدهند؛ این را سال توی صورتشان میدید. با جلورفتن داستان، چشمانشان برق میزد و لبانشان با لبهای سال حرکت میکرد.
بِلا گفت: «ها! پسره ترسید.»
کامانا گفت: «شاید قبلاً یه سفیدپوست گُنده ندیده بود.»
سال گفت: «اون زمان من هم به همین فکر کردم. بعدش، مجبور شدم به این نتیجه برسم که یه جور انگیزه پنهان درونی بهش گفت باید خودش رو از من دور کنه. اما این مربوط به خیلی وقت پیشه.»
بِلا پرسید: «چند وقت پیش؟»
سال گفت: «بیشتر از پنجاه سال.»
بچهها با جیغ میشمردند، کامانا داد زد: «مسخره است؛ پنجاه سال!»
سال به حیرتشان زل زده بود. انگار با حقیقت روبهرو شده بودند. زمان، که برای او همه چیز است برای آنها اهمیتی نداشت. به خودش قوت قلب داد که برای بچهها فهمیدن اعداد بزرگ غیر ممکن بود.
بِلا گفت: «حالا یه کلوچه میدین؟»
کلوچهها ساکتشان کرد، انگار رامشان کرد و توجهشان را زیاد کرد؛ مثل نوع خیلی سادهای از جادو یا مواد بود.
«امروز دوشیزه اوشیرو براتون داستان تعریف کرد؟»
بلا گفت: «شعر.»
«چه جور شعری؟»
«عنکبوت کوچولموچولو[۱۸].»
سال گفت: «شعر یعنی این.» و شروع کرد به شعر خواندن:
اگه تو یه بعدازظهر ابری
ناراحتی به طرز احمقانهای
و به نظرت دستی که بهت غذا میده
نداره هیچ معجزهای
میگی همهچی آشغاله
وقتی تف میکنی توی قاشق و فنجون
میشه توجهت رو جلب کنم
به رعد و برق توی آسمون؟
کامانا اخم کرد: «از رعد و برق میترسی؟»
سال گفت: «آره، مثل همون پسر ایتالیایی.»
بلا گفت: « گفتی آشغال»
«چون توی شعره. و این شعر منه و با این دست پیرم نوشتمش.»
نانو انگشتش را کرده بود توی دهانش و پرسید: «چند سالته؟»
«حدس بزن.»
«بیست و پنج؟»
«نه.»
«هشتاد و پنج؟»
«نه.»
«اگه عدد درست رو بگیم، کلوچه میگیریم؟»
«آره.»
کامانا گفت: «پنجاه، یکصد، سی.»
سال گفت: «همۀ حدساتون خوب بود.» برای خوردن کلوچه، به داخل خانه راهنماییشان کرد. با روش همیشگیاش آنها را بخشید؛ ظرف کلوچه را خم میکرد، با انگشتانش کلوچهها را میگرفت و طوری به بچهها تعارف میکرد که انگار مدالی جایزه میدهد.
کامانا شروع کرد به رقصیدن روی کف چوبی جلا خورده. همراه بِلا شده بود، سُر میخورد و میپرید در حالی که نانو قوز کرده بود و نگاهشان میکرد. کامانا که داشت خودش را از پهلوی روی زمین سُر میداد، خورد به میز و بشقاب لعابی را که روی میز دکور قرار داشت، برگرداند. شکستنش ساکتشان کرد و بعد کامانا سر بِلا داد زد.
«تو باعث شدی من بشقاب رو بشکنم! تقصیر توئه!»
سال گفت: «ایرادی نداره. اصلاً از اون بشقاب خوشم نمیاومد؛ خوشحالم شکستیش.»
وقتی سال خردهریزهای براق را جارو کرد، توی روزنامه پیچید، بستهبندیاش کرد و انداخت توی سطل آشغال، پسر میخندید.
وقتی دوباره رفتند بیرون، سال گفت: «کاش میتونستم رقص پا کنم. کاش میتونستم اوکولهله[۱۹] بزنم. کاش میتونستم پرواز کنم. البته گهگاهی تو رویاهام پرواز میکنم. قبل از اینکه خیلی پیر بشم، کارهای زیادی هست که میخوام انجام بدم.»
بِلا گفت: «من میتونم پرواز کنم.» از ایوان سمت دوچرخهاش دوید. سوار دوچرخه شد و دایرهوار چرخید و از سنگریزههای زیرش صدای قرچقرچ بلند شد.
کامانا داد زد: «عمو! منو ببین.» و او هم همانکار را کرد، لایی و جیغ کشید؛ نانو هم دنبالشان کرد و زود رفتند.
«چه بلایی سر بشقاب ماجولیکا[۲۰] اومد؟»
سال گفت: «دادم روش قیمت بذارن.»
بیلی گفت: «کادوی عروسیم بود.» اتاق را زیر و رو کرد. آه کشید . گفت: «خدای من!»
سال منظورش را فهمید: کل اثاثیه، کل کتابها، عکسها، گلدانها، خود خانه را رها میکرد. بعد میرفت به بخش.
در روزهای آتی، سال در را باز گذاشت، اما بچهها به او سر نزدند. توی محله یا جاده، جایی که اغلب اوقات آنها را میدید، هم نبودند. دلش برای بچهها تنگ شده بود و از خودش میپرسید کجا غیبشان زده است و به این حسادت میکرد که بچهها نیازی به او ندارند و از خودش خجالت میکشید که اینقدر مشتاق دیدنشان بود. تحسینشان میکرد چون آنها شریانهای کوچک مهم متصل به خاطراتش بودند و امیدوار بود برگردند، شروع کنند به ذخیرۀ داستانها و رازهایی که گفتنشان مثل باری روی دوش سال بود.
وقتی بالاخره، بیخبر، آمدند؛ انگار از فضای خالیِ دور از دروازه، شکل مادی به خود میگرفتند. – به آرامی روی شن میخزیدند و بیصدا از پلهها به ایوان میآمدند. در حرکاتشان تردید داشتند و انگار سال را تعقیب میکردند- سال با اشتیاق به آنها خوشآمد گفت به خاطر حس سپاسگزاریش چشمانش پر از اشک شده بود.
خودش از حرفی که زد یکه خورد: «قبلاً از غریبهها میترسیدم. بیاین بهش فکر کنیم؛ هنوز هم میترسم. اما شماها ترسی ندارین!»
در جای همیشگیشان روبهروی سال نشستند و به همان حالتِ موقع گوشکردنشان رفتند؛ هشیار و بههمچسبیده.
«میخواستم بهتون بگم که کل زندگیم رو توی حباب زندگی کردم. اما همیشه شَستم خبر داشت چی قراره اتفاق بیافته. فقط نمیدونستم چطور از عواقبش دور بمونم.» وقتی بچهها عکسالعملی به حرفش نشان ندادند، پرسید: «کجا رفته بودین که نیومدین؟»
بلا گفت: «خونۀ بابا.»
کامانا گفت: «توی شهر زندگی میکنه ولی با ما زندگی نمیکنه.»
«از مدرسه چه خبر؟»
کامانا گفت: «رودی[۲۱] لباسم رو مسخره کرد.»
«چرا این کار رو کرد؟»
«چون لباسم سوراخه؛ گفت میتونه نافم رو ببینه.»
سال گفت: «وحشتناکه. میفهممت. خیلی از آدمها من رو مسخره کردند.» بچهها نگاهی به بلوز سال انداختند، انگار میخواستند ببیند بلوزش سوراخ دارد یا نه. «مسخرهم میکردند چون کلمات رو اشتباه میخوندم. میتونستم کلمات رو بخونم و معنیشون رو بفهمم اما نمیتونستم درست تلفظشون کنم.»
بِلا چینی روی دماغش انداخت و مشکوک به نظر میرسید: «چه کلماتی؟»
سال لحنش را عوض کرد و گفت: «مؤخره[۲۲]، مرثیه، نوظهور[۲۳]، اورگان[۲۴]، تیزیک[۲۵].»
بچهها با شنیدن هر کلمه سرشان را تکان میدادند و میخندیدند. بعد از رسیدن به آخرین کلمه، بِلا گفت: «دوباره!»
سال که از بیان کردن این کلمات و جادویی که بالاخره او را از شر تحقیر دیگران رها کرده بود، خدا را شکر میکرد، کلمات را برای بچهها خواند و به چشمان آّبیشان زل زد.
کامانا گفت: «تیزیک.»
بِلا گفت: «مؤخره.»
سال وقتی میشنید کلمهها را درست تلفظ میکنند، میخواست گریه کند. گفت: «نذارین کسی مسخرهتون کنه. وقتی به جای مؤخره میگفتم موخُره جین گادفری[۲۶] مسخرهم میکرد و قلبم درد میگرفت.»
«کِی این کار رو کرد؟»
سال گفت: شصت و دو سال پیش.»
بِلا گفت: «مسخره کردن آدمها کار بدیه.»
«حالا حس بهتری دارم.» تعجب کرد این خاطره را این همه سال با خود کشانده و تازه حالا توانسته خودش را از آن جدا کند.
کامانا، دو تا دست و پایش را روی زمین گذاشت و خودش را بالا کشید. «بهمون کلوچه میدی؟»
سال گفت: «یه چیز دیگه.» و با دستش به بچهها نشان داد باید به حرفش گوش کنند. «وقتی مردم از من میپرسیدند با چه کاری پول در میاری هیچوقت بهشون نگفتم شاعرم. اما شاعر بودن تنها شغلی بود که دلم میخواست. کارشناس بیمه بودم و روی میزم با دست چپ شعر مینوشتم.»
دختر کوچولو با لحن مجذوبکنندهاش، طوری که انگار داشت گربهای را صدا میزد، گفت: «کلوچه.»
«حتی بِیلی هم نمیدونه.» با خودش گفت، شعر هم راز منه، هم مایۀ خجالت. «راستی، بِیلی اصرار داشت فامیلی خودش روش باشه؛ از فامیلی من متنفره.» سال به قیافههای موقرشان نگاه کرد و گفت: «فرزولینی[۲۷].»
بچهها با شنیدن آن کلمۀ نابهنجار، یکه خوردند، اما پشت سر سال رفتند داخل خانه. حالا جسارت پیدا کرده بودند؛ چون قبلاً داخل آمده بودند. دور صندلیها میدویدند و انگار روی زمین جلاخورده با اسکیت سُر میخوردند.
بِلا گفت: «چقدر کتاب داری!» دوید سمت کتابها و با دستش زد روی عطف کتابها. با دیدنشان، کامانا به آنها پیوست و با مشتش به آنها ضربه زد. خوشحالی و هیجانشان باعث شد نانو جیغ بزند.
سال پرسید: «چرا کتابها رو میزنین؟»
بِلا که داشت به کتابها سیلی میزد گفت: «چون خوب نیستن!»
کامانا پرسید: «همهشون رو خوندین؟»
سال گفت: «نه.» و دوباره گفت: «نه.»
«پس چرا نگهشون داشتین؟»
سال گفت: «چون یه پیرمرد احمقم. حق با توئه؛ خیلیهاشون بدن.» با دیدن سیلیهایی که به کتابها میزدند که یکجورهایی به آنها آرامش میداد، سال پرسید: «باباتون تو خونهش کتاب داره؟»
کامانا گفت: «فِرِد؟ یه تلویزیون صفحه تخت داره.»
«آدم خوبیه؟»
با شنیدن سؤالش بچهها ساکت شدند و وقتی دوباره پرسید، کامانا گفت: «مامان رو توی آشپزخونه میزنه.»
«شما چیکار کردین؟»
«تلویزیون دیدیم.»
«مامانتون چیکار کرد؟»
بِلا گفت: «گریه.»
«شما رو هم میزنه؟»
بِلا گفت: «اگه بچۀ بدی باشیم.»
کامانا برای شفافسازی گفت: «به ما آبنبات میده.»
با ناراحتی و بدون خصومت حرف میزدند؛ انگار آنها مقصر بودند.
بِلا گفت: «برامون شعر بخون.»
کامانا گفت: «اون شعره آشغاله.» و زد زیر خنده.
سال گفت: «بریم بیرون.» از اینکه شنیده بود کتک میخوردند، داغون و غمگین شده بود.
«میشه یه کلوچۀ دیگه برداریم؟»
سال با غمی که در دل داشت، به هرکدام سه کلوچه داد؛ به طرزی رسمی از آنها پذیرایی کرد و وقتی بچهها از تعداد زیاد کلوچهها غافلگیر شدند و جیغ کشیدند، سال غمگینتر شد. نانو که نمیتوانست کلوچهها را توی دستهای کوچکش بگیرد، آنها را به صورتش نزدیک کرد و مثل موش جوید.
روی ایوان، سال گفت: «یه شعر دیگه.» و شروع کرد به خواندنش:
دروغ گفتم که «خوشحالم برگشتی»
بغلم کردی و گریستی جانا
«سرانجام خونهای و یکی شدیم.»
احساس دویدن دارم حالا
با تو تنهاترم بیشتر
تا وقتی با خودم هستم تنها
گاز میزدند، کلوچههای بیشتری میخواستند و اصرار میکردند سال دوباره آن یکی شعر را برایشان بخواند؛ چون از شنیدن کلمۀ «آشغال» لذت میبردند. «اگه تو یه بعدازظهر ابری/ ناراحتی به طرز احمقانهای.» و وقتی سال آن کلمه را گفت، بچهها جیغ زدند.
سال گفت: «یه شعر دیگه میخونم که مال سالها پیشه.»
یه اهل سیسیلی به دختری گفت:
«هرکسی میتونه پوست یه گربه[۲۸] رو وقتی مرُده[۲۹] ست بِکنه.»
«سختترین قسمت پوستکندن دُمه[۳۰].»
نه تنها توی تاکسیدرمی، بلکه هنرهای دیگه
توی کار و عشق و چیزهایی که مهمه
برحذر باش شکست نخوری چون
مهمترینش حتی تقدیر آدمه
یادت باشه سختترین قسمت
پوست کندن با دقت دُمه
کامانا گفت: «چه مسخره.»
سال گفت: «بیشتر وقتها انگیزه پنهان مسخره به نظر میرسه.»
«چیچی؟»
سال گفت: «شما به من سر میزنین و من خوشحال میشم. شما نزدیک من و اسرارآمیزید. اما همین انگیزه پنهان بهم میگه فقط به خاطر کلوچهها میاین پیشم.»
بِلا گفت: «میدونم وقتی آدمها بمیرند چی میشه.»
سال گفت: «کاشکی بدونم؛ میتونم بذارمش تو یه شعر.»
کامانا گفت: «وقتی بمیری، میذارنت توی سوراخی و بعدش میری بهشت.»
بِلا گفت: «عمو؟ قراره چه اتفاقی برات بیافته؟»
سال دست گذاشت روی زانوهایش، به سختی فکر کرد و گفت: «گاهی فکر میکنم، زودتر از موعد برام اتفاق افتاده.»
زیر چشمی نگاهشان کرد و سکوت حاکم را مزهمزه[۳۱] کرده. گفت: «چیزی رو که میبینم، دوست ندارم.»
وقتی دید بچهها اهمیتی به حرفش ندادند، خوشحال شد. کامانا گفت: «داستان اون زمانی رو برامون بگو که با ماشینت دور میزدی؛ چون نمیخواستی بری خونه.»
پس سال داستان را، شمردهشمرده، تعریف کرد و حالا وقتی خطی از داستان را جا میانداخت یا کلمهی متفاوتی استفاده میکرد، بچهها حرفش را قطع میکردند تا اصلاحش کنند.
گفت: «دیگه این داستان مال من نیست؛ مال شماهاست. و انگار گشتزدن تو تاریکی اشتباه بزرگی بود؛ باید به یه کار دیگه فکر میکردم…»
خاطرش جمع شد که از شر این داستان خلاص شده، اما وقتی بچهها رفتند؛ وقتی کامانا تایر دوچرخهاش را روی شن تکان میداد، سال جملۀ توی ذهنش را تمام کرد: …کاری بیپروا و قاطعانه.
هفتۀ دیگر سروکلۀ بچهها پیدا نشد و سال به الگوی رفتاری بچهها پیبرد؛ آنها روزهای بیشتری را با مادرشان میگذراندند. مادرشان توی همین جاده، بالاتر از خانۀ سال زندگی میکرد و خانهاش پشت درخت باران[۳۲] و انبوهی از گلهای کاغذی[۳۳] مخفی شده بود. بقیۀ روزهاشان را با پدرشان که جایی در شهر زندگی میکرد، سپری میکردند.
دلش برای دیدن بچهها پَرپَر میزد؛ مخصوصاً روزهایی که بِیلی فقط میخواست دربارۀ پیشرفت کار نقلمکانکردن حرف بزند. گوشدادن به جزئیات حرفهایش غیرقابلتحمل بود و برای اینکه نگذارد بِیلی تکتک موارد را نام ببرد – چون اغلب اوقات لیستی را که جمع کرده بود، میخواند یا دفترچهای توی دستش میگرفت و سخنرانی میکرد – سال اشتیاق عجیب دروغینی را نشان میداد و هرچی بِیلی میگفت، سال میگفت چَشم. این روش بهتر از روش گذشتهها جواب داد. سال مجبور بود به بِیلی التماس کند تا ساکت شود و این بیشتر زنش را کفری میکرد و با جزئیات بیشتری به تکگوییاش میپرداخت. اما همه چیز مثل رعد و برق بود؛ سال دلش میخواست انگشتانش را بگذارد توی گوشش و فرار کند.
روزی بِیلی گفت: «اول قراره اوشِن ویو پیاده شیم – توی کافه تریا – ناهار بخوریم و با بقیۀ ساکنها آشنا شیم و شاید یکی دو شب رو توی خانۀ سالمندان بگذرونیم.»
سال گفت: «فکر خوبیه.» اما به خاطر وحشتی که با شنیدن کلمات «کافهتریا» و «خانۀ سالمندان» به او دست داد، بدنش منقبض شد و چهارستون بدنش لرزید.
«تا وقتی خونه به فروش برسه.»
«عالی.» گلویش به خاطر دروغی که گفته بود، سوخت.
«همزمان که داریم با شرایط جدید اُخت میشیم، فروش ملک رو هم جور میکنیم.»
ناخواسته نگاهش بین کتابها، لامپها، کوسنها، فرشها، ظرف کلوچه و صندلی گهوارهای توی ایوان میچرخید.
«چیزهایی رو که نمیفروشیم، میتونیم بذاریم تو یکی از بخشهای خانۀ سالمندان.»
«بخش خودمون؟» موقع گفتن آن کلمه، به تتهپته افتاد.
بِیلی گفت: «نه، نه، نه توی اوشِن ویو. توی بخش انبار و باید ماشین رو یه کاریش کنیم.»
با ترس گفت: «آره، آره.» دلش میخواست بِیلی ساکت شود.
«چون لازممون نمیشه؛ به همۀ مغازهها نزدیکیم. غذامون رو توی کافهتریا میخوریم. ما…»
سال حرفش را قطع کرد و گفت: «خوشحالم این کارها رو جور میکنی.» و از دستش هم استفاده کرد تا مجبورش کند ساکت شود.
صدای خفه و حرکات دستهای سال، بِیلی را عصبانی کرد و گفت: «فکر نکنم فهمیده باشی چقدر برای این کار جون کندم.»
سال گفت: «حالا وقت هست.» اما با جملهای که قصد داشت آرامش کند، بیشتر عصبانیاش کرد.
بِیلی گفت: «تنها چیزی که نداریم وقته! وسط برنامۀ سفت و سختی گیر کردیم؛ بین قراردادها، چک و مهلتی که داریم.»
با صدایی پر از ترس گفت: «آره.» و وقتی بِیلی دوباره شروع کرد به حرفزدن، سال گفت: «حق داری!»
بِیلی سرشرا خم کرد، عینکش را آورد پایین و از بالای قاب عینکش، نگاه مشکوکی به سال انداخت و گفت: «گاهی فکر میکنم داری در برابر این تصمیم مقاومتش میکنی.»
«حرکت خیلی بزرگی تو زندگیمونه.»
بِیلی گفت: «پسرفت. یه بخش از پیر شدنه.»
سال گفت: «اونقدرها هم پیر نشدیم.»
رویش را از سال برگرداند و عینکش را روی صورتش تنظیم کرد و خندید؛ با صدایی بلند؛ فریاد آشنایی که بِیلی را در ظاهر آدم قویای نشان میداد. حتی حالت راهرفتنش مثل رژه بود و در طنین خندههایش سال را پشت سر گذاشت.
چند روز بعد که بچهها برگشتند، بدون شنیدن درخواستشان، به آنها کلوچه داد؛ بچهها هم در آفتاب ظهر نشستند و در سکوت کلوچه خوردند.
سال گفت: «وقتی یه پسربچه بودم، همیشۀ خدا گشنهم بود. تا قبل از غذا خوردن تو خونۀ دوستم، این قضیه رو نفهمیده بودم. مامانش بشقابم رو پرِ غذا میکرد و وقتی بشقابم رو -گاهی دوتا بشقاب – صاف میکردم، مامانش میگفت: «خیلی گرسنهته!»» سال منتظر دیدن عکسالعمل بچهها بود، اما بچهها سرشان به خوردن گرم بود. «وقتی میگفت: «سالوادور! چه خوب غذا میخوری!» فکر میکردم ازم تعریف میکنه. اما اون مامانها مشکل پرخوری من رو فهمیده بودند. خیلی بعدتر تو کَتم رفت؛ تو خونۀ ما غذای کافی برای خوردن نبود. حقیقت وحشتناکی بود و اونها ازش خبر داشتند.»
آن کلمه بچهها را به هیجان آورد. سرشان را آوردند بالا و به سال زل زدند. بِلا گفت: «چی وحشتناک بود؟»
«ما فقیر بودیم، اما تازه بعد از گذشت سی چهل سال بهش پی بردم.»
بچهها زدند زیر خنده؛ مثل همیشه که با شنیدن اعداد بزرگ میخندیدند و برایشان بی معنی بود و حالا سال هم به جمعشان ملحق شد و شاکر بود این بچهها نزدیکش هستند؛ انگار بالاخره توانسته بود ابزاری را بسنجد تا فقط خودش قادر به خواندنش باشد.
«با باباتون چیکار کردین؟»
«کارتون دیدیم.»
«مامانتون میذاره کارتون ببینید؟»
کامانا گفت: «نه.»
«چه کاری با مامانتون انجام میدین؟»
بِلا گفت: «کلیسا.»
سال گفت: «کرۀ روح.»
کامانا با شنیدنش داد کشید، بِلا گفت: «کره!» و داد و فریادشان نانو را، که سرش را تکانتکان میداد، به هیجان آورد.
بِلا گفت: «عمو! یه داستان برامون بگو.»
«واستا ببینم! بازوت چی شده؟»
وقتی سال خواست دستی روی کبودی بکشد، بِلا دستش را کشید. کبودی مثل جایی که ناشیانه تتو شده باشد، سن دختر را بالا برده بود.
«بچۀ بدی بودم.»
سال که به خاطر دختر آزردهخاطر شده بود، ناخواسته ایستاد. خودش را کنترل کرد و فقط پرسید: «فِرِد؟»
با پلکزدن گفت آره.
«الان به یه کلوچه نیاز داری؛ همهمون به کلوچه نیاز داریم.»
تو ایوان سال پرسید: «فامیلی فِرِد چیه؟» و بِلا فامیلی پدرش را گفت. «بابا پلیسه.»
«آه.»
وقتی بچهها رفتند، مدتی روی صندلی گهوارهایش نشست، بیانیهاش را زیر لب میگفت و داشت میسنجید برای به جوشآوردن خون یک پلیس چقدر باید حرف بزند.
وقتی سرآخر گوشی همراهش را برداشت و خط وصل شد، سال در جواب سلام زمخت پشت تلفن گفت: «میدونم داری چه بلایی سر بچههات میاری فِرِد.»
در سکوتی که بعدش حاکم شد، سال از خودش پرسید آیا فِرد حرفش را شنیده است؟ اما بعدش صدای محکم و مقصری را که انتظار داشت شنید: «میدونم کی هستی، عمو!»
با شنیدنش، سال تلفن را گذاشت و از جایش جنب نخورد و سایههای حقیقت را بررسی کرد. آخر بازی را میدانست؛ با انگشتانش روی دستۀ صندلی ضرب گرفت؛ انگار داشت میزد روی دکمۀ سریع جلو تا سرعت نمایش بعدی را زیاد کند.
آینده از جلوی چشمانش سریع گذشت؛ حوادث پیدرپی شتاب گرفت: عکسالعمل انتقامجویانۀ فِرِد، اتهام بیفایده، خودخوری تأسفآور مادر بچهها، درگیری حتمی پلیس و ملاقات رعبآورشان، جیغ بِیلی بعد از خواندن شرایط دستور منع ورود به خانۀ سالمندان. سرآخر، وقتی بِیلی میفهمد برنامهاش برای رفتن به خانۀ سالمندان به هم خورده و اوشِن ویو دیگر سال را نمیپذیرد، جیغ دیگری میکشد: «تا دم مرگ باهاته، سال.» اما این رسوایی همراه فِرِد هم هست و بچهها نجات پیدا میکنند.
بِیلی مو میدید و سال پیچش مو؛ میدید اوضاعش بدون سال خوب و بهتر است. به هر حال، سال داشت به خودش یا آیندۀ زندگیاش، جایی مشخص میان خرتوپرت قدیمیاش فکر نمیکرد؛ به بچههایی فکر میکرد که دیگر آنها را هرگز نمیبیند.
***
[۱] نام اصلی اثر به زبان ایتالیایی است و نویسنده چندین جا عمداً از واژگان ایتالیایی استفاده کرده که در ترجمه با ایتالیک نشان داده شده است.
[۲] mannaggia
[۳] Sal Frezzolini
[۴] Kamana
[۵] Bella
[۶] Nanu
[۷] temerario
[۸] Bailey
[۹] Malabotta
[۱۰] crepuscolo
[۱۱] straniero
[۱۲] twelve hundred square feet
[۱۳] Cherub: معنی دیگر این کلمه: فرشتهای در دین مسیحیت که چاق و زیبا و برهنه است و بالهای کوچکی دارد.
[۱۴] Toon Time
[۱۵] Keiki Great Aloha Run: در این برنامۀ ورزشی، پدر و مادرها کنار فرزندانشان حدود ۱٫۵ مایل راه میروند یا میدوند تا از خیریه یا مسائل مربوط به فرزندانشان حمایت کنند.
[۱۶] Sharkey
[۱۷] Oshiro
[۱۸]: Itsy Bitsy Spider
[۱۹] Ukulele: نوعی گیتار در ابعاد کوچک
[۲۰] Majolica: نوعی سفالینه که برای پوشش بدنهاش از انگوب استفاده میشود.
[۲۱] Rudy
[۲۲] در متن اصلی از کلمه Posthumous استفاده شده است. این کلمه به معنی کتابی است که پس از مرگ نویسنده چاپ میشود یا فرزندی که پس از مرگ پدر متولد میشود.
[۲۳] در متن اصلی از کلمه Incunabula استفاده شده است که به معنی چیزی است که در مراحل اولیه پرورشش یا کتابی که در روزهای اولیه پس از چاپش قرار دارد.
[۲۴] Oregon
[۲۵] Phthisic: هر نوع بیماری که باعث از آلودهشدن و از بین رفتن بخشی از بدن میشود. مثل سل ریوی.
[۲۶] Jane Godfrey
[۲۷] Frezzolini
[۲۸] gatto
[۲۹] morto
[۳۰] La più difficile da scorticare/È la coda
[۳۱]: Savor the Silence: نام گروه موسیقیای هم است.
[۳۲] :Monkeypod tree که نام علمیاش Samanea saman است.
[۳۳] bougainvillea