نارنجی نویسنده
داستان کوتاهی از:
پری شاهیوندی
*کشتارگاه ۱۳ کیلومتر
دستاندازها دست میانداختند بین پَروپای تایر ماشینها و جیغشان را میکشیدند بیرون از حلقشان. پای رانندهها بین ترمز و گاز سرگردان بود. او صدای ترانه را بیشتر کرد.
هر چی میشکنی بشکن
ولی دل منو نشکن…
دوربین را میتوانید بچرخانید توی مردمک چشمهای مرد که در آن دو تا گوسفند مشغول بودند و منعکس. خاور پر از گوسفند جلوجلو میرفت. گوسفندهای آن پشت از دور شبیه کُپهای از پشم بودند که باد بویشان را در طول جاده دست به دست میداد. چند حفاظ باریک و نازک گوسفندها را حفظ کرده بود، اما تنشان و تمام حرکتهایشان ضبط میشد توی جاده.
انگشتهایش ریتم را روی فرمان هنوز حفظ کرده بود. دست کرد توی موهایش فرفریاش که چسبیده بودند به سقف. توی موهایش جوجه کلاغ نبود مطمئناً برخلاف تصور عموم.
چشمهایش بین آینههای بغل و عقب نمیچرخید. مات بود به آن دو گوسفند که توی آن همه تکان و سرعت داشتند. تابلوهای کنار جاده با سرعت رد میشدند. او گهگاهی دست بلندشدهشان را دید میزد.
روی تابلو گوسفندی با چشمهای خیس نگاه میکرد و زبانش یک سمت دهانش دراز به دراز افتاده بود. پشمهای روی سرش را انگار تازه فِر کرده بودند. توی تابلو نه خونی بود و گردن زدنی.
صدای آهنگ را بیشتر کرد.
* کشتارگاه ۹ کیلومتر
دَرِ باغ را باز کرد. وانت را چراغ خاموش برد دقیق زیر درختی که نارنجیهایش بیشتر از بقیه بود. پرتقالها توی تاریکی دست میزدند و داشتند ترانهای میخواندند. شاید هر چی میشکنی بشکن.
صبح چراغ خاموش در باغ را باز کرد و بیرون آمد.
جلوی مسافرخانۀ خیلی خیلی قدیمی نگه داشت. از پله ها بالا رفت.
یکی از شخصیتهای داستانش توی اتاقک سرایداری اخم کرده و دو انگشت را به میمالید.
-گرفتم…گرفتم … فردا میدم بهت…
روی تشک، توی جای بدن خودش دراز کشید. اتاق خالی نبود. پر از سلسه جبال کتاب بود که بدون نظم هندسی خاصی توی اتاق سَر بلند کرده بودند.
– دیشبو باید بنویسم، این یکی دیگه یه جایزۀ گنده میبره. باور نداری… با پولش یه کافه میزنم.
– من فقط راویام. با من حرف نزن تابلو.
-گرفتم…گرفتم… .
صدای ماشینها با تبر میزد به پنجرۀ اتاق. پنجره تَرک برداشته و بدون هیچ خونی گوشۀ اتاق افتاده بود.
صدای مسافرهای اتاق بغلی نمیآمد. حتماً خواب بودند. دیشب را از دست داده بود.
* کشتارگاه ۵ کیلومتر
او و سرما داشتند سیگار میکشیدند. سرمایی بود خشک و تلخ. بویش از آن عطرها بود که دماغ آدم را جِر میداد و میکوبید به شقیقهها. از نظر سرما خودش اینطور نبود. از آنهایی بود که با دندان لپها را گاز میگیرند، خودش به نظر خودش خیلی با حال بود.
او سیگار را گوشۀ لب که لرز ریزی داشت گرفته و یک چشمش از دود ریز شده بود. سرما زل زده بود توی چشمهایش. دست بُرد و سیگار را گرفت. پُک عمیقی زد. سرما سردش نبود. اصلاً عین خیالش نبود. دنیا به چیزش نبود. چون خودش بود. فقط سرما بود. او پرتقالها را با یک روش هندسی، بزرگ بزرگ، کوچک، بزرگ، چید. بعد روش دو به سه بعد شکل مثلثی و بعد مربع متساویالاضلاع هم جواب نداد. داشت با وانت پرتقال میرفت زیر رادیکال. کیلویی ۵ تومن توی سرش نبود. مغزش پُکیده بود از سرما. توی گلویش کیلویی ۵ تومن بود که خود به خود صدا میشد و تکرار. از صبح حتی یک دانه هم نفروخته بود.
– لامصب مُردم.
سرما دود را از بینی داد بیرون.
– یه کیلو هم نفروختم… دارم میترکم…
سرما سیگار را انداخت توی جوی خشک که موشی شتابان از آن میگذشت.
توی دماغش برهوت بود و کلی سرباز که با شمشیر به جان هم افتاده بودند.
زیر شکمش ور آمده بود. قد هندوانه، نه، قد کلی پرتقال.
– دارم میترکم…
– پرتقال…کی… لو…یی…۵
صداها توی گلو دندان به هم میزدند. انگار داشتند یخ میخوردند. صدای خرچ خرچ میداد همۀ تنش.
دور و بر را نگاه کرد. سر ظهر، سر چهارراه، خودش، وانت پرتقال و سرما.
نه میشد وانت را ول کند نه آن دور و بر کوچۀ خلوت یا بنبستی بود.
وقتی بچه بود از جلوی چشمهایش رد شد. پاهای کوچک میرفت توی آن کوچۀ باریک و بن بست که دیوارهایش همیشۀ سال نمدار و لک بود و بوی شاش تا هزار سال میرفت توی دماغ کسانی که از جلوی آن کوچه رد میشدند.
رو کرد به سرما.
– دزدی فرق میکنه، قلی خان، خان نیست دزده… من شاه دزد هم نیستم، نویسندهم… لعنتی…
سرما شانه بالا انداخت.
– حالا چون دزدی کردم نباید جلو چشم مردم بشاشم که… تازه من از قلی خان دزدی کردم که خان نیست خودش دزده…
سرما پوزخند زد.
– تو چکار کنی؟
– راوی تو یه چیزی بگو.
راوی: مگه نگفتم با من حرف نزن. تو از اون بازیگرای بیخودی که همش به دوربین نگاه میکنن.
– گرفتم…گرفتم… ولش کن اصلاً خودم درستش میکنم.
یک پلاستیک برداشت. پرتقالها سکوت کردند.
نشست توی ماشین. زیپ را پایین داد. آب گرم و نارنجی میریخت توی پلاستیک و همراه آن ورم داشت میخوابید و آرامش مو به مو تنش را نوازش میکرد.
همۀ غمهای دنیا داشت یادش میرفت که.
– آقا… آقا…. پرتقال… کی… لو…
دختر به شیشه میزد. یک چشمش به پلاستیک پراز نارنجی و یک چشمش به… چشمهایش لوچ شده بود وگرنه توی چشمهای مرد میدید، ۷۶ درصد شرم، ۲۱درصد عصبانیت، ۲ درصد اشک و یک درصد نمک را.
سرما انگشتهای دختر را سفت چسبانده بود به شیشه و حرکت آنها را جایی توی… توی شلوارش قایم کرده بود.
* کشتارگاه
خاور پیچید توی جاده فرعی کشتارگاه. از کشتارگاه دود بلندی بالا نمیرفت. از دور ساکت و عادی بود ولی بوی خون و دل و روده را پرت میکرد توی دماغ رانندههای جاده اصلی.