دریای سبز
داستان کوتاهی از:
عباس زالزاده
رنگ دریای جلوی خانهمان سبز است، خونهمون توی یه محل قدیمیه که کوچۀ کنارش محل دمام زدنه. مثلاً عزاداری برا امام حسینه؛ فهمیدم همش دروغه؛ از ته دل نیست، میان برا چشم چرونی و دخترا رو نشون کردن. از توی همون کوچه بری صاف میخوری به خیابون ششم بهمن، اونورش نانوایه، صاحبش شوهر خوارمونه، دور و بر نانواییشون پرِ معتاده، مردم یه چیزایی دربارهش میگن که ما جرأت نداریم بگیم ننهمون میزنتمون. قدیما اینور خونهمون یه زمین خاکی بزرگ بود که بچهها، بزرگترا و همه توش فوتبال بازی میکردن. وقتایی هم که بارون میاومد زمینش میشد استخر و دیگه نمیشد ازش رد شد. کفشامون گِلی میشدن، بچهها همدیگرو هُل میدادن توی آب، قیامتی بود. اونورِ همین میدون یه اتوشوییه که بهش میگیم پسپس. یارو یه چشم هیزیه که نگو. از ننهبزرگ ما هم نمیگذره، بقالی عبدالخالق روبهروی خونۀ پریه. میگن با هم رفیقن. ما که نمیدونیم، عبدالفاسد، ببخشید عبدالخالق خودش زن و بچه داره ولی این پریه سروگوشش میجنبه، مسجدو گفتم؟ جلوی خونهمونه؛ حالا جلوی جلو هم که نه یه کم اینورتر یه عربی ساختتش. وقتای اذون عاموحبیب با تمام قدرتش اللهاکبر میگه.
پشت خونهمونم مسجد عرباست. اونا از اینا بدترن، اذونگوش با بابامون رفیقه. جمعهها اینقدر آدم توش جمع میشه برا نماز. یه بار که با سبحانو رفته بودیم مسجدشون آب بخوریم دیدم چه دمپایی عربیهایی دارن. سبحانو هم یکیشو برداشت گذاشت زیر لباسش. یکهو ناخدا محمود مچشو گرفت دوتا پس گردنی هم زدش و از مسجد بیرونمون کرد. منم به بچهها گفتم حالا دیگه بهش میگیم سبحانو دمپاییدزد، اسمش همین شده.
خونهمون موریانه داره. موریانههاش اینقدی تیرکای سقفو خوردن که چاق شدن و رنگشون روشن شده. یه بارم که ننهمون خواست سمپاشی کنه پله سُر خورد و انگشت بزرگۀ پاش موند لای پله، داشت قطع میشد که عباس دماغ با موتور بردش بیمارستان، اما موریانهها هنوز اونجان و نرفتن.
بابامون دستفروشه. توی بازار جوراب میفروشه. منم و دوتا خواهر. حمیده که شوهر کرده و دوتا بچه داره و رقیه که من بهش میگم رقو. بعضی وقتا منم با بابا میرم بازار. یه بار سر جا یه دعوایی شد که نگو. بابام ممدکازرونی رو بلند کرد پرتش کرد توی جوی آب جلوی مسجد. پیرزنا به زحمت جداشون کردن. یه بارم سر جاروکردن جلوی بساط با عبدالحسین دعوا شد. اونم یه چاقو از دکهاش بیرون آورد بزنه به بابامون که مردم جلوشو گرفتن. ننهمون همش روضهست. هر روز هر روز میره روضه شبا هم که میاد خونه سر هیچی میگیره میزنتمون. تازه وقتی میخواد بره بیرون میگه تو دزدی میکنی. منم توی بارون و سرما و گرما از خونه بیرون میکنه. ما هم توی کوچهها دنبال سگ و گربه میکنیم. همش ازمون طلبکاره. مثلاً یه بار ساعت سه صبح بیدارم کرد یه دل سیر کتکم زد که چرا گل سرشو برداشتم. منم بیخبر فقط کتک میخوردم و گریه میکردم و میگفتم برنداشتم به خدا. یه چوب جارو داره که با اون حالمو جا میاره. سه ماه تعطیلی میریم کابینتسازی زندویان کابینت میسازیم. یه روز دستگاه خم توی دستم در رفت و خورد به اوستا خالق، اونم شاکی شد با یه پسگردنی بیرونم انداخت. پول یه ماه هم نداد.
بمیرم بهتره، هر روز هر روز کتک. ننهمون هر شب بیخودی ما رو میگیره میزنه. مثلاً میگه چرا توی نماز میخندی یا چرا بلند نماز میخونی. خوب بلند که نمیخونیم خندهمون میگیره. ننهمون رقو رو از ما بیشتر میخواد. اونم هر دروغی که باعث کتکخوردن ما بشه میگه. هر چی میگیم دروغ میگه گوش نمیکنه. یه بار کتلتهای توی دیگ رو خورده بود گفت ما خوردیم. ننهمون هم تا دو روز بهمون غذا نمیداد. تازه کتکمون هم زد. اصلاً میخوام بدونم چرا ننۀ ما اینقدر کتکمون میزنه؟ خر کتک میخوره؛ من موندم چرا ننهمون همش ما رو میزنه؛ خوب بره به خر بزنه! راستی بابام اتاقای خونهمون رو اجاره میده. با مستأجراشم خیلی بداخلاقی میکنه. مثلاً میگه آب نریزین، مستراح کمتر برید چاه پر میشه. اون روز به زن همسایهمون گیر داده بود که تو چرا اینقدر میری حموم مگه اردکی؟ زن آقا رضا بنده خدا سه روزی یه بار میره حموم. منم از ترس بابام دو هفته یه بار میرم. مثلاً تابستونا ساعت چهار باید کولرا خاموش بشن وگرنه بابامون تمام ناودونای توی حیاطو به هم میزنه تا مستأجرامون پاشن کولراشون رو خاموش کنن. یه روزم خالۀ شاهرخ از دست بابامون رفته بود خودشو پرت کرده بود توی دریا. یه باد شدیدی میاومد که نگو. یه سربازه نجاتش داده بود. بابامون اصلاً رحم سرش نمیشه چند باری هم ما رو از خونه انداخت بیرون، ولی ما جایی نرفتیم و همونجا دم در حیاط خونهمون خوابیدیم. صبح هم یه کتک سیر خوردیم، بعد رفتیم مدرسه، سر کلاسم همش خواب بودیم.
یه خرابهای جلوی خونۀ مادربزرگمونه که توش پرِ معتاده. جلوی درش سرنگ و برگه آلومینیوم زیاد ریخته. ما خونه و محلهمونو دوست نداریم. سامی عربه، دوستمه، باباش گفته معتادا آدما رو میدزدن میبرن کلیههاشون رو بیرون میارن میفروشن. شاید راست بگه. جلوی خونه آباجی سکینه یه چندتا خانواده توی خونه خرابه میشینن. اسم یکیش سامانتاس. خُل وضعه. ما بهش میگیم «سامانتا پپسی میخوای یا فانتا»، اونم یه فحشایی بهمون میده که نگو؛ همش هم به ننهمون فحش میده، مکیه هم بهش میگن مار. اونم هر چی دستش بیاد پرت میکنه. یه بار خاکانداز زده بود توی سر حسینو هلیلهای سرش شکافته بود و همینجور مثل چشمۀ شاهزاده ابراهیم از فرقش خون میجوشید. باباشم نبردش بیمارستان. گفت تا آدم بشی دیگه اذیت کسی نکنی. به باباش میگه پلنگ صورتی. یه همسایه هم داریم چند تا خونه باهامون فاصله دارن بهش میگیم حاج خانم. یه وضع خوبی دارن که نگو. چند وقت پیشا حسین پیششون رفته بوده کپسول گازشونو جابهجا کنه یه تعریفایی از خونهشون میداد. مثلاً میگفت یه گربه دارن با قاشق غذا بهش میدادن؛ یا تمام دیواراشون چراغ داره؛ یا آشپزخونهشون دیوار نداشته؛ آخه مگه میشه آشپزخونه دیوار نداشته باشه! ما که باورمون نشد و کلهمون سوت کشید. اینقدر چاخان کرد که از تیرکهای سقف خونهمون خاک ریخت پایین و چاییمون کوفتمون شد.
یه پیرمردی هست سر کوچهمون همونجا که قدیما سینما بوده پیکنیک پر میکنه؛ بهش میگیم عاموپیکنیکی. همه احترامش میذارن. آخه مثل موندو گازی نیس. هم خوشاخلاقه و هم پیکنیکا رو کامل پر میکنه. میگن چون ارمنیه خدا ترسه و وجدان داره. یه ننهحمید هم هست که با خودش تنها زندگی میکنه. دوتا پسر داشته ولش کردن رفتن. خیلی سالشه، خونهشون همیشۀ میشه روضه دارن. همه بچهها دوستش دارن. توی جیبهاش پُره از مُشکلگشا. به همه بچهها یه مشت میده. منم خیلی وقتا که ننهمون میخواد بزنتمون در میرم خونهشون. اونم تا عصر نگرم میداره و غذا بهم میده. یه مراد هم هست حماله. گاری داره. بار جابهجا میکنه. بهش میگن آفتابه؛ اونم هزارتا فحشهای اونجوری به بچهها میده. فکر کنم مثل سامانتا خُل وضعه. آخه مثلاً من بهش میگم آفتابه فحش میکشه به سامیهویج. وسط میدون یه خونه هست همهشون سیاهن. بابای اِبیخرصدا میگه از آفریقا اومدن، اما فکر کنم عرب باشن، تازه اومدن. من که میگم جنگزدهن. کنار مطب دکتر طبیب هم خونۀ افغانیاست. شبای محرم میریم با سنگ میزنیم به درشون و در میریم. یه بارم ابوذر رو گرفتن کتکش زدن. ما که فرار کردیم. بچهها میگن لباساشو بیرون آوردن بعد همونجور لختی فرستادنش خونهشون آبروش رفت.
یه دختر همسایه هم داریم اینقدر خوشگل و باکلاسه همه پسرای محل دنبالشن. یه چند باری هم روزبه پسر خوشتیپ محلهمون به من پول داد تا نامهشو برسونم دست دختره. منم نامردی نمیکردم هر وقت نامه رو میدادم یه ماچشم میکردم و در میرفتم. اونم بلند بلند میخندید.
یه مدت هست میبینیم معتادای محل زیاد شدن. حتی باباهای رفیقامونم خیلیهاشون دارن معتاد میشن. اصلاً نمیدونم چرا همه رفیقامون فلکزدهن. از آمادگی که میرفتیم یه رفیق درست نداشتیم و همهشون بیچاره بودن. الانا دیگه زدیم با یازدهتا از بچه محلا و همکلاسیامون که بدبختن قهر کردیم. دیگه حالا حالاها باهاشون آشتی نمیکنیم. مثلاً با مهدوگامبو قهریم چون یه روز سر کوچه باباش داشت رد میشد من به مهدوگامبو گفتم بابات اینقد چاقه ننهات له نمیشه؟ اونم ناراحت شد گفت باهات قهرم! ما که از خودمون نگفته بودیم! صبحش ننهمون داشت به ننۀ مهدوگامبو همینو میگفت. اصلاً بهترم شد؛ میریم درسامونو میخونیم تا بزرگ شدیم یه چیزی بشیم. الانم فقط با حسینپیشون دوستیم. اونم چون یه کم درسش خوبه؛ باباش توی مخابراته؛ سوادم داره؛ یه حرفای خوبی بلده؛ مثلاً اون روز به ما میگفت آقارضا شما باید درس بخونی تا یه کسی بشی، مهندسی، دکتری، شرکت نفتیای چیزی بشی تا بعدشم که پیر شدی دولت بهت حقوق بده بدبخت نشی. راست میگم دیگه نمیخوام مردود بشم یا تجدید بیارم.
ننهم نمیذاره درس بخونم. تا میام درس بخونم میگه برو نون بخر؛ کپسول گاز پرسی پر کن؛ ما هم همش توی صف گازیم؛ کلاس سوم که مردود شدیم فقط درس قرآن مونده بود اونم آقای گشمردی گفت مگه تو مسلمون نیستی؟ قرآن نمیخونی؟ برا همین گفت یه سال دیگه کلاس سوم بمون تا آدم بشی. تازه علی اخوی که قرآنش خوبه دفتر ریاضیمون رو دزدیده بود، ما هم یواشکی توی کیفش گشتیم تا پیداش کردیم.
بعضی روزا هم از مدرسه جیم میشیم میریم مغازه دومادمون کمکش میکنیم. اونم یه نوشابه به جای مزدمون بهمون میده. هر چی هم اعتراض میکنیم میگه بخور بچه مزدت همین اندازهست. یه روزم از لجمون شیشه نوشابه رو تکون دادیم همه گازش بیرون اومد صاف ریخت روی گونی برنجا. ما هم که هوا رو پس دیدیم زدیم به چاک؛ اونم فقط بهمون فحش میداد.
ما دوچرخه خیلی دوست داریم. عمومون از کویت برامون یه دوچرخۀ آبی آورد که همه قسمتاش جدا جدا بود. ننهمون هم نذاشت ببندیمش. توی کارتن بود. با کارتنش گذاشتنش زیر تخت. ما هم چون دوچرخه نداشتیم الان دیگه بلد نیستیم. یه روزم که جوادپشکل دوچرخهشو داد دستمون برونیم اینقد بلد نبودیم که افتادیم سر زانومون پاره شدش. اونوقت ننهمون سه روز روزی سه بار کتکمون میزد؛ انگاری دوا بود سر ساعت با چوبش نفلمون میکرد.
ما مادربزرگمون رو خیلی دوست داشتیم. اونم اینقد ما رو دوست، داشت ولی ننهمون و خالهمون انداختنش بیرون؛ بعدم خواهر بزرگمون بردش خونۀ سالمندان. همونجا هم مرد. توی فاتحهاش ننهمون گریه میکرد، ما هم نامردی نکردیم جلو مردم بهش گفتیم تو که اینقد ننهتو دوست داشتی چرا انداختیش بیرون؟ اونم با گاز پیکنیکی که دم دستش بود محکم کوبید به سرمون. شاید واسه همین چیزاست که توی محلهمون ملت تندتند میمیرن. مثلاً بابای سامیهویج وقتی میخواست برق امام از سر تیرک چراغ برق بگیره؛ یا ننۀ خدیجه که سر زا رفت؛ یا خودمون که پیکنیک صاف خورد وسط سرمون. دیگه نمیتونیم تعریف کنیم. یه نوری جلومونو روشن کرده. بدنمون سرد شده. مثل همون زمستونا که ننهمون میگفت دزدی و از خونه بیرونمون میکرد و میرفت روضه و ما کاپشن و ژاکت نداشتیم و یخ میزدیم. یعنی داریم تموم میشیم.