میوۀ کال
داستان کوتاهی از:
فاطمه آزادی
دکتر پراب سونوگرافی را چند بار روی شکمم عقب وجلو برد. به صفحه مانیتور روبهرویش نگاه کرد. سرش را به طرفم چرخاند و گفت: «ضربان نداره. بچه تو شیکمت مرده.»
گفتم: «چی؟ چی میگین خانم دکتر؟»
باز با صدای بلندتری گفت: «خانم، نمیشنوی؟ میگم بچه تو شکمت مرده. یعنی نفهمیدی؟»
گفتم: «مگه میشه؟ همهاش تو شکمم تکون میخورد. بچهام زنده ست.»
دکتر گفت: «آخرین بار کی حرکتش رو احساس کردی؟»
دست گذاشتم روی شکمم. گفتم: «همهاش تکون میخورد. از لگدایی که به همه جای شکمم میزد میفهمیدم. میخوام برم خونهمون. تازه هفت ماههام. دوماه دیگه مونده.»
دکتر سرش را از روی مانیتور بلند کرد. باز پراب سونوگرافی را چند بار دیگر روی شکمم کشید. گفت: «هیچ حرکتی نداره. شانس آوردی با این که بچهات مرده دردت گرفته، وگرنه معلوم نبود چه بلایی سرت میاومد.»
به پهلوی راست غلتیدم. دلدردی که از دیروز شروع شده بود پشت سر هم قطع و وصل میشد. باز درد توی شکمم پیچید. پاهای ورمکردهام درد گرفتند. با انقباض شدید روی تخت خم شدم. لگن خاصرهام دیگر تاب سنگینی وزن بچه را نداشت. شدت درد چند لحظه بعد کمتر شد. با چند تا دستمال شکمم را پاک کردم و لباسهایم را مرتب کردم. دکتر به پرستاری اشاره کرد و گفت: «سریع اتاق زایمان، بجنبین زودتر.»
توی بخش زایمان روی صندلی چرخدار نشاندنم و از آن جا با آسانسور به زیرزمین رفتیم. روی در ورودی زیرزمین با ماژیک سیاه نوشته بودند: «ناهگاه». پ پناهگاه پاک شده بود. بعد مرا به اتاقی در انتهای زیرزمین بردند. توی اتاق سه تخت بود. روی یکی از تختها زنی خودش را به پهلو مچاله کرده بود. یکی از دانشجوها گفت: «بچه اولته؟»
سرم را تکان دادم. لباس سبز بلندی تنم کردند که یکسره بود و پشتش فقط با دو بند بسته میشد. بند دوم هم پاره شده بود. پشت لباسم را که باز بود با دست جمع کردم. دانشجو گفت: «برو روی تخت.»
چند لحظه به تخت نگاه کردم. دستم را روی شکمم گذاشتم و فشاردادم. ولی دردم قطع نمیشد. فکر کردم چقدر اتاق سرد است. از پنجره بیرون را نگاه کردم. باران میآمد. ریز و تند. رفتم روی پله آهنی و روی تخت معاینه نشستم. دانشجوگفت: «زودباش. بیا جلوتر.»
خودم را کشاندم جلوتر. دوباره گفت: «پاهات رو بذار روی این دوتا جاپایی. نترس، باید بزایی دیگه.»
کف پاهایم را گذاشتم روی جاپاییها. دانشجوی دیگری با پوشهای که دستش بود و سوت میزد، آمد بالای سرم. گفت: «چند سالته؟»
گفتم: «شونزده سال.»
«باید یه بچه مرده به دنیا بیاریم. فکرکردن ما این جا… .»
و بعد نوچنوچ کرد.
چند تا دانشجوی دیگر آمدند توی اتاق. یکیشان روی صورتم خم شد. زیرچشمهایم را نگاه کرد. نبضم را گرفت. صدای رادیو که از جایی میآمد بلندتر شد. صدای مارش جنگی را واضح و بلند میشنیدم. بعد صدای آژیر قرمز پخش شد. دانشجو توی صورتم نگاه کرد. گفت: «زود باشین. وضعیت دوباره قرمزه.»
«نمیترسی که؟»
« برای چی؟»
«زایمانت رو میگم.»
«فکرکردم به خاطر وضعیت قرمز میگین.»
«وقتی خونه هستی، اینجور وقتها چیکار میکنی؟»
«اگه کسی خونه نباشه، هیچ کاری نمیکنم. فقط آرزو میکنم موشک گرومبی بخوره تو سرِ خونه ما.»
تختم کنار پنجره بود. میخواستم سرم را از روی تخت بلند کنم و بیرون را ببینم. اما درد مثل یک کمربند دور شکمم میپیچید و باز به پشتم میرسید. شاید نیم دقیقه و بعد به سمت پاهایم هجوم میبرد. یک لحظه توی اتاق زایمان که به شدت احساس سرما میکردم، گرمایی را حس کردم. دست گرمی دستم را گرفت. دست داداش بهروز بود. گفت: «باید بدویی. بدو دیگه.»
روی شکمم دست کشیدم. صاف صاف بود، بدون هیچ برآمدگی. دنبالش مثل اینکه دارم پرواز میکنم، میدویدم. گفتم: «چرا چند وقته اصلاً به من سر نمیزنی، داداش بهروز؟»
صدای چند تا شلیک بلند نگذاشت بفهمم چه میگوید. این بار داد زد: «سرت رو بدزد.»
صدای انفجارها قویتر از دفعات قبل بود. دستم از توی دستش ول شد. داد زدم: «داداش، وایسا منم بیام.»
چشمم را که باز کردم، دانشجو گفت: «یه کم درد رو تحمل کن، الآن میآم.»
به زنی که روی تخت وسطی خوابیده بود، نگاه کردم. همانطور نالهکنان شوهرش را صدا میزد: «آرش جان، عزیزم، کجایی؟»
تا به حال هیچوقت نتوانسته بودم شوهرم را با اسم کوچک صدا بزنم. توی این یک سال و نیم همیشه اسمش «شما» بود؛ حتی وقتی فقط خودمان دو نفر بودیم. «شام شما حاضره. شما چای میخوری؟»
ولی شوهرم وقتهایی که خودمان دو نفر بودیم، عزیزم صدایم میکرد.
درد کمی قطع شد. از شب پیش نخوابیده بودم. دیروز ظهر بود که تب و لرز کردم و بعد دلدردهای شدیدی که قطع و وصل میشد. اصلاً نمیدانستم این علائم و درد نشانههای درد زایمان است. درد طاقتم را بریده بود. با شوهرم و مادر و خواهرش رفتیم چند تا درمانگاه. ولی هیچکدام از دکترها متوجه چیزی نشدند. پنج، شش تا آمپول مسکن و ویتامین بکمپلکس تزریق کردند. ولی دردم بدتر میشد. مثل اینکه زیرزمین این بیمارستان که شکل پناهگاه جنگی بود، به نظرم امنتر میآمد.
این بار دو دانشجوی دیگر آمدند. یکی از آنها پرسید: «چند ماهته؟»
گفتم: «هفت ماه.»
دانشجو عینکش را برداشت و لای انگشتانش گذاشت و گفت: «سونوگرافی بیشتر رو نشون میده. سی و چهار هفته و چهار روز.»
«چند وقته ازدواج کردی؟»
«یک سال و چند ماه.»
دختر دانشجو به موهایم دست کشید و سوزن سِرُم را فرو کرد توی رگم. گفت: «باید دختر خوبی باشی، هم به خودت کمک کنی و هم به ما. به دنیا آوردن بچه مرده خیلی سخته.»
درد شکمم با فاصلههای کمتر داشت شدیدتر میشد. دانشجو داد زد: «زور بزن؛ زور بزن؛ تا میتونی زور بزن.»
بوی الکل و بتادین توی اتاق پیچیده بود. چهار نفری با دستکشهای یکبار مصرف بالای سرم ایستادند. موج دیگری از درد توی شکمم پیچید. پیراهنم را از زور درد میخواستم پاره کنم. گفتم: «نمیتونم.»
گریه کردم. دانشجو گفت: «میتونی. دست منو بگیر و هر قدر دلت میخواد فشار بده!»
بعد انقباض دیگری شروع شد. شدیدتر از قبلی. میلههای سرد تخت را چنگ زدم. دانشجو فشار خونم را گرفت و سرعت قطرههای سِرُم را بیشتر کرد. باز گفت: «باید بتونی، به خاطر خودت میگم.»
سعی کردم همه چیزهایی را که میگفتند انجام بدهم، ولی نمیتوانستم. دو به دو بالای سرم ایستادند و با دستهایشان محکم روی شکمم فشار دادند. پشت سر هم. دائم میگفتند: «زور بزن. زور بزن.»
از پیشانی یکی از رزیدنتها عرق میریخت. گفتم: «نمیتونم. به جون داداش بهروز نمیتونم.»
صورتم از گریه خیس شده بود. دوباره صدای مارش جنگی را از رادیو شنیدم. نمیدانم چقدر طول کشید تا یک تکه گوشت کبود را از بدنم بیرون کشیدند. موجودی پوشیده از مایع سفید و لزج و رگههای خون. همانطور که فکر میکردم، بچه پسر بود. توی این چند ماه هر چه توانسته بودم، عکس پسر بچهها را از هر جایی جمع کرده بودم تا ببینم پسرم به کدامشان بیشتر شباهت دارد. همه چیزهایی را هم که خریده بودم، پسرانه بود. پیراهن و شورت. تنم میلرزید. حتی قدرت حرفزدن نداشتم که از دانشجوها کمک بخواهم. گلویم خشک شده بود. وقتی لبهایم را با زبان خیس کردم، طعم شوری را توی دهانم احساس کردم. به بچه نگاه کردم. تمام تن و بدنش کبود بود. دانشجو بچه را به حالت سر و ته گرفته بود. گفت: «ببین، بچه داشته تو شکمت میپوسیده.»
صدای قیچی را توی ظرفهای استریل میشنیدم. تیغه چاقو روی پوستم ساییده میشد. سوزش شدیدی را حس کردم. لابد داشتند بخیهام میکردند. آب دهانم را که قورت دادم، طعم تلخی توی دهانم پخش شد. دانشجو بالای سرم آمد و گفت: «باید مواظب خودت باشی، دائم تحت نظر باشی. باز خیلی زود بچهدار میشی.»
سینههایم درد گرفته بودند. احساس کردم لباسم دارد از شیری که از سینههایم میآید خیس میشود. دانشجو گفت: «تا چند وقت باید شیرت رو بدوشی تا خشک بشه.»
دستهایم را گذاشتم روی سینههایم و محکم فشار دادم. اگر بچهام زنده بود، میخواباندمش توی بغلم و شیرش میدادم. برایش لالایی میخواندم.
گوشه چشمهایم را پاک کردم و زیرلب گفتم: «کاش به جای اون بچه کوچولو، من مرده بودم. من مادر خوبی نبودم. نتونستم خوب مواظبش باشم.»
صدای جیغهای همان زنی که روی تخت وسطی بود، بلندتر شد. نمیخواستم نگاهش کنم، اما صدای گریه بچهاش توی اتاق پیچید. کاش توی یک اتاق خصوصی بودم. دانشجو گفت: «نفسهای عمیق بکش. حالت خیلی بهتر میشه.»
چند تا نفس عمیق کشیدم. دانشجوی مردی که موهای بلند و آشفتهای داشت، به صورت دانشجوی دختر زل زد و گفت: «موافقی کارمون تموم شد، یه گشتی بیرون بزنیم؟»
سرش را بلند کرد، خندید و حرفی نزد. به همان دختر گفتم: «شما رو نمیبرن جبهه؟»
«هر کی بخواد میتونه بره، ولی باید خیلی دل و جرأت داشته باشی.»
«دوست ندارین برین سربازای مجروح رو پانسمان کنین یا هرکاری که بتونین؟»
«جنگ چیز مزخرفیه. نمیفهمم برای چی آدما میافتن به جون هم.»
«پنج سال پیش داداشم تو جنگ کشته شد. فقط هیجده سالش بود.»
سرش را تکان داد و گفت: «جنگ با هیچکی شوخی نداره.»
بعد روی گونههایم دست کشید و گفت: «بخیهاش تموم شد ولی خونریزیاش بند نمیآد.»
دانشجوی موبلند هم جلوتر آمد و گفت: «خونریزیاش خیلی زیاده.»
دستم را گرفت و به ناخنهایم نگاه کرد و گفت: «ناخوناش دارن سیاه میشن.»
افتادن تکههای خون را از بدنم حس میکردم. سرم گیج میرفت. مثل اینکه سقف دور سرم میچرخید. همینطور صدای افتادن لختههای خون را توی سطل زیر تخت میشنیدم. باندهای ضخیم و بزرگی را به بدنم میچسباندند و فشار میدادند و میانداختند توی سطل. صدای خانواده شوهرم از توی راهرو میآمد. نمیفهمیدم چه میگفتند. انگار داشتند داد و بیداد میکردند. سعی کردم روز و ماه و سال را به یاد بیاورم. یازده اردیبهشت شصت و هفت. چند روز مانده بود امتحانات سوم دبیرستان را بدهم. فکر کردم چطوری میتوانم بروم سرجلسه امتحانات متفرقه. اگر شوهرم میفهمید، قشقرق به پا میکرد. به دانشجو گفتم: «اینا پشت درن، نیان یه دفعه تو.»
«خیالت راحت. اجازه ندارن.»
یاد مامان افتادم. حتماً تا حالا پیش خانواده شوهرم، کلی حرص و جوش خورده و خودخوری کرده بود. توی اولین فرصتی که میدیدم، همه چیز را یکجا برایم تعریف میکرد. شاید آن روز را یادش بیاید. از همان روز اول هم گفته بودم که میخواهم درس بخوانم، ولی زورش بیشتر از من بود. خیلی به این در و آن در زدم، ولی دستم به جایی نرسید. آن روز پایم را کردم توی یک کفش و گفتم: «مامان، زورکی که نمیشه شوهر کرد. دوستش ندارم. فقط یه شیرینی خوردیم دیگه. به همش بزن!»
داشتم میرفتم مدرسه. کیف را از روی شانهام آنقدر کشید تا پاره شد و کتاب و دفترها کف حیاط پخش شدند. بعد گفت: «هرزه بیآبرو.»
با خودم گفتم:«حالا اصلاً یادش نمیآد یا نمیخواد یادش بیاد.»
دانشجوی دختر دستش را جلو چشمانم گرفت و گفت: «کجایی؟»
درد داشتم. گفتم: «چند روز اینجا نیگرم میدارین؟»
«اگه سرحال باشی، نهایت تا فردا. چیه؟ مثل اینکه دلت نمیخواد بری خونه؟»
«نمیشه بیشتر نگهم دارید؟ از الان میدونم اونجا چه خبره. همهاش غر و نق و دعوائه.»
«باید خوشحال باشن که خودت زنده و سالمی.»
دوباره زیر لب گفتم: «کاش نبودم.»
با همان دانشجوی مرد کنار پنجره ایستادند و از آنجا به بیرون نگاه میکردند. دانشجوی عینکی گفت: «پس این دکتر چی شد؟»
«الآن میآد.»
«گروه خونیات چیه؟»
«نمیدونم.»
«زود باشین گروه خونش رو بگیرین.»
از سرِ انگشتم کمی خون گرفتند. دکتر کشیک که چشمهایش را میمالید، پوشه را از دست دانشجو گرفت و گفت: «با این وضعیتش نیاز اورژانسی به سزارین داشته.»
سرپرستار توی اتاق آمد و گفت: «دکترجون، وقتی تو خواب بودی، همین دانشجوها با بدبختی زائوندنش. فرق چیدن میوه رسیده و کال، میدونی چیه؟ بچه مرده یعنی کندن میوه کال.»
«خانم صارمی نمیخواد به من درس پزشکی بدی.»
«خودت گفتی که همین دستیارا از عهدهاش برمیآن. جونشو همینها نجات دادن.»
دکتر گفت: «دو کیسه خون، فقط زودتر.»
سرم گیج میرفت و احساس ضعف میکردم. دلم یک لیوان چای داغ میخواست، با نان تازه و کره.
حالا فقط صداهای مبهم آدمهای توی اتاق را میشنیدم. یکیشان گفت: «میگن که شاید آتشبس بشه و جنگ رو تموم کنن.»
بعد دوباره گفت: «یعنی میشه تموم شه؟»
دوباره از روی تخت به پنجره نگاه کردم. شاخههای نارون توی باد تکان میخوردند و خشخش میکردند. دلم میخواست بخوابم، اما صدای شوهرم توی اتاق پیچید: «چشم خانم، فقط چند لحظه، زود میآم بیرون.»
شوهرم نزدیکتر آمد. دهانش را نزدیک گوشم آورد. خواست دستم را بگیرد، اما دستم را محکم کشیدم و مشت کردم. توی گوشم گفت: «غصه نخور فقط چند روز سختی داره. مطمئنم سال دیگه این موقع یه پسر دیگه تو بغلته.»
فکر کردم اگر سه ماه دیگر باز بچهدار شوم، درست سال دیگر همین موقع توی اتاق زایمانم. پشتم را به او کردم. ملافه را روی صورتم کشیدم تا راحتتر گریه کنم.