مرضیه کیانیان در گفتوگو با کافه داستان:
میخواهم قصههایم لذت تجربههای جدید را به خواننده بدهد

فاطمه آزادی: مرضیه کیانیان زادۀ مشهد در ۱۳۳۶ است. او در خانوادهای با پدربزرگ و پدری قصهگو بزرگ شده و به همین دلیل ذهنش همیشه آماده و دنبال شنیدن داستان بوده و تجربههای مختلفی را در این زمینه از سر گذرانده است. او از سال ۱۳۸۵ مربی تکنیکهای رفتاری و خودشناسی است، اما در گذر سالها فانوس قصهپردازیاش هیچوقت خاموش نشده است. وی در پنجاه و پنج سالگی در کلاسهای داستاننویسی سیامک گلشیری، حسین سناپور و مسعود بُربُر شرکت کرد. این شور و شوق با مجموعه «داستان الف ۸۸» توسط نشر«بان» وارد دنیای ادبیات شد. داستانهایی از همین مجموعه مانند «آبنباتِترش»، «بالش» و «ملاباجی» در مجلات «برگ هنر»، «انشاء و نویسندگی» و «مرور» منتشر شده است. آنچه در ادامه میخوانید گفتوگویی است که به بهانۀ انتشار مجموعه داستان «الف ۸۸» با این نویسنده انجام دادهایم:
***
کافه داستان: در داستانهای شما در کنار تکنیک و فرمهای روایت، قصهای هم در دل داستان است که خواننده را تا انتها با خود همراه میکند. آیا در نوشتن داستانها ابتدا این مضمون را در نظر گرفتید و بعد داستان را نوشتید؟ در انتخاب خودتان برای خواندن داستان نیز به این مورد اهمیت داده و آن را در درجه نخست قرار میدهید؟
مرضیه کیانیان: من در درجه اول قصه برایم مهم است و بعد بقیه چیزها در خدمت بهتر بیانشدن قصه قرار میگیرد. راستش نمیتوانم قبل از اینکه داستانهایم را بنویسم برایشان فرم در نظر بگیرم. این کار را بلد نیستم. برای من نوشتن یک داستان اینطور شروع میشود که قصهای را میخواهم بگویم. وقتی شروع به نوشتن میکنم بارها ممکن است فرم یا شیوه روایتم را تغییر دهم تا به بهترین شکل خودش برسد.
در جواب قسمت دوم سؤالتان باید بگویم بله؛ برای من قصه بسیار مهم است و بعد لحن داستان. این ترجیح من است برای خواندن رمان و داستان کوتاه. اما خیلی از کتابهایی را هم که میخوانم ممکن است این خصوصیت را نداشته باشد ولی میخوانمشان چون اعتقاد دارم مرا با دنیایی آشنا میکند که شناختی از آن ندارم و این برایم آموزنده است. علاقه زیادی به کتابهای روانشناسی دارم. مباحث ناشناخته ذهن انسان همیشه برایم جذاب است. داستانها یا رمانهایی که رویکرد روانشناختی دارد، خیلی برایم کشش دارد.
کافه داستان: فضاهایی که شما در داستانهایتان انتخاب کردید، گاهی مکانهایی وهمآلود و هراسانگیزند؛ مانند داستان «الف ۸۸» یا «بالش». این صحنهها از تخیل شما نشأت گرفته یا تجربۀ زیستهتان بودهاست؟
کیانیان: انتخاب یک موقعیت خاص توسط نویسنده در داستان همیشه برای من لذتبخش است و بسیار مرا برای خواندن کنجکاو میکند. مخصوصاً موقعیت و فضاهایی که خودم در آن قرار نگرفته باشم. با خواندن این نوع داستانها احساس میکنم تجربه راوی داستان را لحظه لحظه زندگی کردهام. همین نگاه هم در داستانهای خودم وجود دارد. همه ما همیشه با کلی ترس زندگی میکنیم. اما ترسهایمان با همدیگر تفاوت دارد. خب من هم چند مدل از ترسهایی را به خواننده نشان دادم که شاید تا به حال تجربه نکرده است. اینکه داستانها ترسناک به نظر میآیند، شاید علتش این است که تا به حال این نوع از ترس را نمیشناسند. . قصد من ترساندن خوانندهها نیست بلکه روبهرو کردن خواننده با آن موقعیت خاص است. ما همیشه از ناشناختهها میترسیم؛ از چیزهایی که خودمان ندیدیم یا تجربه نکردهایم. مثلاً در داستان «پولیور» راوی ساعتها با یک چشمبند در یک جا ایستاده و تنها ارتباطش با دنیای بیرون پاهایی است که میبیند و صداهایی است که میشنود. در داستان «الف ۸۸» هم راوی قدرت حرکت را از دست داده و فقط میتواند با نگاهکردن به روبهرو با اطرافش ارتباط برقرار کند. این فضاها ترسناک و دلهرهآور است. حالا من به عنوان نویسنده در همین فضای محدود میخواهم قصهای را تعریف کنم که خواننده را جذب کند و لذت ببرد و در عین حال مزه تجربه جدیدی را بچشد.
کافه داستان: در پایان داستانها، شخصیتهای اصلی، سایر شخصیتها را به همراهی و سازگاری با هم سوق میدهند. در داستان «نود دقیقه» مادربزرگی نوۀ خود را که شور و شعف نوجوانی دارد، در دیدن مسابقه فوتبال همراهی میکند یا در داستان «دل دیوانه» زنهای زندانی برای آرامکردن کودک سعیده تمام تلاششان را میکنند. از این نیاز انسانی و عاطفی با توجه به پررنگشدن فردگرایی در جامعه چه کارکردی در داستان گرفتید؟
کیانیان: ما خیلی خوب بلدیم مخالفت کنیم حتی اگر کاری هم در جهت مخالتمان انجام ندهیم و فقط کلامی باشد. ممکن است این مخالفت حتی علنی هم نباشد. اما مهارت همدلیکردن را کمتر بلدیم. من در داستان «نود دقیقه» نمیخواستم این سه نسل را در مقابل هم قرار بدهم، بلکه میخواستم ببینیم که میشود یک مادربزرگ با نوهاش همراه و همدل شود. وقتی نوهاش فوتبال دوست دارد، مادربزرگ تلاش کرده که از این بازی سر در بیاورد. علیرغم گذشته که به نظرش دویدن بیست و دو تا آدم بزرگ دنبال یک توپ کار مسخرهای بوده و بیشتر از آن صلوات نذر کند تا تیم مورد علاقه نوهاش برنده شود. در انتها مادر هم با بچه خودش و مادرش همدل میشود، هنگامی که با مادرش به تماشای مسابقه تیم مورد علاقه پسرش مینشیند. ما تکتکمان با همدیگر تفاوت داریم، اما چرا همیشه فکر میکنیم که این تفاوتها ما را به چالش میکشد. چرا فکر نمیکنیم چطور میشود که با وجود تفاوتها در واقع با همدیگر رواداری داشته باشیم. ما میتوانیم کنار هم باشیم، نه مقابل هم؛ با تمام تفاوتهایمان. این مطلبی را که میگویم در رابطه با روابط بین فردی و تعامل با اطرافیانمان است. با همسر و فرزند و خواهر و برادر و دوست و کسانی که رابطههای نزدیک داریم، اما در واقع نزدیک نیستیم. چون فکر میکنیم آنها ما را درک نمیکنند یا من درستتر میگویم. در واقع ارزشهای بقیه برایم ضد ارزش هستند. در داستان «نفر ششم» هم این همدلی وجود دارد، در «دل دیوانه» هم یا در «روزنامه صبح» افراد خانواده نمیتوانند با هم ارتباط داشته باشند اما زن تازهوارد با تمامشان ارتباط انسانی میگیرد.
کافه داستان: چه بازخوردهایی پس از انتشار اولین کتابتان از سوی مخاطبان گرفتید؟ با توجه به شرایط دشوار حوزه نشر و جذب مخاطب خصوصاً در روزهای کرونازده شخصاً برای ارائه کتابتان چه کارهایی انجام دادید
کیانیان: با توجه به شرایط موجود هنوز بازخوردهای زیادی از کتاب نگرفتم. اما تعدادی از خوانندهها هم لطف داشتند و نظرشان را بعد از خواندن کتاب برایم گفتهاند. خیلیها به من گفتند که داستانها پر از تصویر هست. تصویرهایی که ما را با خودش همراه میکند یا فلان داستانت به درد فیلم میخورد. بازخورد دیگری که گرفتم این بود که در بعضی از داستانها غم و ترس وجود دارد اما در کنارش امید و عشق هم میبینیم. اما یکی از دلچسبترین بازخوردها را از خانم جوانی داشتم. او گفت که از سبزی پاککردن همیشه خیلی بدش میآمده به خاطر اینکه همیشه کلی گِل لابهلای سبزیها وجود دارد و او از دستزدن به گِل چندشش میشود. اما بعد از خواندن داستان «نیلوفر» گِل سبزی را دوست دارد. میگفت که من هیچوقت تصورش را هم نمیکردم که گِل سبزی هم میتواند معجزه کند و برای عدهای امید به زندگی به ارمغان بیاورد. بعد این خواننده از من تشکر کرد که دنیایی را به او نشان دادهام که حتی تصورش را هم نمیکرده است. در این مدت کوتاه که کتابم منتشر شده دوستان به من لطف کردند و در شبکههای مجازی کتاب را معرفی کردند. آقای مسعود بُربُر هم لطف کردند و در یکی از شبهای داستانخوانیشان من را دعوت و کتابم را معرفی کردند. به نظرم در همین وضعیت هم شبکههای مجازی میتوانند نقش مؤثرتری در جذب مخاطب و خوانندۀ بیشتر داشته باشند. این روزها جمع بیشتری از مردم در خانهاند و شاید وقت بیشتری برای مطالعه پیدا کنند.