یادداشتی بر رمان «سیاوش اسم بهتری بود»؛ نوشته لیلا صبوحی؛ نشر نیماژ
در تعقیب سهراب
فاطمه آزادی
عباس دیزجی صمدی، سیاوش، آرش یا پیمان تیمورزادگان؟ کدامیک هویت حقیقی راوی در رمان «سیاوش اسم بهتری بود» هستند؟
شخصیت اصلی در این رمان «عباس صمدی دیزجی» است که در قبرستان ماشینها دنبال قطعههای عتیقه میگردد. مکانی که تکههای بهجامانده از آدمها و گذشتهشان را میتوان در پس قطعهای خاموش جستوجو کرد. راوی متولد سال پنجاه و هفت شمسی است. سالی که بنای یک تاریخ پر فراز و نشیب ایران روی دیگر صفحاتش گذاشته میشود. پدر راوی «سرهنگ تیمورزادگان» از نظامیان دوره پهلوی دوم است که برای فرار از چنگ انقلابیون، به روستای «ایتگین» کنار یکی از زنهای صیغهایاش پناه میآورد و در همان روزهای پرالتهاب، نطفۀ آخرین فرزندش را در شکم او میکارد. «عباس دیزجی» با شناسنامهای سوراخ، چنین پدر و اجدای که هر کدام در برهههای تاریخ آذربایجان زیستهاند، نمیتواند یک انسان معمولی باشد. سرش را بیاندازد پایین و زندگیاش را بکند. همانطور که از شعرهای دورانکودکیاش پیدا است او هم زخم ناسور تاریخ را یدک میکشد. به گفته خودش او به مرض مزخرف سایهبازی مبتلاست. در کتابخانهها کتابهایی را که با تاریخ اجدادش ارتباط دارد زیر و رو میکند. «تاریخ هجدهساله آذربایجان»، «قحطی بزرگ» و «سرگذشت و کار جمالزاده» را از لای عطف کتابها بیرون میکشد و بارها و بارها میخواند. اما در پی چه کشف و تحولی است که یکه و تنها به دل کوه میزند؟ راوی در این مسیر تنها نیست و شخصیتهای متفاوتی در دورههای مختلف با او همراه هستند.
با توجه، به حضور سی و هشت شخصیت در رمان میتوان آنها را به چند دسته تفکیک کرد:
شخصیتهای اسطورهای مانند: سیاوش، آرش، آناهیتا و کیکاوس که نویسنده از آنها به عنوان نمادی برای خلق شخصیتهای داستان و کنشهایشان بهره برده است؛ شخصیتهایی که مورخان تاریخاند. مانند: احمدکسروی، محمدعلیجمالزاده و محمدقلی مجد که باید روی صفحههای سفید کاغذ وقایع را بی کم و کاست، به رشتۀ تحریر درآورند؛ شخصیتهایی که در موقعیتهای تاریخی حضور و نقش سیاسی داشته و با عملکردشان، خود را جاودانه و تاریخساز کردهاند. مانند: امیرحشمت نیساری، محمدخیابانی، ثقهالسلام و ایاز سرباز عادیای که جانش را در راه دفاع از تبریز فدا کرد؛ شخصیتهایی عادی که عمر و زندگیشان، با تاریخ پر پیچ و خمی گره خورده است. مانند: هاوانس، ذبیح، حاجیننه، کاظمکلاهدوز، طحان و چند نفر دیگر و در آخر شخصیتهایی مرده که به شکل سایه در کنار راوی رمان حرکت میکنند و تکههایی از روزگار سپریشده خودشان را بازگو میکنند. از جد بزرگ و پدر جد و پدر تا هر یک از شخصیتهایی که به نوعی با تبریز گره خورده باشند. عباس دیزجی همانطور که سفرش را آغاز میکند، انبوهی از سایهها را از فاصلهای دور یا نزدیک میبیند. سایههایی که تاریخ صدسالۀ ایران را روی شانههایشان به دوش میکشند. در این یادداشت ابتدا به حضور شخصیتهای زن میپردازیم.
«ناهید»، همسر راوی، شخصیت زندهای است که با حضور فیزیکی و رابطۀ عاطفی با همسرش، نقش بهسزایی را در سیر سفر عباس به کوه بر عهده دارد. تعدد زنهای پدر عباس زمینۀ پیوند او با ناهید میشود. مادربزرگ ناهید، «مستان» که اسمش با نستعلیقی خوشخط و تراش روی تختهنردی حک شده، به خواسته سرهنگ تیمورزادگان دست رد میزند. ولی سرهنگ به جای مستان، خواهرش «ناری» را میدزد و به عقد خود درمیآورد. ناری خالۀ لال ناهید است و از زنهایی بوده که سرنوشت و مرگش برای خواهرزاده معلمش با توجه به حرف و حدیثهای اهالی ایتگین جای پرسش و ابهام دارد. بر اساس همین حدس و گمانها و سایههایی که او هم مثل عباس میبیند، به روستایی کشانده میشود که عباس و مادرش آنجا زندگی میکنند. چهره عباس برای ناهید آشناست. او عباس را در شکل و شمایلی قابشده در خانۀ ناری دیده است. در نهایت، عشق راوی به ناهید پیوندشان را رقم میزند. در آستانه تولد دومین بچه عباس و ناهید، آنها در مونیتور سونوگرافی بهجای جنین، چهره عجیب پیرمرد ویلچرنشین را میبینند. این تصویر روح و روان آشفته عباس را به هم ریختهتر میکند. راوی که از دوران کودکی هم خواب مردگان را میدیده، به دو سفر ناتمامش فکر میکند. همچنین سقوط سه سال پیش خودش از سبلان که بعد از بههوشآمدن چارقدی اسلیمی را به جای یک لنگه دستکش توی مشتش چنگ زده بود. همه اینها دلیل بی چون و چرایی میشود برای سفر. ناهید نشانهها را مثل راهنمای کوه نشانش میدهد. از کلمۀ «مستان» در خانه خالهاش ناری تا اسم «آیقیز» که روی زیارتگاه میگذارد، همه عباس را به سفر وامیدارد. عباس برخلاف سیاوش که خودش را میزبان آتش کرد، تن و جانش را به کوه، سنگ، یخ و برف میسپارد. ناهید با پیشنیه مشترک و درک دیدن سایهها شوهرش را در حالی که خودش پا به ماه است به این سفر سوق میدهد.
یکی دیگر از شخصیتهای زن رمان «آیقیز» است. شخصیتی خیالی و یکی از سایههایی که با چارقد اسلیمی و شالگردنی دور و دراز همراه راوی میشود. در سالهای تأثیرگذار تاریخ جهان، زنان خواسته یا ناخواسته درگیر حوادث، جنگها و قرادادهای تاریخی شدهاند. سایه این پسلرزههای وقایع شوم در زندگی زنان و فرزندانشان شبیه چادری گسترده همه را فرا گرفته است. زنان ایرانی نیز از این وقایع بار سنگینی را به دوش کشیدهاند. در این میان، با توجه به فرهنگ و سنت مردسالارانه حق انتخاب ازشان سلب گردیده و به اجبار به عقد مردانی درآمدند که جای پدرهایشان بودند. گاه در نبود شوهرانی که دلنگران نان شب خانواده بودند، برادرهایشان سرپرستشان شدند.
یکی از این زنها که حالا سایهای شده و لببسته شخصیت اصلی را به دنبال خویش میکشد، دختری به نام آیقیز است. این سایه مکمل فکری راوی است. آیقیز که در گویش ترکی به معنای دختر است، به شکلی نماد و جلوهگر زیست و تفکر زنان در آن دوران هم هست. راوی چهار کلمه گمگشته، دختر، غار و کلاف نخ را از او میداند. آیقیز نامزد پسرخالهاش جعفر است. در آخرین دیدار کلام جعفر بر جسم و روحش تا دم مرگ و حتی بعد از آن هم حک میشود. «تا من برمیگردم دست به موهات نزن. بذار همینجور بلند باشند. میخوام از باکو برات صابون عطری بیارم. شب عروسیمون بزنی به موهات که بوی گل بِدن.» جعفر مثل خیلی از مردهای دیگر که طاقت گرسنگی و سفره خالی خانواده را نداشته و ارزش تکهای نان را در آن روزگار سیاه میدانند، برای زندگی بهتر به آن طرف مرز میرود. اما جنگ و معاهدههای نافرجام، راه مرزها را سد میکند.
رودخانۀ اَرس مرزی میشود برای ویرانی و تقسیم ناعادلانه زندگی. آیقیز بیاعتنا به خبرهایی که از جعفر میرسد همچنان مشغول بافتن شالگردنی است که به جعفر قول داده برایش ببافد. از عکسهایی که تصویر جعفر و خانواده تازهاش را برایش سوغات آوردند؛ فقط همان بوی صابون عطری را استشمام میکند. همین او را بس است برای بافتن بقیه شالگردن. هیچ جبری او را از بافتن باز نمیدارد. انگشتانش میل میشود، اگر میلهایش را بگیرند و اگر کلافهایش را در تنور بسوزانند، موهایش کلاف میشود. دختری که دل از همه لذات دنیا شسته، روی شالگردن آرزوهای دخترهای روستا را میبافد و مراد دل بقیه را برآورده میکند. زمان مرگ هم میل و شال به دست، میمیرد و تن و میل هر دو با هم خشک و سرد میشوند. وقت درآوردن میل و شال بند انگشتان یک به یک نخی میشود و او باز هم میبافد. روستای «قیزکوهولی» بعد از مرگ راوی زیارتگاهی میشود که ناهید اسم «مشه آیقیز» را رویش میگذارد و این اسم ماندگار میشود.
او با شالگردنی که نمیتوان سر و تهش را پیدا کرد، راوی را در غیاب ناهید به قله دماوند هدایت میکند. در زیارتگاه «آیقیز» قابعکسی است که معلوم نیست کدام عکاسی در آن زمان و با چه دوربینی از او گرفته است. عباس با چارقد اسلیمی که مثل تیر و کمانی در دست دارد، رجهای شالگردن را شکل نقشه راه در صخره و کوه دنبال میکند.
نادیا، یکی دیگر از شخصیتهای خیالی است. شخصیت زنی که در تکمیل و فرایند تغییرات عاطفی و احساسی شخصیت راوی مؤثر است. دخترکی که آتش جنگ هشتساله او و عروسکش، سمیه، را به کام مرگ کشانده است. از روزی که مادربزرگ راوی میمیرد، نادیا پیش رویش ظاهر میشود. عباس نوجوان، نادیای کوچکی را میبیند که به مهمانها خرما تعارف میکند. نادیا از آن سایههاست که انگار زنده است و رشد میکند و قد میکشد. همراهی میشود برای عباس در دوران رشد و بلوغ. خواهری که عباس از نداشتنش غم به دل ندارد تا سرنوشت خودش و فرزندانش را شبیه بقیه زنان ببیند. چه بسا اگر بود التیامی میشد برای سبکی روان عباس. حضور نادیا با حضور واقعی ناهید در زندگی عباس کمرنگ میشود. او دست آخر عاشق جوان افغانی شده و با هم در کوه دماوند بر عباس ظاهر میشوند. سایه پسر جوان افغان که برای فرار از آتش جنگ به سرزمین همسایه پناه میآورد اما خفگی در بشکهای نصیبش میشود. نادیا و جوان افغان، هر دو سایههایی هستند که جنگ رویاهایشان را سوزانده و خاکسترش را به باد داده است.
از سایههای مرد در رمان، سایهای است که همیشه با فاصله پشت سر راوی راه میرود. او کسی نیست مگر پدر عباس، سرهنگ تیمورزادگان. در واقع وجود این سایه بیش از دیگران نیروی محرکی است برای سفر عباس. راوی او را در سالهای پایانی عمر که ساکن آسایشگاه سالمندان است، میبیند. پدر در هیچکدام از دورههای زندگی عباس حضور ندارد. راوی در خانه اکبرداییاش بزرگ میشود. اکبردایی مثل دوقلوهای رفیق کمونیستش او را آرش صدا میزند. زمان مرگ سرهنگ جنازه را به عباس تحویل نمیدهند و منتظر همسر و فرزند دیگرش، کیوان و اشرف، میمانند. ولی سرهنگ تیمورزادگان بعد از مرگ سایهای چهارگوش شده که مدام پسرش را تعقیب میکند و در سونوگرافی به هیبت پسر پا به دنیا نگذاشتهاش ظاهر میشود. در فصل بیست و پنج عباس صدای پدر را از درون خودش میشنود که با او گفتوگو میکند. پسر، سؤالهای بیجواب دوران کودکی، نوجوانی و جوانیاش را با صدای بلند بر زبان میآورد. در پاسخ در واقع صدای خودش را میشنود.
تنها سایهای که پشت به پشت راوی حرکت میکند، میرزا شعبانعلی یا همان پیرمرد نارنجیپوش قاطرسوار است. کودک چهارپنجسالهای که در باغ «کربلایی» پدر آیقیز، شاهد گفتوگوی عاشقانه جعفر با آیقیز بوده است. این صحنه هیچگاه از ذهن میرزاشعبانعلی پاک نمیشود تا جایی که بعد از مرگ آخرین زنش در غاری که آیقیز دفن شده، متولی زیارتگاه میشود. در سقوط سه سال پیش راوی، در کوههای سبلان عباس را سوار بر قاطری به غار میرساند. درون غار افسانهای عباس بعد از خوردن شیر قاطر که به نظرش نامحتمل میآید، زیارتگاه آیقیز را میبیند و «شالگردن»ی که هنوز هم در حال بافتهشدن است. میرزاشعبانعلی در سفر سایهای است که زبان «آیقیز» شده و راهنمای نقشهای روی شالگردن و نقشهخوان چارقد اسلیمی میگردد.
جد راوی، رحمانبیگ، دیگر سایهای است که جنگ جهانی اول و حضور نیروهای روس را در تبریز از سر گذرانده است. عباس جدش را در هفتهشتسالگی میبیند، سرخاک مجیددایی. رحمانبیگ مانند بسیاری از مردان آن دوره به آن طرف رودخانه اَرس رفته تا با پولی که به دست میآورد، زن و بچهاش را از درد سخت گرسنگی نجات دهد. تنها اتفاقی که با رفتنش میافتد، سیاهشدن زندگی زن و دختر و فرزندانش است. آن هنگام که عباس نزدیک به قله در کشاکش گوگردزدگی است، هزار سؤال جواب ندادۀ خود و مادربزرگش را از او میپرسد.
حیدرافندی پدربزرگ راوی، سایهای است که خانواده را ترک کرده است. حیدرافندی ترس، تشویش و نگرانی ماندگاری را در روح و روان راوی به جا میگذارد. طوری که عباس از اینکه خواهر ندارد، راضی است. چرا که نمیخواهد سرنوشت خواهر و فرزندانش به شکلی تکرار زنهایی مثل مادرش باشد. اما این خلأ را با حضور سایه نادیا برای خودش پر میکند.
نویسنده رمان با راوی غیر همجنس، به روایت چند دوره تاریخی ایران و خصوصاً آذربایجان میپردازد. لیلا صبوحی با استناد به حوادث تاریخی بستری فراهم میسازد برای روایت رمان. همچنین کوه را به عنوان مکانی برای پیوند و تطهیر نسلها انتخاب میکند. با این گزینش، وجود آتشگرفته شخصیت اصلی را به آن میسپارد. پسری که سیاوشوار از کیکاوسی که او را در آتش انداخته متنفر است. اما نمیتواند چشم از سایه چهارگوش او با چشمهای ریز مشکی بردارد. پدربزرگ و جدی که وقتی راوی از زبان آنها حرف میزند و خودش در شمایل آنها مینشیند، نمیتواند به یقین محکومشان کند. بدینگونه پس از کشف و تحول، راوی احساس سبکی میکند.
لیلا صبوحی در فصلهای پایانی سرفصلی از بخشیدن و بخشیدهشدن برای مخاطبش باز میکند. احتیاجی که نیاز جامعه امروز است برای حرکت در زمان حال و رو به جلو. این در حالی است که حال داستانی رمان و دوران زندگی راوی، دورهای حساس و پرالتهاب یعنی اواسط دهه نود شمسی است. زمانهای که کسی برای ابراز عقاید آدمها تاب و تحمل شنیدن نداشت و کار به تنشهای تند و تیز میانجامید. در همان زمان بود که جوک روزنامه ایران بر تشدد آن شرایط افزود و فضا را بیش از پیش متشنج ساخت. با رویکردی که نویسنده به سمت و سوی بخشش میگشاید، در فصل آخر راوی تنها نیست و همینطور که قله را فتح کرده، طلوع درخشان خورشید را میبیند و جمعی دیگر از فاتحان کوه که سرخوشانه به تماشای فتح خود نشستهاند. مانند آیقیز که انتهای شالش را با نخ سفید میبافد، برف سفید و یکدستی روی قله کوه نشسته است. سفید رنگی است که میتواند نشانی برای خاتمه تمام جنگهای بشر باشد.
حقیقت برای راوی مثل همان چارقد اسلیمی پر از رگ و ریشههای دراز با روایتهای تو در تو است و به همینشکل هیچ علت قاطعی برای انتخابهای شخصیتها وجود ندارد. بر همین اساس نمیشود آنها را قضاوت کرد که تصمیمهایشان کاملًا اشتباه بوده یا درست. ما نیز مانند راوی و ناهید که خودشان به کشفی از تاریخ گذشته دست یافتند، در طول رمان به کشف ارزش وحدت خواهیم رسید. نگاه عباس در انتهای سفرش به مرز و جغرافیا، متفاوت از ابتدای رمان میشود. دیدی ژرف و نو که جهان را نه به واسطه سیمخاردارها بلکه به سبب وجود انسانها میشناسد. به این شکل، دیگر نه از چارقد اسلیمی خبری هست و نه شالگردن و نه سایهها. عکس داخل قاب آیقیز، شکل و شمایل ناهید را به خود میگیرد که عباس با پیراهن راهراه بالای سرش ایستاده است.