شایسته نوروزی: «سیاوش اسم بهتری بود» عنوان رمان دوم لیلا صبوحی خامنه (متولد ۱۳۵۳، تبریز) است که سال ۹۷ و توسط نشر نیماژ منتشر شده است. او نخستین اثر داستانی مستقل خود را با عنوان «پاییز از پاهایم بالا میرود» در سال ۱۳۹۵ و با نشر چشمه به بازار کتاب ارائه کرده است. لیلا صبوحی از سال ۱۳۷۸ در مشهد ساکن بوده و فعالیتهای داستانی بسیاری در جشنوارهها و نشریات ادبیات داستانی داشته است. «سیاوش اسم بهتری بود» روایتیست متفاوت از یک صعود انفرادی و سفری میان تاریخ و رویا…

شایسته نوروزی: «سیاوش اسم بهتری بود» عنوان رمان دوم لیلا صبوحی خامنه (متولد ۱۳۵۳، تبریز) است که سال ۹۷ و توسط نشر نیماژ منتشر شده است. او نخستین اثر داستانی مستقل خود را با عنوان «پاییز از پاهایم بالا میرود» در سال ۱۳۹۵ و با نشر چشمه به بازار کتاب ارائه کرده است. لیلا صبوحی از سال ۱۳۷۸ در مشهد ساکن بوده و فعالیتهای داستانی بسیاری در جشنوارهها و نشریات ادبیات داستانی داشته است. «سیاوش اسم بهتری بود» روایتیست متفاوت از یک صعود انفرادی و سفری میان تاریخ و رویا. گفتوگوی کافه داستان را با این نویسنده به بهانۀ چاپ سوم رمان «سیاوش اسم بهتری بود»، میخوانید:
***
کافه داستان: در این رمان صدای روایت مردانهست؛ چه زمانی که راوی برای ما روایت میکند و چه زمانی که میرزاشعبانعلی برای عباس یا حتی سایههایی که در انتهای مسیر یکییکی لب به سخن باز میکنند؛ ولی روایت اصلی دست زنانی چون آیقیز، ناهید، نادیا و…. است؛ یا از بُعدی دیگر شاید بشود پیر فرزانهای که در برخی داستانها به قامت یک مرد حضور دارد و با سکوت و نشانهها، شخصیت اصلی را هدایت میکند حالا «مشهآیقیز» است. حفظ این تعادل چطور ممکن است؟ در حالی که حالات روحی هر دو به خوبی پردازش شده. آیا در مورد این رمان میتوانیم بگوییم داستانی زنانه با صدایی مردانه؟
لیلا صبوحی خامنه: این تعبیری که در توصیف «سیاوش…» به کار بردید، برایم خیلی جالب بود و بله، قبولش دارم: «داستانی زنانه با صدای مردانه». کلیت داستان بله، بنا به فرمودۀ شما طبیعتاً زنانه است، آن هم به یک دلیل کاملاً واضح: برای اینکه من زن هستم. آن هم زنی که اعتقاد چندانی به دنیای فراجنسیتی ندارد. من دنیا و زندگی را با وجود تفاوتهای دو جنس دوستتر دارم و بیشتر میپسندم. برای زنانهبودن داستان و زنبودن پیران فرزانۀ آن هیچ برنامهریزی خاصی نداشتم. این انتخاب ابداً ربطی به ایجاد تعادل جنسیتی در کار یا تمایلات فمنیستی نداشته و فقط طبیعیترین و غریزیترین انتخابم بوده. همانطور که مثلاً صبحها تصمیم میگیرم چای دم کنم و صبحانه بخورم، به همان سادگی نقش «قهرمانانِ درسایه» قصهام را هم آیقیز و ناهید تصاحب کردند و به نظرم اگر غیر از این میبود باید عجیب به نظر میرسید و سؤال ایجاد میکرد.
اما قضیۀ زبان کمی فرق میکند. باید اعتراف کنم رسیدن به زبان مردانۀ کار، به این راحتیها نبوده و کاملاً طراحیشده و مکانیکی انجام گرفته. انتخاب راوی مرد در این داستان برای من تا حدود زیادی ناگزیر بود وگرنه شاید به این راحتیها خودم را به چنین دردسر پرریسکی نمیانداختم. اما هر جور حساب کردم، دیدم روایت صعود انفرادی یک زن به قله دماوند آن هم از جبهۀ غربی، مشکلاتش بیشتر از رفتن در جلد راوی مرد است. از طرفی دیگر هم، این قصه در هیچ کجای دیگری بهتر از این مکان و این شرایط خاص قابل روایت نبود و حیفم میآمد که این موقعیت را بیخیال شوم.
اما مشکل اینجا بود که برخلاف خیلی از خانمهای نویسنده که خیلی راحت میتوانند فراجنسیتی بنویسند، در نثر طبیعی من ویژگیهای زبان زنانه خیلی پررنگ است. هم کار اولم «پاییز از پاهایم…» و هم کار سومم «نیوتن زیر درخت گردو» که راویهایشان دختران جوانی در دهههای هفتاد و نود هستند، هردو نحو و نثری کاملاً زنانه دارند. هرچند که در مقابل رمان ناتمامِ رها شدهای از دهه هشتاد هم دارم که در همان چند فصلی که از زبان یک استوار نیروی انتظامی روایت شده، نسبتاً خوب و خیلی راحت از عهدۀ ذهن و زبان مردانه برآمده. به نظر خودم خیلی بهتر از عباسِ «سیاوش…» است.
آنجا خیلی راحت این کار را انجام داده بودم ولی در «سیاوش…» نمیدانم چرا اینقدر مردانهنوشتن برایم پرزحمت شده بود. به حدی که یکی از بازنویسیهای اساسی را، به معنای وسیع کلمه، اختصاص دادم به ترجمۀ اثر از زبان زنانه به زبان مردانه و هنوز هم آنطور که باید و شاید به دل خودم ننشسته. راستش حالا که فکر میکنم، میبینم شاید دلیل این دشواری، نزدیکی حسیِ خیلی زیاد من با عباس دیزجی بوده. انگار که آن سرکار استوار را داشتم از بیرون نگاه میکردم اما عباس را نمیتوانستم از خودم بکَنم و دور کنم. هرچند که لزومی هم به این کندن نمیدیدم. برای همین لازم شد یک بار سعی کنم از اول تا آخر داستان مثل یک غریبه، بیرون از خودم بایستم و مدام پشت آنیموس وجودم سپر بگیرم. و حالا که فکرش را میکنم، میبینم با وجود کاستیهایی که ممکن است داشته باشد، تجربۀ بدی هم نبوده. به هرحال من در این سهگانه یک تریبون روایت به عباس دیزجی بدهکار بودم.
کافه داستان: کتابهایی که راوی در طول روایت به آنها استناد میکند و میتوان گفت اساس بخشهایی از خیال و تصور او، محتوا و وقایع آنهاست؛ چقدر در روند و پردازش شخصیتها و اتفاقات تأثیر داشتهاند؟
لیلا صبوحی: به جرأت میتوانم بگویم اگر قرار نبود من رمانی به اسم «سیاوش اسم بهتری بود» بنویسم، بعید نبود هرگز گذارم به صفحات این کتابهایی که میگویید نیافتد و تا سالها و بلکه تا آخر عمرم حتی اسم کسی مثل محمدقلی مجد به چشمم نخورد. درست همانطور که اگر قرار نبود داستانی به اسم «نیوتن زیر درخت گردو» را به این شکل و حالتی که حالا دارد بنویسم، حتی به عقلم هم نمیرسید که در اواسط دهۀ پنجم زنگی و با این همه اِهنوتلپ و با این گیسِ سفید، حتی یک بار از سر تا ته بنشینم آلبوم «عاشقانهها»ی احسان خواجهامیری را گوش بدهم؛ چه برسد به اینکه بخواهد اولین و محبوبترین آلبوم توی فلش ماشینم باشد!
ببینید، نوشتن و به سرانجام رساندن «سیاوش…» با یک حساب سرسری دوازده سال و در سختگیرانهترین حالت، سه سال طول کشیده و در طول این سه سال، چندین و چند بازنویسی بنیادین در حد تغییر کامل راوی، روی کار صورت گرفته. موقع نوشتن داستان کوتاه «پیچانپیچان رجبهرج: ارس» در سال ۱۳۸۵، من از این زخم و سؤال موروثی که در «سیاوش…» واکاویده میشود، فقط یک دغدغۀ کلی اما ریشهدار در پسزمینۀ ذهنم داشتم. دغدغهای که در طول این سالها، وادارم کرده پابهپای راویهای این کار و علیالخصوص آخرینشان که عباس دیزجی است، به هرجا که عقلم میرسد، سرک بکشم؛ کتابهایی را زیر و رو کنم؛ سایتهایی را بکاوم و از کسانی که ممکن است چیزی بدانند پرسوجو کنم. ما باهم در این جستوجو به کتابهایی مثل تاریخ هیجدهساله آذربایجان کسروی و قحطی بزرگ محمدقلی مجد رسیدیم و کمکم اینها تبدیل شدند به کتابهای بالینی برای نوشتن «سیاوش…». طبیعتاً در این جستوجو و از وسط این کتابها، سروکلۀ آدمها و روایتهای جدیدی هم پیدا میشد که خواهینخواهی پایشان به داخل داستان باز میشد و میتوانستند این وسط سهمی برای خودشان تصاحب کنند.
در واقع میشود گفت که من و عباس، پابهپای هم، در این سالها تمام این منابع را کاویدهایم و همۀ این آدمها را به یاری گرفتهایم تا ما را برای رسیدن به پاسخ این پرسش موروثی که: «چه میشود که پدری خانوادهاش را در بدترین شرایط رها میکند و میرود؟» کمک کنند. آن هم نه هر پاسخی، بلکه برای رسیدن به جوابی که بتواند به ما توان بخشودن و رهاشدن بدهد.
کافه داستان: در این داستان با چندین خردهروایت یا شاید با هزارتویی از روایات مواجه هستیم که بخشی از آنها در سالهای دور و میان وقایع مهم تاریخی میگذرد و برخی از روایتها، قصۀ آدمهایی غریبه است. آیا وجود وقایع تاریخی در روایت در ارتباط با صعود انفرادی و ذهنیات راوی است و معنا و مفهوم خاصی دارد یا صرفاً جهت نشانهای برای تخمین زمانه و عصر زندگیِ سایههاست؟
لیلا صبوحی: اینکه من در این رمان به سراغ این بخش بهخصوص از تاریخ و وقایع مربوط به جنگ جهانی اول رفتهام، هیچ دخلی به علاقه خاص یا احیاناً سابقۀ مطالعاتیام در این زمینه نداشته و حتی شخصاً و آگاهانه، برنامهریزی روایی خاصی هم برای آن نداشتهام. میخواهم بگویم که علاقهمندیام به تاریخ این دوره مرا سراغ این داستان نبرده، بلکه دقیقاً برعکس، روایت این داستان مرا مجبور به نشاندادن علاقه و مطالعۀ بیشتر در مورد این برهه از تاریخ کرده. باز هم به یک دلیل خیلی ساده: چون رحمانبیگ در این سالها زندگی کرده و گذاشته و رفته و من باید بعد از صد سال میفهمیدم که چرا رفته.
اما همگی میدانیم که تاریخ چرخهای است که مدام در حال تکرار و تکثیرکردن جوهر واحد خود در زمانها و مکانهای مختلف است. به قول معروف و در یک جملۀ کوتاه: «تاریخ تکرار میشود». من میخواهم بگویم که این عادت ازلی و ابدی به تکرار یک الگوی واحد، منحصر به تاریخ نیست و همه چیز در جهان چرخهای از تکرارهاست. جالبتر اینکه این انطباقپذیری حتی منحصر به مصداقهای یک مبحث و علم واحد هم نیست و از یکی به دیگری به راحتی قابل تسری است.
به گمان من کل هستی برپایۀ چند قانون سادۀ انگشتشمار است که شکل گرفته. قوانینی که فقط با عوضکردن لباسشان، گاه در هیئت تاریخ ظاهر میشوند، گاه در شمایل فلسفه، گاه روانشناسی و زبانشناسی و ادبیات و… گاهی هم کلاً تمام این لباسها را از تن میکَنند و به عریانیِ ریاضی و فیزیک میشوند. برای همین، در اغلب موارد، اینکه مثلاً انطباقی بین روند وقایع تاریخی بیرونی با حالات درونی شخصیت داستان من وجود داشته باشد یا نه، هیچ دخلی به برنامهریزی و ارادۀ من در این زمینه ندارد و اگر من بخواهم در این زمینه برنامهریزیشده عمل کنم و این تطابق را تعمداً ایجاد کنم، در معرض این خطر قرار خواهم گرفت که صمیمیت را از دست بدهم و به ورطۀ تصنع کشیده شوم.
بله، هماهنگی و هارمونی بین سازههای مختلف یک اثر هنری، از اساسیترین پارامترهای زیبایی آن است اما به گمان من، تمام کاری که من به عنوان یک نویسنده برای ایجاد این هماهنگی در داستانم باید انجام بدهم، این است که مستقلاً هر کدام از سازههای آن را صمیمانه و اصیل بسازم. جوری که بر مبنای آن قوانین فطری ازلی باشند و خب، دو مقدار مساوی با یک عدد سوم با هم برابرند و اینجوری است که به راحتی میشود داستان عاشقانهای دقیقاً مطابق با قوانین فیزیک یا شیمی نوشت.
کافه داستان: وقتی تعداد خردهروایتها و شخصیتها در داستانی زیاد میشود، یک وحدت درونی یا روح داستان باید باشد که از گیجشدن مخاطب یا حتی سردشدن او جلوگیری کند؛ به نظرمن در این داستان، یکی از این عوامل روشنشدن معنای بعضی وقایع یا نشانهها در امتداد داستان است، طوری که مخاطب مدام منتظر یک معنای جدید است. شما به طور کلی برای این نوع داستانها چه عواملی را مؤثر میدانید؟ رمان «سیاوش اسم بهتری بود» تا چه حد و از کدامیک از این عوامل در داستان خود بهره برده است؟
لیلا صبوحی: بله، کاملاً درست است. اینجور داستانها مثل دانههای پراکندۀ یک تسبیح هستند که باید نخ واحدی آنها را به رشته بکشد. وگرنه که چرا مثلاً مجموع داستان نباشند و بخواهند یک رمان شمرده شوند؟ باید اعتراف کنم که به نظر خودم، پاشنه آشیل «سیاوش…» همین نخ تسبیح است. بله، درست است، خود این دانهها چنگکهایی برای متصلشدن به همدیگر دارند و نقبهایی به هم میزنند و این اتصالهای موردی، شاید بتواند رشتهای نهچندان محکم ببافد و مسیری هرچند متزلزل، برای همراهی با قصه تعریف کند. اما این رشتۀ سست فقط خوانندۀ باحوصلهای را که مهربانی و مسامحۀ بیشتری با نویسنده دارد، میتواند قانع کند و قوام و قدرت لازم را برای حفظ خوانندههای «نه خیلی مهربان» ندارد.
به عبارتی خوانندۀ «سیاوش…» هرچند ممکن است از کشف اتصالات بین خردهروایتهای آن و حتی مثلاً رسیدن به برخی معناها لذت ببرد و صیقلخوردگی نسبتاً خوب زبان هم مانعی برای جلورفتنش نتراشد وحتی در پایان از خواندن آن به همین دلایل بسیار راضی باشد، اما مدام در ذهنش دارد با این سؤال کلنجار میرود که اصلاً چرا باید این وقت صبح تاریک، توی چنین مسیر صعبی دنبال این مرد مالیخولیایی راه بیافتد و از این صخرههای یخزده بالا برود؟ چرا خواننده مدام با این سؤال درگیر است؛ چون دلایل عباس را برای الزام و اجبار به این صعود چندان قابل درک و موجه نمیبیند.
این نقطه ضعف «سیاوش…» را پسرم قبل از چاپ کار به من گوشزد کرد و من در یکی از آخرین بازنویسیها تلاشهای نهچندان ثمربخشی در زمینۀ بافتن و محکمترکردن این رشتۀ میانی انجام دادم. مثلاً سعی کردم با پرداختن به بارداری همسر عباس و دغدغۀ شناسنامهگرفتن برای بچهای که قرار است اسم فامیل عاریتی پدرش را در نسلهای بعد ادامه بدهد، انگیزهای برای همراهی مخاطب با راوی و توجیه این کار دیوانهوارش ایجاد کنم. اما گاهی فکر میکنم شاید دوازده سال برای نوشتن «سیاوش…» مقداری کم بوده و کار، دست کم یک بازنویسی اساسی دیگر لازم داشته تا با «خلق و نشاندادن صحنههایی تأثیرگذار» و نه فقط با «شنواندن نقل راوی از انگیزههایش»، بتواند به ایجاد این همذاتپنداری منجر شود و ستون فقرات داستان را تقویت کند.
به هر حال اعتراف میکنم که خودم بهتر از هرکسی میدانم که در حال حاضر و با این شکلی موجودِ داستان، تمام این ترفندها و دغدغهتراشیها نتوانستهاند به اندازۀ کافی در ایجاد حس همذاتپنداری موفق عمل کنند. همچنان زور این طناب از حد حوصلۀ خوانندههای مهربان فراتر نرفته و این انتظار میرود که خوانندههای کمحوصلهتر کار را در نیمۀ راه رها کنند و به پایانی که به باور خودم و به گفتۀ خوانندههای «همراهمانده» ارزش رسیدنش را دارد، نرسند. و صد البته که این نرسیدن و نرساندن فقط تقصیر منِ نویسنده است چون به اعتقاد من خواننده تا وقتی خواندن کتابی را به پایان نرسانده و از این خواندن لذت و بهره نبرده، هیچ چیزی به نویسنده بدهکار نیست.
کافه داستان: عباس یا همان راوی داستان کاملاً به این موضوع آگاه است که برخی اِلمانهای قصهای که در ذهن و خیالش به آن میپردازد یک مابهازای بیرونی دارد واین مسئله یکی از محورهای اصلی رمان است؛ مثل کت مخمل کبودرنگ، کلبه و قاب عکس آیقیز. آیا سبک روانشناسی خاصی در این زمینه الگوی شما بوده؟ سبکی که به رویاها و خوابهای شخص میپردازد؟ یا یک مابهازای بیرونی جرقۀ این شکل از پردازش خیال شده است؟
لیلا صبوحی: امروز و در این گفتوگو با شما من دارم اعترافات خطرناک زیادی میکنم. یکی دیگر از این اعترافات خطرناک این است که متأسفانه یا خوشبختانه من آدم خیلی خورۀ کتابی نیستم. یعنی اطلاعاتم را در رابطه با مکاتب مختلف فلسفی و روانشناختی و… اغلب به شکل شفاهی یا با مطالعات پراکنده کسب کردهام و مطالعات سازماندهی شدۀ منسجمی در این زمینه نداشتهام تا تحت تأثیر مکتب خاصی باشم یا نباشم. درست مثل برخوردی که گفتم با تاریخ و مطالعات تاریخی دارم. شاید یکی از دلایلی که موجب این امر شده این است که در مورد امر یادگیری با افلاطون بسیار همعقیده هستم. مثل نویسندۀ خوبمان حافظ خیاوی، معتقدم گاهی لمس و تجربۀ عریان و غریزی زندگی بهترین راه معرفت است. این به دلیل همان اعتقادی است که گفتم به آن قوانین جادویی انگشتشمار و قابلیت انطباقشان دارم و بر همین اساس گمان میکنم عمقگرفتن بسیار مهمتر از گستردهشدن است. به نظر من معرفت مثل یک سفره آب زیرزمینیِ گسترده است که از هرجایش نقب بزنی، به شرط آنکه به اندازۀ کافی عمیق شوی، به تهش خواهی رسید، اما اگر هزار جا را هم سوراخ کنی و عمق لازم را در هیچیک پیدا نکنی، تشنه خواهی ماند.
من در «سیاوش…» از تجربیات و حسهای خودم نوشتهام. درست مثل یک گزارش کاملاً مستند که آدم از کارهای و پروژههای دیگرش ممکن است بنویسد. این کار از نظر شخص من کاملاً یک کار رئال است اما من و دخترم در این زمینه به اصطلاح خاصی رسیدهایم که نمیدانم آیا کسی قبلاً در جایی از آن استفاده کرده یا نه و این اصطلاح عبارت است از «رئالیسم شخصی». یعنی این که معمولاً در خلق انواع آثار ادبی و هنری، فیالواقع چیز فراواقعی و سورئالی وجود ندارد و هنرمند فقط با وسواس تمام دارد دست به یک مستندنگاری دقیق میزند. منتها مستندنگاری دنیای درون خودش که منحصر به شخص اوست. به اعتقاد شخص من، فقط روایت مستند است که اصالت دارد و هر چیز کاملاً برساختهای حتی اگر خیلی خوشساخت و زیبا باشد، در طول زمان محکوم به فراموشی است. حالا میخواهد این روایت معطوف به بیرون از من باشد، میخواهد مربوط به درونم باشد. شاید این یکی از دلایلی باشد که به نسبت، خیلی کم میویسم و مدام به شخصیتهایی که قبلاً داشتهام برمیگردم و هی به خودم دستبرد میزنم. چون مستندات عمیق و واقعی من همینقدر بیشتر نیست.
بنابراین درمورد الگوگرفتن از سبک روانشناختی خاص، باید مجدداً به یکی از همین قوانین عریان نازنین که قبلاً حرفش را زدم برگردم که: دو مقدار مساوی با عدد سوم با هم برابرند. من بر اساس درون خودم نوشتهام و سعی کردهام تا جایی که میتوانم، صادقانه بنویسم. روانشناسی هم کارش واکاوی درون انسانهاست پس اصلاً عجیب نیست که «سیاوش…» و یک نظریه یا مکتب خاص روانشناختی سر از آبشخور مشترکی در سفرۀ آب گستردۀ زیرزمینی درآورده باشند.
اصولاً نویسنده نقب خودش را به معرفت میزند. بدون توجه به هیچ چیز دیگر. برای همین خیلی لازم نیست از نظریهها مطلع باشد. حتی شاید بتوانم بگویم گاهی این اطلاعداشتنِ زیادی ممکن است برایش خطرناک باشد. چون قطعاً برای بهدستآوردن آن اطلاعات زحمت کشیده و هرچیزی که برایش زحمت بکشی و زمان صرف کنی برایت دلبستگی ایجاد میکند. نویسندههای زیادی «نظریهخوان» و باسواد، به نظر من همیشه در معرض این خطر هستند که هنگام نقبزدن در معرفت، وقتی به تختهسنگ صعبی برمیخورند، به جای عرقریختن بیشتر طمع کنند که بروند و مسیرهای دیگری را که بلدند و قبلاً زحمت شناختنش را بر خود هموار کردهاند، امتحان کنند.
شناختن نظریهها اعم از ادبی، فلسفی، اجتماعی، روانشناختی و… و تطابقدادن داستان با آنها به هیچ عنوان کار نویسنده نیست، بلکه کار منتقد است. به عقیدۀ من اوج هدف و وظیفۀ هر نویسندهای این است که به درون خودش و درون جهان نقب بزند و به لایههای هرچه عمیقتری دست پیدا کند و غایتالقصوایی که میشود برای نویسنده و کلاً هنرمند متصور شد این است که بتواند در این حفاری به کشف رگههایی ناشناخته برسد و این کشفیاتش را در داستان بریزد تا در دسترس نظریهپردازان و منتقدان قرار بگیرد. جوری که هرچه با نظریههای قبلی بسنجندش، به نتیجۀ مشخصی نرسند و دست آخر مجبور شوند که بروند و برایش نظریۀ جدیدی بسازند.
کافه داستان: در ادامۀ سؤال قبلی میتوان چنین استنباط کرد که تمام خیالات راوی و قصهها نمودِ بخشی از گرههای روحی خود «عباس صمدی دیزجی» بودهاند؟
لیلا صبوحی: بله، دقیقاً و عباس دیزجی و ناهید و آیقیز و … هم طبیعتاً نمودی از گرههای روحی خود من هستند. البته که بخشی از این قصهها برساختۀ ذهن ما هستند و برخی دیگر مابهازای مشخصی در بیرون از ما دارند. اما آن بیرونیها را هم خود ما هستیم که با توجه به همین گرهها از بین بیشمار آدم و واقعه برای روایت برمیگزینیم. چرا برمیگزینیم؟ چون هرکدام به دلیل تجانس یا اشتراک مبهمی که با ما داشته، یقهمان را گرفته و ما را از روایت خودش ناگزیر کرده.
کافه داستان: در اوایل فصل بیست، عباس در قامت محمد طحان میگوید: «سایهی چگال نامتقارنی قصهاش را قطره قطره در رگهایم میچکاند و من آرام آرام سفتکاری هویتم را به یاد میآورم و نازککاریهایش را در بداههی خلسهواری می سازم.» آیا این قسمت اشاره به این موضوع دارد که شخصیتهای داستان سفتکاری الهامبخشی در بیرون از داستان داشتهاند؟ کدام شخصیت یا شخصیتها چنین بودند و با منبعی الهامبخش به سراغتان آمدهاند؟
لیلا صبوحی: بینید در داستان هیچ شخصیتی نه کاملاً واقعی است و نه کاملاً از خلاء آمده. بلکه هر شخصیتی طیفی میان این دو است. با این حال شاید بشود تعیین کرد که آیا رنگ درونیاش بیشتر است یا واقعیت بیرونی. مثلاً تعدادی از شخصیتهای سیاوش برای شخص من مابهازای بیرونی دقیقتری داشتهاند و من دخل و تصرف کمتری درشان کردهام. اینها اغلب همان ناگزیرهایی هستند که از گذشتۀ آدم سربرمیآورند و یقهاش را میگیرند و تا روایت نشوند ولش نمیکنند. مهمترین این شخصیتها در «سیاوش…» جد بزرگم رحمانبیگ است و از نمونههای دیگر، حاجیننه و خانومآبا و برادرهایش هستند. در مقابل، اغلب شخصیتهای اصلیتر سفتکاری مشخص بیرونی نداشتهاند. مثلاً خود عباس، ناهید، سرهنگ تیمورزادگان، آیقیز و… از نادیا هم فقط یک اسم داشتم، یک سن (چهارساله موقع مرگ) و یک سنگ قبر در بهشت زهرای تهران. همین!
در مورد شخصیتهای فرعی هم مثلاً کسی مثل امیر حشمت نیساری یک چهرۀ شناخته شدۀ تاریخی است؛ بعضیها مثل ذبیح (اگر نه به اسم، اما در قصهاش) واقعیت بیرونی شخصی داشتهاند، افرادی مثل هاوانس و ایاز را از گوشههای خاک گرفتۀ روایتهای تاریخی گرفته و خودم و رویشان اسم گذاشتهام و به سلیقۀ خودم مرمتشان کردهام و یکی دیگر مثل پیرمرد کلاهدوز، رنگ ذهنیاش بسیار پررنگتر بوده. اصولاً به نظرم شخصیتهای بیرونی و درونی، دو نژاد متفاوت در کارهایی مثل «سیاوش…» هستند که اگر نگاه و سوگیری نویسنده در مورد آنها به اندازۀ کافی بیطرفانه، انترناسیونالیستی و مادرانه باشد، میتوانند با اختلاط نژادی، طیف و تنوع زیبایی ایجاد کنند.
کافه داستان: در این داستان حفرههای سایهها نقش بهسزایی دارند. آیا نماد زخمهای سایهها یا به نوعی خشمها و پرسشهای عباس از سایهها هستند؟ لطفاً در مورد حفرهها و نقش آنها در صعود یا سفر عباس برایمان توضیح دهید.
لیلا صبوحی: بستگی دارد. در وهلۀ اول شاید به نظر برسد که این حفرهها نماد پرسشها و خشمها هستند، اما آنها در واقع بیشتر مرهم این خشمها هستند. به نوعی عذرهای سایهها به حساب میآیند. دلایل دستهایی که زخم زدهاند. عباس به دنبال پاسخ پرسشی به این سفر آمده و این حفرههای متعفن، یکییکی با روکردن خودشان او را به این باور میرسانند که: «کسی که نتوانسته از خودش و از روح خودش محافظت کند، چطور میتوانسته مراقب تو باشد؟» و این از همان مدل پاسخهاست که من و عباس به دنبالش بودیم. چیزی که بتواند دستاویزی برای بخشودن و رهاشدن باشد.
کافه داستان: در طول داستان با تشبیههای متفاوت و عجیبی روبهرو میشویم که در عین حال که برای تفهیم احوالات و موقعیتها آمدهاند، خودشان روایت کوتاه عجیبی هستند. آیا میتوان این تشبیهها را هم بخشی از زنجیرۀ خردهروایتهای این روایت در نظر گرفت؟ خردهروایتهایی عجیب ولی قابل درک؟!
لیلا صبوحی: مثلاً گمانم منظورتان چیزی شبیه این است که: «مثل تکهنباتی که ته استکان، زیر باریکۀ آب در حال جوش سماور گیر افتاده، دارم لای این اسلیمیها چلقوچلق ترک برمیدارم.». این نمونهها تقریباً شبیه چیزی است که توی بلاغت بهش میگوییم تشبیه مرکب. با این تفاوت که تشبیه مرکب اغلب بیان یک تصویر و موقعیت در قالب جملهای اسنادی است اما در اینجا معمولاً فعلی هم دارد اتفاق میافتد و همین فعل، رنگ و بوی روایت را با خودش میآورد و شاید بشود بنا به تعبیر شما گفت که میکرو روایت مستقلی میسازد. البته این نوع تشبیه در شعر و مخصوصاً در شعر معاصر گاهی به کار میرود. مثلاً حسین جنتی میگوید: «حالم چو دلیریست که از بخت بد خویش/ در لشکر دشمن پسری داشته باشد// حالم چو درختیست که یک شاخۀ نااهل/ بازیچۀ دست تبری داشته باشد.» یا آن تکۀ معروف قیصر که میگوید: «حال من خوب است، مثل حال گل/ حال گل در چنگ چنگیز مغول» ولی چندان آرایه پُریابی نیست. اما اینکه آیا این میکرو روایتها در داخل زنجیرۀ خردهروایتهای داستان جایگاه یا کارکرد ویژهای دارند یا نه، باید بگویم به لحاظ حال و هوا و کارکرد، به هرحال مثل تمام اجزا و عناصر دیگر سعی کردهاند تا تکمیل کنندۀ آنها باشند.
کافه داستان: همانطور که در پایان کتاب قید کردهاید، شکل اولیۀ داستان این کتاب به صورت داستان کوتاه بوده. چطور میتوان فهمید چه داستان کوتاه یا حتی مینیمالی پتانسیل رمانشدن دارد؟ در مورد این داستان، چه اِلمان یا کدام بخش از داستان سبب بسط آن شد؟ بهخصوص که این رمان یک رمان عادی نیست و به نوعی سختخوان است.
لیلا صبوحی: بله، هستۀ اولیۀ «سیاوش…» یک داستان کوتاه حدوداً دو سه هزار کلمهای به نام «پیچانپیچان رجبهرج: ارس» بوده که در سال ۸۵ نوشته شده و قریب به ۹ سال با چند بار ویراست، حتی به چهار هزار کلمه هم نرسیده. دربارۀ اینکه چطور میشود فهمید داستان کوتاهی قابلیت تبدیلشدن به کار بلندتری را دارد یا نه، نظر قطعی نمیتوان داد. البته میتوان پارامترهایی مثل تعداد شخصیتها، تنوع ماجراها در پیشینۀ شخصیت و مثلاً قابلیت بسط زمان روایت را در این زمینه مؤثر دانست اما به نظر میرسد این قابلیت، بیشتر از آنکه به خودِ آن داستان بستگی داشته باشد، به ذهن نویسندهاش و به میزان دلبستگی او به شخصیتهایش وابسته است.
ایدۀ اولیۀ رجبهرج ارس این بود: «مرد جوانی بنا به جبری نامزدش را به طور موقت ترک کرده، زن از روز خداحافظی شروع به بافتن شالگردنی برای او کرده اما مرد هیچوقت برنگشته و او تا پایان عمر فقط بافته و بافته تا جایی که هنگام مرگ وجودش با وجود شالگردن یکی شده». برای آدمی که ذهن ایدهسازی دارد، این ایده به راحتی میتوانست تبدیل به یک داستان مینیمال یا نهایتاً داستان کوتاه خوب بشود و تمام شود. اما من ذهن خیلی ایدهسازی ندارم. شاید برای این که در نوشتن جزو آن دسته آدمهایی هستم که بیش از آن که معطوف به بیرون باشند، رو به درون دارند. یعنی بیش از آنکه تحت تأثیر دیدهها و شنیدهها و خواندههایشان باشند، از حالات و تفکرات خودشان در نوشتن تأثیر میگیرند. البته که دنیای بیرون و درون در امر نوشتن قطعاً همیشه همراه و مکمل همدیگر هستند اما معمولاً یکیشان نقش کارفرمایی را دارد که دیگری را به عنوان دستیار به کمک میگیرد.
این یک واقعیت است که دنیای درون هر کسی، هر قدر هم گسترده باشد، مثل دنیای بیرون نامحدود نیست و بنابراین طبیعتاً در ایدهدادن به شخص، به دست ودلبازیِ دنیای بیرون عمل نمیکند. بنابر این آدمهایی مثل من، به جای پرداختن به ایدههای جدید به دو دلیل مدام به ایدههایی که قبلاً داشتهاند برمیگردند و آنها را گسترش میدهند. اول اینکه ایدۀ جدیدی که نتوانند از نوشتنش فرار کنند، ندارند و دیگر اینکه آن قبلیهایی که دنیای درون توی دامنشان گذاشته، اغلب سهمخواهیِ بیشتری دارند و تا مدت زمانی طولانی و ای بسا تا لحظۀ مرگ دست از سرشان برنمیدارند. در مورد بعد از مرگ هم که خب فعلاً نمیتوانم نظر محکمی و قابل اعتنایی بدهم.
کافه داستان: آیا در زمینه داستاننویسی الگوی خاصی دارید؟ آثار چه نویسندگانی مورد علاقۀ شماست؟ و چه مشخصهای در آثار آنها باعث شده مورد توجه شما قرار بگیرند؟
لیلا صبوحی: الگو نه، قطعاً که نه. واقعاً دوست ندارم شبیه هیچ نویسندهای بنویسم. ترجیح میدهم مثل همین خودِ ضعیفم باشم تا مثل غولهای بزرگ و قوی. اما از خواندن کار بعضی نویسندهها لذت بیشتری میبرم. جوری که آنها به دنیای درون من راه پیدا میکنند و سروکلۀ خودشان و داستانهایشان خواهی نخواهی توی نوشتههای من هم پیدا میشود. نویسندههایی که شاید تجانس خیلی زیادی هم با همدیگر نداشته باشند. یکی از مهمترینهایشان بورخس است که داستانهایش مرا مسحور میکند. جهانهای شگفتی که خلق میکند و از خلال آن به نگرش و فلسفهای بلندمرتبه میرسد و دیگری میلان کوندراست. شاید به این دلیل که حس میکنم برای او هم داستانهایش بیشتر از هر چیز دیگری ریشه در فکر و نگرش به زندگی و جهانبینی شخصی خودش دارد و تلاشی است برای شناخت انسان معاصر. در بین ایرانیها خیلیها را میخوانم و دوست هم دارم اما اخیراً نویسندهای را کشف کردهام که اگر باز هم همچنان بنویسد، بعید نیست تبدیل به محبوبترین نویسندۀ وطنی من بشود. کسی که حرفش را میزنم، آقای «پیام ناصر» است با «قوها انعکاس فیلها»یش که اتفاقاً چند وقت پیش در همین کافه داستان هم بهش پرداختهاید.
کافه داستان: در جایی خواندم این رمان، اثر دوم از سهگانۀ شماست و خب سایهها و شخصیتها و روایتهای «پاییز از پاهایم بالا میرود» در این رمان ادامه دارند. آیا چنین است؟ ما منتظر اثر سوم از این سهگانه باشیم؟
لیلا صبوحی: به نظر من اینکه آدمها رمانهای سهگانه و چندگانه مینویسند، برمیگردد به همان وابستگیشان به شخصیتهایی که آفریدهاند. وقتی شخصیت ناخنش را به جایی از وجودت بند کرده که به این راحتی دستبردار نیست، به این راحتی نمیتوانی از دستش خلاص بشوی. این حس مختص رمان نیست و در مورد کسانی که داستان کوتاه مینویسند هم مصداق دارد و اتفاقاً شایعتر است. یعنی بعضی شخصیتها، انگار با یک داستان برایشان تمام نمیشوند و مدام پایشان را توی داستانهای دیگرشان هم دراز میکنند. حالا خواه با همان اسم و مشخصات قبلی و خواه با اسمهای مختلف و تفاوتهای ناچیز.
در مورد کارهای من هم بله. آدمهای زیادی از «پاییز…» و «سیاوش…» و «نیوتن…» توی هم تکرار شدهاند و حتی، هرچند فعلاً هیچ برنامۀ روشنی در موردش ندارم، بعید نیست اگر عمری باشد، این زنجیر، یک و در خوشبینانهترین حالت دو یا سه حلقۀ دیگر غیر از این سه تا هم داشته باشد. ناهید نیکدل و عباس دیزجی زوجی هستند که هر کدام در یکی از دو کتاب چاپ شدۀ من دنیا و دغدغهها و زخمهای شخصی خودشان را روایت میکنند و طبیعتاً در خلال روایت هرکدامشان، آن دیگری نیز نقش و حضور دارد. اما نه لزوماً پررنگترین نقش و حتی نقش اصلی. نقشی حاشیهای اما به شدت تأثیرگذار. همانطور که به گفتۀ شما ناهید برای عباس در «سیاوش…» نقش پیر فرزانه را بازی میکند، در «پاییز…» هم به نوعی میتوان گفت عباس این نقش را برای ناهید دارد. حقیقتش اول این دو کتاب ارتباطی باهم نداشتند. «پاییز…» برای من نوشته شده و تقریباً تمام شده بود. به ارتباط پاییز با کار سومم «نیوتن زیر درخت گردو» زودتر رسیدم تا به ارتباطش با سیاوش. چون «نیوتن…» میشود گفت زودتر از سیاوش شکل گرفته بود اما بعد از مرتبطشدن فضای سه کار با هم، تصمیم گرفتم سیاوش را زودتر از آن تمام و چاپ کنم.
«سیاوش…» یا در واقع «رجبهرج ارس» که پیشینۀ شروعش قبل از دو رمان دیگرم است، تا قبل از سه چهار بازنویسی آخر، برای من کار کاملاً مستقلی بود. شخصیت اصلیاش آیقیز بود و من فقط دنبال یک راوی خوب برای روایت قصۀ آیقیز میگشتم. اما سراغ هر راوی که میرفتم، روایتش به دلم نمینشست. تا اینکه ناگهان عباس خودش را به یادم آورد و زخمهای مشترکی را که با آیقیز دارد و یک بار، در یک ناگهان، فهمیدم قصۀ این زن را هیچکس نمیتواند بهتر از این پسر روایت کند.
اما در مورد ارتباط «نیوتن…» با این دو کار باید بگویم چون «نیوتن…» به نوعی حالت معمایی دارد، فعلاً ترجیح میدهم توضیح زیادی در این باره ندهم. کسانی که «سیاوش…» را خواندهاند قطعاً در همان صفحات اول متوجه ارتباطاتی میشوند، اما امیدوارم روند این معمای عاشقانه جوری پیش رفته باشد که بتواند حتی خوانندههای کتابهای قبلیام را هم تا جای خوبی دنبال خودش بکشد.