معرفی مجموعهداستان «تمساحی زیر پوستم»؛ نوشتۀ پانید هدایتی؛ نشر چشمه
شبیه خنکای دم صبح
شیما جوادی
مجموعهداستان «تمساحی زیر پوستم» نوشتۀ پانیذ هدایتی در تابستان ۹۹ توسط نشر چشمه چاپ شده است. این مجموعه شش داستان کوتاه دارد با محوریت قهرمان زن و راوی اول شخص. شاید راوی اول شخص و زنبودن قهرمان با توجه به اینکه جنسیتش با جنسیت خود نویسنده یکی است این را به ذهنمان تداعی کند که وای باز داستانهای زنانه و غرغرهای همیشگی، ناله و خیانت و اینطور چیزها. داستان راوی اول شخص دارد، اما راوی نه پرگو است نه غرغرو. قهرمان داستان زنی معمولی از طبقۀ متوسط جامعه است؛ زندگی معمولی دارد؛ اتفاق خاصی در هیچکدام از داستانها نمیافتد؛ ما کشمش خاصی در هیچکدام از داستانها نداریم؛ حتی کشمشی درونی و پیچیده که قهرمان را به مرز فروپاشی عاطفی و ذهنی برساند، هم نداریم.
خب شاید بگویید این که بدتر از نک و نالههای همیشگی زنانه شد. لااقل در این جور داستانها یکی در پنجاه اثر میتوانستیم طنزی یا حرف و لحظۀ خاصی پیدا کنیم. اما در این مجموعه داستان گرمایی در لابهلای کلمات هست که شما را جادو میکند. چیزی که با خواندن اولین داستان مجذوبش میشویم. انگار دوستی پیدا کردهایم خوشمشرب که حتی وقتی دارد از برنامۀ روتین روزانهاش برای ما صحبت میکند، نمیتوانیم بیتوجه به حرفهای او باشیم، یا حتی یک کلمه از حرفهایش را جا بیاندازیم و ذهنمان سمت دیگری پرواز کند. هنگام خواندن این کتاب مدام از خودتان میپرسید «چرا دارم این کتاب را میخوانم؟» و «چرا این قصۀ معمولی برایم شیرین است و کتاب را زمین نمیگذارم؟»
داستانها همگی پایانی باز دارند، طوری که انگار نویسنده داستان را در نیمه راه رها کرده است. یعی راویِ حواسپرت ما شروع کرده به داستانگفتن و چانهاش گرم شده؛ بعد یکهو درست وقتی میخواسته به نتیجه برسد داستان را رها کرده. خب این کتاب با این اوصاف باید برای شما جذابیتی نداشته باشد، اما کمی صبور باشید. برگ برندۀ این کتاب و دلیل خوشخوان و گرمبودنش به خاطر داستانهای پیچیده یا قهرمان متفاوتداشتن یا پایانهای غافلگیرکنندۀ آن نیست. برگ برندهاش لحن و زبان نویسنده است. لحنی گرم که از ذات قصهگوی نویسنده برمیآید؛ انسانی که میتواند با سادهترین کلمات و داستان شما را لحظهای کنار خودش بنشاند و وادارتان کند با دقت و ششدانگ به حرفهایش گوش کنید.
انتخاب نامهای جالب برای داستان یکی از چیزهایی است که قلقکتان میدهد و ترغیبتان میکند تا داستان را بخوانید، اما خب از همان خط اول متوجه میشوید نویسند قصد ندارد با انتخاب این نامها داستانی فرمگرا برایتان تعریف کند یا با مفهوم روانی اسامی شما را در پیچاپیچ داستان رواشناختیاش گم کند. نه! نام داستان شیطنت راوی و نویسنده را میرساند. راوی با اینکه کمی افسرده است، کمی درگیر و کمی گیر کرده بین دوراهیهای زندگیاش، اما هنوز طنزش را حفظ کرده. هنوز نگاهی کودکانه و فانتزی به خودش و جهان پیرامونش دارد. در واقع این نامها کلید شناخت قهرمان داستان است و فهم و درک اوست. یعنی داستان با عنوان خود ضربۀ آغازینش را میزند و شروع میشود. نام داستان درست شبیه وردی است که جادویتان میکند و باعث میشود تا به خاطر داستانها را بخوانید.
قهرمان هر شش داستان زن جوانی است ساده و معمولی. دغدغۀ خاصی ندارد جز زندگیکردن در آرامش یا رسیدن به خواستههای کوچک خودش. خواستههایی که برایشان زیاد خودش را به آبوآتش نمیزند. تحت تأثیر اطرافیانش است؛ هم آنها را دوست دارد، هم دوست دارد از آنها فاصله بگیرد و رها شود. در واقع در نوعی سرگردانی شیرین به سر میبرد. خواستن و نخواستن. او مثل همۀ ما آرزوهایی داشته. اما مسیر زندگیاش را در جهت دیگری قرار داده یا نه، زندگی را با امید آغاز کرده و حالا عامل بیرونی نظم و فلسفۀ زندگی او را به هم ریخته و نمیداند باید بماند و خو بگیر، یا نه رها کند و برود. این تلاش او مثل تلاش و کنکاش روانی قهرمانهای دیگر داستانها نیست. در داستان نه بحث سطحی روانشناختی داریم نه عمیق. بلکه این خود زندگی است که با تمام فلسفه و برهانش در مقابل چشمهای ما روایت میشود.
زبان داستان درست مثل شخصیت قهرمانهایش ساده و معمولی است. انگار نویسنده نه دوست داشته عمیق باشد، نه سطحی. بازی با زبان و نثر در داستانها مانند کسی است که دارد روی پلی باریک بر روی رودخانهای گِلآلود راه میرود. گاهی پایش میلرزد، کمی خم میشود روی رودخانه، اما خودش را با اکراه میکشد بالا. نه از گِلیشدن میترسد، نه دغدغۀ این را دارد که به سلامتی این مسیر را طی کند. یا نه دلش را بزند به دریا و خودش را پرت کند در گِلولای زندگی. او به هر چیزی ناخنکی میزند، ناخنکی شیرین. درست مثل زنی حامله که ویار دارد. قهرمان داستان با تمام افسردهنمایی و منفعلبودنش زنی بانمک است. زنی با تصویر نیمه فانتزی از دنیا؛ زنی خوشبین که بدبینی مثل تمساحی آرام در زیر پوستش وول میخورد.
زن داستان دقیقاً شبیه تمساح گرسنۀ آبگیری خلوت است. آهویی ایستاده مقابلش کنار آبگیر. تمساح منتظر است طعمه خودش با پای خودش بیاید نزدیک. طعمه قصد فرار یا نزدیک شدن را ندارد، اما زن دوست دارد بایستد یک گوشه و طعمه را ببیند و دودوتا چهارتا کند و مدام از این شاخه به شاخۀ دیگر بپرد و مدام از خودش بپرسد خب که چی؟ نویسندۀ کتاب، خانم پانیذ هدایتی، زبان و نثر نرم و لطیفی دارد. نثری گرم و شیرین با توصیفات زیبا، اما نه خیرهکننده و فلسفی. توصیفات او از جنس خود زندگی است. لابهلای کلماتش طنز ظریفی وجود دارد. طنزی مثل یک حبه قند کوچک که در لیوان چایی به آرامی حل شده و به خورد کلمات داستان رفته. حرکت و روند جریان داستان با این زبان و نثر درست مثل حرکات یک بالرین است، نرم، آرام، صبور و با همان زیبایی محصورکننده.
داستان و زبان نویسنده شبیه غبارِ خنک دم صبح است؛ رخوت خوابآلودگی صبحگاهی. سرمایی خفیف بیدارمان کرده؛ پتو از رویمان افتاده؛ از خنکی بازوهایمان را بغل کردهایم و زیرچشمی به پنجره نگاه میکنیم. به روشنایی که غبار لطیف را آرامآرام در برمیگیرد و اولین تابش پرتوهای خورشید صورتمان را نوازش میکند، اما هنوز تردید داریم پتو را روی صورتمان بکشیم و باز به خواب برویم یا نه همراه شویم با بازی غبار و نور کمرنگ طلایی خوشید.