آخرین آرزو
داستان کوتاهی از:
شادی تودد
خورشید هنوز طلوع نکرده بود. صبا موهای خیسش را شانه میزد و در آینه به تارهای سفید نگاه میکرد. موبایلش زنگ خورد. شماره ناشناس بود، جواب نداد. چند دقیقه بعد، ناشناس دوباره تماس گرفت و او بی آنکه جواب دهد همچنان موهایش را شانه میزد. کارش که تمام شد، نگاهی به صفحه گوشی انداخت. اول شماره ناشناس را دید و بعد متن پیامک. شانه از دستش افتاد.
خورشید طلوع کرده بود. باد سرد پاییزی داخل ماشین میپیچید. رانندگی میکرد ولی ذهنش با خاطره پاییز بیست سال پیش درگیر بود. بی آنکه ببیند، از میان تونلها و پیچها، از کنار درختها، روستاها و رستورانهای بین راهی رد میشد. از آخرین باری که با هم از این جاده عبور کرده بودند سالها گذشته بود. صبا بارها به تنهایی از این جاده رد شده بود، اما این اولین باری بود که اصلاً جاده را نمیدید؛ هیچ خاطرهای را مرور نمیکرد؛ به هیچ رستورانی که در آن خاطره داشتند نگاه نمیکرد. به ساعت نگاه کرد: ۰۶:۱۱:۵۱ صبح بود و هنوز چهارصد کیلومتر تا متل ساحلی فاصله داشت.
آخرین باری که از روی پل غازیان رد شده بودند، برای اینکه سامان را سرگرم کند، پیشنهاد داده بود وقتی به متل رسیدند، آرزوبازی کنند. تمام این بازی روی همان پلی شکل گرفت که پیادهراه کنارش، از خاطرۀ قدمزدنها و تماشای مرغان دریایی پر بود. تمام طول راه به این فکر کرده بود که شاید متل بازسازی شده و دیگر اثری از بیست سال پیش نمانده باشد ولی حالا توی اتاق بود و هیچ چیز عوض نشده بود. یخ کرده بود و جرأت نداشت دستش را از جیبش خارج کند. جرأت نداشت دوباره به گوشی نگاه کند و پیامک را بخواند. کاش به جای اینکه این همه راه را رانندگی کرده بود، به شماره ناشناس زنگ زده بود؛ شاید پیامک فقط یک شوخی مسخره بود. شاید فقط یک تشابه اسمی بود.
سامان متل جنگلی دوست داشت و صبا متل ساحلی و سامان همیشه با گفتن این جمله که «شوخی کردم منم دریا رو دوست دارم» متل ساحلی و اتاقِ رو به دریا گرفته بود. از آخرین باری که اینجا بودند بیست سال گذشته بود و هیچ چیز به جز شکل رابطهشان تغییر نکرده بود. اتاق ۰۶۱۶ و رادیاتور قدیمی و پنجرۀ رو به دریا هنوز به همان شکل وجود داشت.
دو زانو روبهروی پرههای رادیاتور قدیمی نشست. حرارت ضعیفی را روی صورتش حس کرد. امیدوار بود که کیسۀ کوچک بازی آرزوها هنوز هم پشت پرهها باشد و کسی آن را برنداشته باشد. گوشه چشمانش را جمع کرد و از بالا به پرهها نگاه کرد. روبان لیمویی رنگ سیاه شده بود وکیسه پلاستیکی، دود خورده و چروکیده هنوز همانجا بود.
سامان مشغول جداکردن مقوای نازک داخل جعبه هدیهای بود که صبا برایش خریده بود و صبا که روی نوک پاهایش ایستاده بود و چشم از جعبه برنمیداشت تکرار میکرد: «نکن، جعبه خودنویس خراب میشه» و سامان مثل همیشه در سکوت کار خودش را کرده بود. مقوای سفید و بلند و باریک را دو قسمت کرده بود و در حالی که صبا هنوز دور اتاق راه میرفت و تأکید میکرد که چون آرزوهایش بیشتر است، باید سهم بیشتری از مقوا را بگیرد، سهم بزرگتر را به او داده بود. قرار شده بود آرزوهایی را که برای هم دارند، روی این مقوا بنویسند و جایی در اتاق پنهان کنند و سالها بعد دوباره دوتایی به متل بیایند و آرزوها را بخوانند. صبا از پنجره به دریا نگاه میکرد و هر چند ثانیه یک بار، آرزویی را روی مقوای بلندش مینوشت. سامان لبۀ تخت رو به صبا نشسته بود و چیزی نمینوشت. مقوای آرزوها را تا کردند و توی کیسه گذاشتند و با روبان دور هدیه به پرههای رادیاتور بستند. صبا تمام آن یک شبانهروز که در انزلی بودند از سامان پرسیده بود که آرزویش چه بوده و سامان با لبخند کمرنگی گفته بود: «وقتش که برسه میفهمی.»
کیسه و روبان توی یک مشتش بود و مقوای آرزوها توی مشت دیگرش. پشتش به اتاق بود و دریا روبهرویش. جایی میان ماسهها ایستاده بود. باد سردی که از سمت دریا میوزید، اشکها و موهایش را درهم ریخته بود. شوری اشک، طعم تلخ دهانش را عوض کرده بود. «وقتش رسیده بود» اما نه جایی برای تکیهدادن وجود داشت و نه کسی برای درآغوشکشیدن. کاش آن روز آرزو کرده بود که «موقع خواندن آرزوها به شانههای سامان تکیه داده باشم». روی ماسههای خیس نشست و با اولین موج، تنش هم مثل صورتش خیس و سرد شد.
کنار خاک خیسخورده و چسبناک قبرستان، در حالی که به حفرۀ زیر پایش خیره بود، ایستاده بود و با ضجههای بلند اسم سامان را تکرار میکرد. تازه فهمیده بود که چرا سامان اینقدر زود آرزویش را نوشته بود؛ که چرا گفتنِ آرزویش را به بعد موکول کرده بود. تازه فهمیده بود «وقتش که رسید میفهمی» یعنی چه. هنوز خبر مرگ سامان را باور نداشت. چطور ممکن بود که تنها عشقش مرده باشد و صبا هنوز زنده باشد؟ چطور ممکن بود که مرگ سامان را یک ناشناس در یک جملۀ کوتاه خبری به او اطلاع دهد؟ چطور ممکن بود که این همه نام سامان را فریاد بکشد ولی سامان پاسخش را ندهد؟
هنوز به حفرۀ خالی قبر خیره بود و سامان را بیوقفه صدا میزد. کسی از پشت سر، به شانۀ صبا ضربه آرامی زد. برگشت و قبل از آنکه بتواند ببیند چه کسی ضربه زده، در آغوش کشیده شد. بوی آشنای سامان در مشامش پیچید. چشمانش را بست و تمام بو را به مشام کشید. سرش را کمی عقب برد. چشمانش را باز کرد. سامان زنده بود و صبا را در آغوش گرفته بود. چشمانش را دوباره باز و بسته کرد تا مطمئن شود. چشم که باز کرد صورتش در بالش خیس فرو رفته بود و کابوس تمام شده بود. با عجله دست دراز کرد و گوشی موبایل را از کنار تختخواب برداشت. به ساعت نگاه کرد، ۱۶:۱۱:۵۲ بعدازظهر بود.
سالها از زمانی که سامان به آرزویش رسیده بود گذشته بود و صبا هنوز به مرگش عادت نکرده بود. «آرزو میکنم مرگت را نبینم.»